رادیو مژده

 

 

پخش زنده

 

رادیو مژده

 

رادیو مژده

 

 

پخش زنده

map

map

صبح به‌خوبی و خوشی از سارا خداحافظی کردم و راهیِ محل کارم شدم. اما بااین‌که همه­‌چیز خوب و خوش و آروم بود، نگرانی خاصی توی دلم احساس می‌کردم و یه‌جورایی دلم شور می‌زد.

سال‌ها از ازدواج پدرومادرم می‌گذشت که بعداز معالجات طولانی به‌مدت هفت سال، من به‌دنیا اومدم. با ورود من به این خانواده، تغییر و تحولات زیادی وارد زندگی پدرومادرم شد.

در پارک قدم می‌زدم که از فاصله‌ای نه‌چندان دور، چشمم به خانمی افتاد که غم‌زده نشسته بود و مشخص بود که گریسته است. احساسم به من گفت که نزد او بروم و به درددلش گوش دهم.

با رُکسانا ازطریق مادرش آشنا شدم. او دختری بیست و یک ساله بود، اما دستانش می‌لرزید و خموده بود، به‌طوری‌که سنش بیشتر از این‌ها به‌نظر می‌رسید. تمرکز چندانی نداشت. وقتی می‌خواست حرف بزند،

زنی ۲۲ ساله هستم. وقتی ۱۸ سالم بود، پدرم منو به عقد مردی درآورد که بعداز یک سال متوجه شدیم به مواد مخدر، اعتیاد داره. تلاش‌های زیادی برای ترک اعتیادش کردیم، ولی بهبود نيافت.

شیرین، این دختر جوان، با کوله‌باری از درد و رنج، در اتاق راه می‌رفت و اشک می‌ریخت. از او خواستم تا سرگذشت تلخ خود را برایم بازگو کند. آهی پُر از حسرت کشید و چنین گفت:

هيچوقت احساس نمی‌کردم که توی خونه فرد مهمی هستم و وجودم اهميتی داره. هيچوقت دست پر‌محبتی به سرم کشيده نمی‌شد بلکه بر‌‌عکس، هميشه مورد تحقير و تمسخر واقع می‌شدم، به ‌حدی‌ که اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم. هميشه با برادرام مقايسه می‌شدم و همش بهم می‌گفتن که: "تو دختری، پس نمی‌تونی اينکارها رو بکنی. تو دختر‌ی، نبايد اينجور بخندی، يا اينطور بنشينی . . .!"

برای عیادت یکی از دوستانم به بیمارستان رفته بودم. اون، تازه زایمان کرده بود. من به‌عنوان یک زن، به موضوع تولد این نوزاد و نوزادهای دیگه فکر می‌کردم که چقدر با ورودشون به این دنیا، باعث شادی پدر و مادر خود می‌شن.

بچه‌های كلاس دور حشمت را گرفته بودند، چون برادر حشمت، به تازگی از تركيه برگشته بود و تمام فكر و ذکر حشمت و دوستانش در مورد سفر برادر او بود. حشمت با آب و تاب تعريف می‌کرد که: "داداشم می‌گه، تركيه اونقدر قشنگه و به آدم خوش می‏گذره كه حد نداره. می‌گه، اونجا کشور آزادی‌يه و آدم هر كاری دلش بخواد می‌تونه بكنه و هيچ‌کی به آدم کاری نداره. تازه، داداشم کلی هم جنس با خودش آورده. بيا ببين چه لباسهايی آورده، آدم حظ می‌کنه اون‌ها رو بپوشه!".

با شهاب درحالی آشنا شدم که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و از درد به‌خود می‌پیچید. پایش در گچ بود و بدنش کوفتگی شدید داشت. بافاصلۀ کمی، مأموری نشسته و مراقب او بود.

بیژن از یه خونوادۀ سنّتی بود. بین پدر و مادرش و بچه‌ها فاصلۀ زیادی بود و پدرش حکم "آقا" رو داشت. شرایط خونواده باعث شده بود که بیژن پسر گوشه‌گیر و خجالتی و کم‌رويی باشه و حس می‌کرد باید همیشه طبق میل پدر و مادرش رفتار کنه. اون، هیچ‌وقت جرأت نداشت با والدینش دربارۀ احساسات و خواسته‌های نوجوونیش صحبت کنه. بیژن با دوستاش احساس راحتی بیشتری می‌کرد تا با پدر و مادرش.

برای کمک به یکی از دوستانم، به دادسرا رفته بودم. در سالن انتظار نشسته بودم که متوجه شدم دختر نوجوانی که دست‌بند به‌دست داشت، به من خیره شده.

بالای صفحه