فرید توی آینه خودش رو نگاه کرد. به موهاش ژل زد و ادکلن معروف سال رو هم به کت و شلوار مارکدارش زد. مونده بود که بین کراواتهای مارکدار، کدومیکی رو انتخاب کنه که هم به کت و شلوارش بیاد و هم اینکه آخرین مد روز باشه! بالاخره، بعد از اینکه سر و وضعش رو درست کرد، با عجله از پلهها پایین رفت و با صدای بلند گفت: "مامان، سوئیچ ماشینت رو برداشتم."
چند ماه بود که فرید تو خط سیما بود. بالاخره تونسته بود با اون صحبت کنه. آخه، از اولین سالی که فرید وارد دانشگاه شده بود، عاشق سیما شده بود که داشت سال آخر دانشگاه رو تموم میکرد. سیما اصلاً به فرید محل نمیذاشت، مخصوصاً اینکه فرید ۵ سال از اون کوچکتر بود و سیما اونو بچهننه حساب میکرد! سطح طبقاتی سیما و فرید هم خیلی با هم تفاوت داشت. سیما از یه خونوادۀ شهرستانی بود که با هزار زحمت و تلاش وارد دانشگاه شده بود. از وقتی هم به تهران اومده بود، دیناری از پدرش نگرفته بود. تازه، اگه هم میتونست، به خونوادهاش کمک میکرد. اون دختر مستقل و سختیکشیدهای بود که همیشه روی پای خودش ایستاده بود. برای همین، از وقتی اومده بود تهران، توی یه شرکت مشغول کار شده بود تا محتاج کسی نباشه. او دختر قانع و صرفهجویی بود و برخلاف فرید، اصلاً اهل مد و کیف و لباس مارکدار نبود.
اما فرید از یه خونوادۀ پولدار بود که هرچی اراده میکرد، باید براش حاضر میشد. دانشگاه اومدنش هم فقط بهخاطر پُز بود، وگرنه با پول و پله و کارخونهای که پدرش داشت، هیچ جای نگرانی برای آیندهاش نبود. پول توجیبی چند روز فرید برابر بود با حقوق یه ماه زحمتکشیدن سیما!
اون روز، فرید تصمیم داشت از سیما خواستگاری کنه. توی یه رستوران درست و حسابی که پاتوق بچهپولدارها بود، جا رزرو کرده بود. موقع غذا خوردن، فرید هدیۀ گرونقیمتی رو که خریده بود، به سیما داد و از اون خواستگاری کرد. سیما در حالی که به اون گردنبند برلیان نگاه میکرد، پیش خودش فکر کرد: "شاید ارزشش رو داشته باشه! خسته شدهام از بس که کار کردهام، و معلوم هم نیست تا کی باید به این رویه ادامه بدم. اگر با فرید ازدواج کنم، دیگه غصه و نگرانی پول و آینده رو ندارم و میتونم یه زندگی راحت و بدون دغدغه داشته باشم. تازه میتونم به پدر و مادرم هم کمک کنم. درسته که فرید از من کوچکتره، اما پسر خوبیه و دوستم داره."
سیما ته دلش میخواست این اتفاق هرچه زودتر بیفته تا دیگه استرس و نگرانی زندگی و آینده رو نداشته باشه، اونهم توی شهر بزرگی مثل تهران. با این حال، به فرید گفت: "پدر و مادرت چی؟ اونها موافقن؟" فرید گفت: "نظر خودم شرطه. اگه من بخوام، اونها رو حرف من حرفی نمیزنن. مهم اینه که من تو رو میخوام. پدر و مادرم حتماً با نظر من موافقت میکنن. تو خونۀ ما، حرفْ حرف منه!"
فرید میخواست خودی نشون بده. میگفت مطمئنه که میتونه زندگی فوقالعادهای برای سیما فراهم کنه. فرید میخواست ادای آدمهای مستقل رو دربیاره و بگه که بچهننه نیست. دلش نمیخواست جلوی سیما کم بیاره. اما واقعیت این بود که فرید چیزی به پدر و مادرش نگفته بود.
اون روز، سیما به درخواست ازدواج فرید جواب قطعی نداد، و از او خواست تا ملاقاتی با پدر و مادرش داشته باشه که با هم آشنا بشن. سیما میخواست این وصلت با موافقت اونها صورت بگیره تا آیندۀ خوبی در پیش داشته باشن. با وجود تمام مخالفتها و بهانههای فرید، سیما روی حرف خودش موند و فرید مجبور شد سیما رو به پدر و مادرش معرفی کنه.
پدر فرید همون اول، نگاه تحقیرآمیزی به سیما کرد و گفت: "عروس ما باید همطبقۀ خودمون باشه و از لحاظ مالی چیزی از خونوادۀ ما کم نداشته باشه!" مادرش هم گفت: "عروس من باید کسی باشه که بتونم توی فامیل و در و همسایه، بیرونش بیارم، نه اینکه آبروی ما رو ببره!"
اون روز، سیما از برخورد اونها خیلی دلشکسته شد. با تعریفهایی که فرید کرده بود، اصلاً انتظار نداشت با او چنین رفتاری بکنن. پدر و مادر فرید، به او به چشم یه دختر بیسر و پا نگاه میکردن که بهخاطر پول، دنبال فرید افتاده. اونها سیما رو هم مثل بقیۀ دوستدخترهای فرید میدونستن که دنبال هدیههای گرونقیمت فرید هستن، و چشم به مال و منال پدر و مادرش دارن.
فرید که دید سیما داره عقب میکشه و حاضر نیست دیگه اونو ببینه، گفت: "من روی حرف خودم هستم و میخوام با تو ازدواج کنم. پدر و مادرم هم وقتی ببینن من تصمیم خودم رو گرفتهام، در مقابل عمل انجامشده قرار میگیرن و بالاخره نرم میشن. مهم اینه که من عاشق تو هستم و تو رو دوست دارم و حتی تا پای جونم برات میایستم."
مراسم سادۀ عقدِ سیما و فرید، بدون حضور پدر و مادر و فامیل او برگزار شد. اونها به فرید گفته بودن که اگه بخواد با سیما ازدواج کنه، روی یه قِرون کمک مالی اونها حساب نکنه. فرید هم گفته بود که عاشق سیماست و همین کافیه! خلاصه، اونها زندگی مشترکشون رو در کمال سادگی شروع کردن.
اما با گذشت چند ماه، زندگی رنگ و بوی واقعی خودش رو نشون داد. حقوق سیما برای زندگی مشترکشون کافی نبود، و اکثر اوقات، از اواسط ماه، دیگه پولی براشون نمیموند. فرید هم برای اینکه سر کار نره، هر روز یه بهانهای میتراشید. میگفت: "توی این مملکت اونقدر دکتر و مهندس بیکار هست که کسی به منِ دانشجو کار نمیده." اما سیما کسی بود که از همون سال اول دانشگاه، رفته بود سر کار. سیما به این نوع زندگی ساده و مختصر عادت داشت. اما فرید با صرفهجویی بیگانه بود. او میگفت: "حاضرم بمیرم، اما سوار اتوبوس نشم، و غذا تخممرغ نخورم!"
فرید کمکم با واقعیتهای خشن زندگی روبه رو میشد. بارها وسوسه میشد که این زندگی سخت رو رها کنه و دوباره همون فریدی بشه که هرچی اراده میکرد، براش آماده میشد. دلش برای اون رستورانها و تفریحات و لباسهای مارکدار و زندگی راحت لک زده بود. اول فکر میکرد عشق بهتنهایی برای زندگی کافیه، اما وقتی با واقعیتها روبه رو شد، دید از پس مشکلات برنمیاد. افسوس میخورد که چرا واقعیتر به این موضوع نگاه نکرده بود، و باعث شده بود که یه نفر دیگه رو هم بدبخت کنه. حالا فرید به طلاق فکر میکرد . . .!
خوب، ماجرای آموزندهای را خواندیم! عشق بدون عقل و درایت، یا همان حکمت الهی، میتواند چقدر خطرناک باشد! خدا به انسان عقل داده تا آن را بهکار ببرد. این امر بهطور خاص، در زمینۀ ازدواج بسیار مهم است. نگارندۀ این سطور، سالها پیش با جوانی برخورد کرد که میخواست با خانمی که ۱۱ سال از او بزرگتر بود، ازدواج کند. بهغیر از این، این جوان از طبقات پایین فرهنگی بود، و آن خانم از طبقات مرفّه و بافرهنگ. نگارنده، این مسائل را به آن جوان گوشزد کرد. اما او با اطمینان کامل ادعا نمود که خدا او را مستقیماً هدایت کرده که با این خانم وصلت کند. سه سال بعد، همان مرد جوان گفت که اکنون خدا او را هدایت کرده که از آن خانم جدا شود و طلاق بگیرد! چه حیرتانگیز! با این حال، آن مرد جوان اذعان داشت که نگارنده تنها کسی بوده که حقیقت را به او تذکر داده است. اما چه فایده! خانوادهای از هم فروپاشیده بود و دلها مجروح شده بود!
توصیۀ ما به عزيزان جوانی که این ماجرا را خواندند، این است که از خدا طلب حکمت و درایت کنند، خصوصاً در زمینۀ ازدواج. یعقوب رسول به ايماندارانِ به مسيح میفرماید: "کیست حکیم و خردمند در میان شما؟ بگذارید آن را با شیوۀ زندگی پسندیده خود نشان دهد، با اعمالی توأم با حِلم که از حکمت برمیخیزد. امّا اگر در دل خود حسدِ تلخ و جاهطلبی دارید، به خود مبالید و خلاف حقیقت سخن مگویید. چنین حکمتی از بالا نازل نمیشود، بلکه زمینی و نفسانی و شیطانی است. زیرا هر جا حسد و جاهطلبی باشد، در آنجا آشوب و هرگونه کردار زشت نیز خواهد بود. امّا آن حکمت که از بالاست، نخست پاک است، سپس صلحآمیز و ملایم و نصیحتپذیر، و سرشار از رحمت و ثمرات نیکو، و بَری از تبعیض و ریا!" (رسالۀ یعقوب ۳:۱۳-۱۷).
رفتار فرید در این ماجرای واقعی، برخاسته از جاهطلبی بود. درضمن، او نصیحتپذیر نیز نبود. او نه به مشورتهای والدینش توجه کرد و نه به گفتههای سیما. او میخواست به دلخواه خود عمل کند. نتیجهاش نیز ویرانی یک زندگی و دلهای شکسته بود.
عزیزان، اگر از این ماجرا درس عبرت گرفتهاید، به این اندرز یعقوب رسول عمل کنید که میفرماید: "اگر از شما کسی بیبهره از حکمت است، درخواست کند از خدایی که سخاوتمندانه و بدون ملامت به همه عطا میکند، و به وی عطا خواهد شد." (رسالۀ یعقوب ۱:۵). خدایی که پسرش را دریغ نداشت، بلکه او را به جهان فرستاد تا جانش را در راه گناهان ما کفاره کند، آیا حکمت را از ايماندارانِ به مسيح دریغ خواهد داشت؟ دعای ما این است که در همۀ امور زندگی خود، از این حکمت آسمانی برخوردار باشید. آمین.