سميرا تعريف میکرد: فقط چند ماه از بدنيا اومدنم گذشته بود كه پدرم مرد. هرچند که پدرم را به ياد نمیآرم، اما شنيدهام که مرد زحمتكشی بود. با مردن پدرم، چهار تا بچۀ قد و نيمقد باقیموندن و يه سفرۀ خالی!
برای همين، مادرم مجبور شد که سخت كار كنه. تا اونجا که يادم میآد، مادرم هرروز صبح از خونه میزد بيرون و تا آخر شب كار میكرد. او برای سير كردن شكم ما مجبور بود به خونۀ مردمی بره كه بالای شهر زندگی میكردن. شبها منتظر بوديم که مامان بياد و زنبيلش را برای ما باز كنه. آخه هرشب كه مامانم به خونه میرسيد، زنبيلش از خوراكیهای جوربجور پر بود. وقتی او با زنبيل پر، به خونه میرسيد تو عالم بچگی، خوشحال و ذوقزده میشديم.
خواهر بزرگم بعد از فوت پدرمون، ديگه به مدرسه نرفت. او توی خونه موند که مواظب ما باشه تا مادرم بتونه كار كنه. هرچند که مادرم خيلی زحمت میكشيد، ولی ما هميشه کمبود داشتيم. در واقع با پولی که مادرم درمیآورد، فقط شكم ما سير میشد. روزگار ما به سختی میگذشت و مادرم از همون راه كار كردن توی خونهها، با هزار جور بدبختی، هر دو خواهرم را فرستاد به خونۀ شوهر. هرچند اونها هم زندگی خوب و خوشی نداشتن و هركدوم از روی ناچاری زن يكی شده بود، ولی مادرم راضی بود. او میگفت: "اقلاً خيالم راحته كه سر خونه زندگی خودشونن و محتاج يه لقمه نون نيستن". بعد از مدتی، برادرم هم به سربازی رفت و من موندم و مادرم.
يه روز از روزهای سرد پاييزی كه داشتم از مدرسه به خونه برمیگشتم، يکدفعه بارون شديدی شروع شد. بارون اونقدر تند بود كه لباسهام خيس شدن و از سرما میلرزيدم. ناگهان، ماشينی جلوی پام نگهداشت و آدرس جايی را پرسيد. داشتم به راننده آدرس میدادم كه او گفت: "بفرما سوار شو، تا جايی كه به مسيرم بخوره میرسونمت". اولش موافقت نکردم، اما ته دلم میخواستم که سوار بشم. هوا حسابی سرد و بارونی بود، تازه خيلی وقت هم بود كه سوار ماشين نشده بودم! راننده، مرد ميانسالی بود و بنظر چهل ساله میاومد. آدرس را بهش دادم، او هم منو تا سر كوچهمون رسوند. چند روزی از اين ماجرا نگذشته بود كه دوباره او را توی مسير مدرسه به خونه ديدم. او باز برام نگهداشت و خواست که منو برسونه. از اين كارش خوشم نيومد و بهش گفتم: "نه متشكرم، خودم میرم". بعد به سرعت از ماشينش دور شدم. احساس خوبی نداشتم، فكر كردم که شايد مزاحم باشه. ماجرا را برای مادرم تعريف كردم. چند روزی نگذشت که وقتی به خونه رسيدم مادرم گفت: "زود باش حاضر شو، الآن برامون مهمون میآد!"
مهمون اون شب ما، همون مرد چهل ساله بود كه با آوردن يه النگو، مادرم را راضی كرد كه منو به او بده. من امير خان را كه بيست و پنج سال از من بزرگتر بود، دوست نداشتم. ولی هر وقت به چشمهای مادرم و دستهای زحمتكش او نگاه میكردم نمیتونستم بهش بگم، نه. مادرم خوشحال بود كه بالاخره منو هم میفرسته سر خونه زندگی. او از وقتی که امير خان به خواستگاری من اومد شروع كرد به ذره ذره جمع كردن و تهيۀ جهيزيه و كنار اتاق چيدن. وقتی شبها خسته و كوفته به خونه میرسيد، با خوشحالی به جعبههايی كه به تدريج زياد میشدن نگاه میكرد و انگار خستگی از تنش بيرون میاومد. من به عقد مردی دراومدم كه جای پدرم بود. با اينكه يه سال از زمان عقد ما میگذشت، اما هنوز توی خونۀ خودمون پيش مادرم بودم. امير خان با زرنگی، هر بار يه جور عذر و بهانه میآورد و ازدواج را عقب میانداخت، تا اينكه يه شب در خونۀ ما را کوبيدن!
دلم خيلی برای مادرم سوخت. اون شب زنی اومد دم در خونۀ ما و اونقدر به ما بد و بيراه گفت و داد و بيداد كرد كه همۀ همسايهها متوجه شدند. ما فهميديم که اين زن، همسر امير خان هست و سه تا هم بچه داره! مادرم با فهميدن اين موضوع، شکست و خُرد شد. او كه يه عمر با آبرو زندگی كرده بود، حالا پيش مردم، آبروش رفته بود. ما مجبور شديم برای فرار از پچپچهای مردم و نگاههای تحقيرآميزشون، از اون محل بريم. من قبل از اون كه بفهمم زندگی يعنی چی، طلاق گرفتم. يه ماه بعد، مادرم در اثر ناراحتیها و فشارهای زياد زندگی، سکته كرد و دکترها او را از هر نوع كار سخت منع كردند.
حالا ديگه مطمئن شدهام كه آدم بدبخت و بداقبالی هستم. با بدنيا اومدنم، پدرم مرد و با عقدم، مادرم سكته كرد! هر وقت به چشمهای غمزدۀ مادرم نگاه میکنم، از خودم بدم میآد. انگار روی پيشونی من نوشته شده كه هميشه بايد بدشانس باشم. حالا ديگه احساس میكنم که هر كجا برم و با هر کس آشنا بشم، اتفاق بدی براش میافته چونکه من آدم خوشقدمی نيستم!
جوان عزيز، متأسفانه در دنيای ما افراد زيادی هستند كه مثل سميرا خود را بدبخت و بداقبال میدانند. فکر میکنند که بدبخت بدنيا آمدهاند و بايد در زندگی، موقعيت خود را به همين صورت بپذيرند! آيا تو هم در مورد خودت اينطور فکر میکنی و میگوئی که قسمت من در زندگی همين بوده و من آدم بدشانس و بداقبالی هستم!
بايستی توجه داشت که بحرانها و مشكلات، به گونههای مختلف ممکن است در زندگی هر کس پيش بيايد، اما اينها را نمیتوان دليل بدبختی و بداقبالی دانست. در واقع خيلی مهم است که با کدام ديد به مشکلات موجود در زندگیمان نگاه میکنيم و چگونه با آنها برخورد مینمائيم. اگر کسی خدای حقيقی را بشناسد و از کلام او با خبر باشد، نه فقط خود را بدبخت و بداقبال نمیداند بلکه میداند که بر طبق انجيل شريف: "همه چيز برای خيريت آنانی که خدا را دوست دارند و بحسب ارادۀ او خوانده شدهاند با هم درکارند" (روميان ٨: ٢٨). مشکل اصلی سميرا اين بود که با خدای حقيقی و کلام راستين او آشنا نبود، بهمين دليل خود را بدبخت و بداقبال میدانست.
کتاب مقدس، در قسمت عهد عتيق، در بارۀ عيسی مسيح از قبل اينطور خبر میدهد که: "روح خداوند بر من است. خداوند مرا برگزيده تا به رنجديدگان بشارت دهم، دلشکستگان را شفا بخشم، به اسيران مژدۀ آزادی دهم و کوران را بينا سازم . . . و نوحۀ آنان را به سرود حمد و ستايش تبديل خواهم کرد" (اشعياء نبی ٦١: ١ و ٣). و در قسمت عهد جديد، خود عيسی مسيح، در کنيسۀ يهوديان در شهر ناصره همين آيات را برای حاضرين خواند و فرمود که: "امروز در حاليکه گوش میداديد اين نوشته به حقيقت پيوست" (انجيل شريف، لوقا ٤: ٢١).
عيسی مسيح، نجات دهندۀ بشر، به جهان آمد تا موقعيت و وضعيت انسان را عوض کند. پس برای هر کس که بخاطر گناه و نداشتن رابطه با خدای حقيقی، خود را بدشانس و بداقبال میبيند چاره و اميد هست. او آمده است که به رنجديدگان بشارت دهد، دلشکستگان را شفا بخشد، به اسيران مژدۀ آزادی دهد و کوران را بينا ساخته و نوحۀ آنان را به سرود حمد و ستايش تبديل کند.
عيسی مسيح، خدای حقيقی را که نيکو و پر از محبت است، بطور کامل ظاهر نمود. او بر روی صليب با خون و مرگ خود، جريمۀ گناه انسان را پرداخت کرد. اما پس از مرگ، روحاً و جسماً از مردگان قيام نمود و زنده است. او برای ما انسانها مژده و خبری خوش دارد و همه را به سوی خود میخواند. باشد که تو هم به او روی آوری و رستگار شوی.