من دختری ۲۴ ساله هستم. در خانوادهای مرفه به دنیا اومدم. یادم نمیاد در عمرم چیزی از والدینم خواسته باشم و برام مهیا نکرده باشن. فقط کافی بود اراده میکردم و همه چیز برام فراهم بود.
زمانی که وارد دانشگاه شدم، دیگه تصور میکردم هیچچیز نمیتونه در برابرم قد علم کنه و باعث بدبختی من بشه. هر روز با خیال راحت، با ماشین شخصی خودم به دانشگاه میرفتم. همۀ پنجرهها رو به روی فردایی شاد و روشن در مقابل خودم باز میدیدم. الآن که به عقب نگاه میکنم، میفهمم که من دچار غرور شده بودم.
یه روز در راه دانشگاه، با یکی از دخترهای دانشجو آشنا شدم که به نظر دختر گرمی میرسید. شمارۀ تلفنهامون رو رد و بدل کردیم و با هم در ارتباط قرار گرفتیم. بعد از چند هفته، اون منو به یه مهمونی توی خونۀ دوستش دعوت کرد. من مهمونی زیاد رفته بودم، اما این بار از همون ابتدای ورودم به اونجا، احساس کردم این با مهمونیهای دیگه فرق داره. حس عجیبی داشتم. بعد از آشنایی با چند نفر، یه گوشهای نشستم و به اطرافم نگاه میکردم. بعد از چند دقیقه، دیدم پذیراییهای عجیب و غریبی شروع شد. اول یه دختری با گیلاسهای مشروب اومد و به همه تعارف کرد. بعدش هم یه پسری اومد که توی دستش ظرفی پر از قرصهای رنگارنگ با شکلهای زیبا و فریبنده بود. وقتی از اون قرصها به من هم تعارف کرد، نگاه مخصوصی بهم انداخت. من نتونستم خودم رو از تب و تاب بندازم و بپرسم که اونها چی هستن. نخواستم خودم رو ناوارد نشون بدم. طوری وانمود کردم که انگار سالهاست از این قرصها خوردهام. خوشرنگترین اونها رو انتخاب کردم و خوردم. بعد از اون، نمیدونم چی شد که منی که تا اون لحظه گوشهای نشسته بودم و دیگران رو نگاه میکردم، دیگه نمیتونستم سر جام بند بشم. احساس شادی وصفناپذیری داشتم و محیط اطرافم خیلی زیباتر به نظرم میرسید و احساس میکردم قدرت انجام هر کاری رو دارم.
آخرِ شب که با دوستم برمیگشتیم، توی راه حس پرواز را داشتم. با سرعت بالا رانندگی میکردم. دوستم رو رسوندم خونش، اما روز بعد، از اون پرسیدم که اون قرصها چی بود. گفت: "اسمش کریستاله. همون شیشه. نشاطآوره و هیچ ضرری هم نداره." خلاصه این شد برنامۀ هفتگی من. با اون دختر به مهمونیهای مختلف میرفتم و با مصرف شیشه، لذت میبردم.
تا اینکه اون شب شوم فرارسید. باز هم شیشه مصرف کردم و در پوست خودم نمیگنجیدم. رفتم کنار پنجره. اون آپارتمان در طبقۀ چهارم قرار داشت، اما من وقتی به پایین نگاه کردم، انگار فقط چهار تا پله با زمین فاصله داشتم. دلم می خواست پرواز کنم. پس دستهام رو باز کردم و مثل عقابی به پرواز دراومدم.
وقتی چشمام رو باز کردم، دیدم روی تخت بیمارستان هستم. من سه روز در کـُما بودم. اما کاش مسأله به همینجا ختم میشد. نخاع من آسیب دیده بود و من دیگه قادر نبودم راه برم. الآن مدتهاست که روی صندلی چرخدار هستم. یه غرور بیجا باعث شد من به راهی کشیده بشم که آخرش اینه که میبینین.
دوستان عزیز، مبالغه نخواهد بود اگر بگوییم که غرور، تکبر، خودبزرگبینی، خودخواهی و خودمحوری، ویرانگرترین گناهان است. این همان گناه شیطان است. او که فرشتهای بسیار زیبا و مقرّب بود، دچار تکبر شد و خواست تخت خود را از خدا نیز بالاتر قرار دهد. از همین رو، خدا او را به شدیدترین درجه، پست ساخت. این همان گناه آدم و حوا است که موجب زیان تمام نسلشان گردید. این همان وسوسهای است که شیطان بهوسیلۀ آن حوا را فریفت.
شیطان از طريق مار، نزد حوا آمد و به او گفت: "آیا خدا براستی گفته است که از هیچیک از درختان باغ نخورید؟" حوا جواب داد: "از میوۀ درختان باغ میخوریم، اما خدا گفته است، از میوۀ درختی که در وسط باغ است مخورید و بدان دست مزنید، مبادا بمیرید." حال به شگرد مار توجه کنید؛ او به حوا گفت: "بهیقین نخواهید مرد. بلکه خدا میداند روزی که از آن بخورید، چشمان شما باز خواهد شد و همچون خدا شناسندۀ نیک و بد خواهید بود." ببینید شیطان چگونه حوا را وسوسه کرد! به او گفت که "همچون خدا" خواهند شد. ابلیس میکوشید انسان را به همان راهی بکشاند که خودش پیموده بود، به راه تکبر. بدبختانه حوا تسلیم وسوسه شد. کلام خدا در ادامه میفرماید: "چون زن دید که آن درخت خوشخوراک است و چشمنواز، و درختی دلخواه برای افزودن دانش، پس از میوۀ آن گرفت و خورد، و به شوهر خویش نیز که با وی بود داد، و او خورد." بله، آدم و حوا فکر شیطان را پذیرفتند. ایشان در پی "افزودن دانش" و ارضای غرایز جسمانی خود بودند، غرایز لذت بردن از خوراک و دیدن چیزهای دلانگیز. گناه آدم و حوا تنها یک نافرمانی ساده نبود؛ ایشان در واقع میخواستند مانند خدا شوند. کلام خدا نتیجۀ تکبر ایشان را بیان کرده، در ادامه میفرماید: "آنگاه چشمان هر دوی آنها باز شد و دریافتند که عریانند؛ پس برگهای انجیر به هم دوختند و لـُنگها برای خویشتن ساختند." (کتاب پیدایش ۳: ۱-۷)
شیطان یک نکته را راست گفته بود. چشمان ایشان بهواقع "باز شد"، اما نه به روی دانش الهی، بلکه به روی عریانی خود. نتیجۀ تکبر ایشان چیزی جز دیدن عریانیشان نبود. از آن روز به بعد، همۀ انسانها در حضور خدا از لحاظ روحانی "عریانند"، اما تکبر سبب شده آن "لـُنگ" کهنهای را که برای خود دوختهایم، و کارها و تلاشهای انسانی خودمان میباشد، زيباترين جامه بپنداريم! این خانم جوان هم که ماجرای اندوهبارش را خواندیم، زمانی چشمانش باز شد که دچار چنین سرنوشت تلخی گردید. اینها همه نتیجۀ ویرانگر تکبر است. حضرت سلیمان که به حکمت معروف است، میفرماید: "غرور پیشروِ نابودی است، و دل متکبر پیشروِ لغزش." (کتاب امثال سلیمان ۱۶: ۱۸).
اگر خوب بیندیشیم، خواهیم دید که اکثر گناهان، ریشه در همین تکبر و خودخواهی و خودمحوری دارند. زنا کردن، ریشه در طمع داشتن به همسر یا دختر کس دیگری است؛ ما میکوشیم کسی را بهدست آوریم که از آنِ ما نیست. دزدی، ریشه در خودمحوری دارد، زیرا میخواهیم صاحب چیزی شویم که به ما تعلق ندارد. حسادت، ریشه در تکبر و خودخواهی دارد، زیرا قادر نیستیم ببینیم که دیگری صاحب چیزی است یا به جایی رسیده که ما فاقد آن هستیم. و به این ترتیب اگر پیش برویم، خواهیم دید که تکبر و خودمحوری، ریشۀ بسیاری از گناهان است. بهراستی که "دل متکبر پیشروِ لغزش است".
به همین دلیل است که خدا در کلامش، همواره ما را به فروتنی فراخوانده است. پطرس رسول میفرماید: "همگی در رفتارتان با یکدیگر فروتنی را بر کمر بندید، زیرا، خدا در برابر متکبران میایستد، اما فروتنان را فیض میبخشد. پس خویشتن را زیر دست نیرومند خدا فروتن سازید تا در زمان مناسب سرافرازتان سازد." (رسالۀ اول پطرس ۵: ۵-۶). بهترین نمونۀ فروتنی کسی نیست جز عیسی مسیح. او که پسر خدا بود و با خدا همذات بود و جلالی الهی داشت، همه را کنار گذاشت و خود را در حد یک انسانِ عادی پایین آورد و حاضر شد آنطور فروتنانه، بر صليب بمیرد تا کفارۀ گناهان ما را فراهم سازد. سعدی، شاعر ایرانی هم درست میگوید که "افتادگی آموز اگر طالب فیضی، هرگز نخورَد آب زمینی که بلند است."
پس دوستان عزیز، امروز دل خود را جستجو کنیم و ببینیم که تا چه حد دچار تکبر و خودمحوری هستیم. اگر دلی متکبر داریم، که هیچیک از ما از آن بیبهره نیستیم، تا دیر نشده توبه کنیم و "زیرِ دست نیرومند خدا فروتن شویم" تا او فیض خود را به ما عطا فرماید. فرمایش حضرت سلیمان را نيز از ياد نبریم که فرموده: "غرور پیشروِ نابودی است، و دل متکبر پیشروِ لغزش."