فرید توی آینه خودش رو نگاه کرد. به موهاش ژل زد و ادکلن معروف سال رو هم به کت و شلوار مارکدارش زد. مونده بود که بین کراواتهای مارکدار، کدومیکی رو انتخاب کنه که هم به کت و شلوارش بیاد و هم اینکه آخرین مد روز باشه! بالاخره، بعد از اینکه سر و وضعش رو درست کرد، با عجله از پلهها پایین رفت و با صدای بلند گفت: "مامان، سوئیچ ماشینت رو برداشتم."
اول فکر میکردم اگه از اعتیاد آزاد بشم، به سعادت واقعی میرسم. اما الان با اینکه چند ماه از ترک اعتیادم میگذره، با مشکلات تازهای روبهرو شدهام که دارن منو خرد میکنن.
جوانی هستم ۲۰ ساله، اما وقتی مردم به چهرهام نگاه میکنن، فکر میکنن ده سال مسنتر از این هستم. سالها اعتیاد و زندان چهرهام رو شکسته کرده.
۱۶ سالم بود که دور از چشم پدر و مادرم، با پسر جوونی به اسم امید آشنا شدم. دوستی ما با یه نامۀ ساده شروع شد که امید جلوی پام انداخته بود.
دختری هستم در سنین جوانی. از وقتی که بهخاطر دارم، مادرم شبها برام قصهای تعریف میکرد. میگفت: "شازده خانم کوچولويی مینشست جلوی آینه و از اون میپرسید: آینه، تو بگو! از من زیباتر هم تو دنیا هست؟
دور و بَرِ شقایق پر از کتابهای فالگیری و طالعبینی و کفبینی بود. چند سالی بود که تو خط این جور چیزها رفته بود.
۱۷ سالم بود که دیپلم گرفتم و بلافاصله در کنکور قبول شدم، در رشتۀ کامپیوتر.
مردی چهل و سه ساله هستم. دو فرزند دارم. در خانوادهای مسلمان و نسبتاً مرفه بهدنیا آمدم. گرچه همه چیز داشتم، اما هیچ وقت احساس شادی نمیکردم و زندگیام پر از غم و اندوه بود. پس شروع کردم به جستجوی حقیقت.
اسمم پریساست. در خانوادهای مرفه بزرگ شدهام. هرچی میخواستم در دسترسم بود. خانوادهام هم آزادی زیادی به من داده بودن و محدودیتی نداشتم. شاید همین رفاه و آزادی بود که باعث شد این بلا سرم بیاد. رابطهام با قاسم رو میگم.
من دختری ۲۴ ساله هستم. در خانوادهای مرفه به دنیا اومدم. یادم نمیاد در عمرم چیزی از والدینم خواسته باشم و برام مهیا نکرده باشن. فقط کافی بود اراده میکردم و همه چیز برام فراهم بود.
دختری هستم ۲۲ ساله. اسیر سیگارم. در جامعهای که من در اون زندگی میکنم، مردم فکر میکنن سیگار کشیدن مال مردهاست. اما من روزی یه پاکت سیگار میکشم.
سميرا تعريف میکرد: فقط چند ماه از بدنيا اومدنم گذشته بود كه پدرم مرد. هرچند که پدرم را به ياد نمیآرم، اما شنيدهام که مرد زحمتكشی بود. با مردن پدرم، چهار تا بچۀ قد و نيمقد باقیموندن و يه سفرۀ خالی!