دختری هستم در سنین جوانی. از وقتی که بهخاطر دارم، مادرم شبها برام قصهای تعریف میکرد. میگفت: "شازده خانم کوچولويی مینشست جلوی آینه و از اون میپرسید: آینه، تو بگو! از من زیباتر هم تو دنیا هست؟
آینه میگفت: نه، شازده خانم. شازده کوچولو باز میپرسید: راستش رو بگو. من ناراحت نمیشم! آینه باز میگفت: من هفت دریا و هفت آسمون رو گشتهام، اما کسی زیباتر از تو پیدا نکردهام! شازده خانم کوچولو هم نفس راحتی میکشید و با خنده میرفت دنبال بازیش."
مادرم این قصه رو هر شب تکرار میکرد و در آخر میگفت: "اما تو از شازده خانم کوچولو هم زیباتری!" واقعاً هم راست میگفت. من بسیار زیبا بودم، زیباترین دختر فامیل، قشنگترین دختر مدرسه. هر جا میرفتم، مورد توجه همه بودم. از دختر و پسر و بزرگ و کوچیک گرفته، همه دوستم داشتن. در هر مهمونی و مجلسی، توجه همه رو به خودم جلب میکردم. من میتونستم بهترین پسرهای اطرافم رو دنبال خودم بکشم. در دورۀ نوجوونی، این من بودم که انتخاب میکردم با کی دوست بشم. همه حسرت زندگیم رو میخوردن و آرزو میکردن جای من بودن.
اما خودم چنین احساسی نداشتم. هیچوقت بهخاطر اینکه زیبا بودم، احساس خوشبختی نمیکردم. در واقع، همیشه یه احساس نگرانی و ترس و دلشوره داشتم. از لحاظ مالی هم هیچ کم و کسری نداشتم. حتی زمانی که پدر و مادرم از هم جدا شدن و من با مادربزرگم زندگی میکردم، باز وضع مالیم خوب بود. مادرم رفت خارج و خونهاش رو برای من گذاشت. پدرم هم رفت دنبال زندگی خودش، اما هر ماه برام مقداری پول میفرستاد که بیشتر از نیازم بود. غافل از اینکه من پول نمیخواستم؛ من محبت اونها رو میخواستم!
یادمه وقتی سال دوم دبیرستان بودم، معلم فیزیکمون یه پسر جوونی بود که لکنت زبان داشت. همۀ بچهها اونو مسخره میکردن، اما من درسش رو دوست داشتم. نمیدونم اونو بهخاطر درسش دوست داشتم، یا درسش رو بهخاطر خودش! اما اولین بار اونجا بود که تجربه کردم اگه نمره بخوام، میتونم با کمی عشوه و ناز، و گاهی هم با یه بوسۀ دزدکی و از روی شیطنت نوجوونی، به هدفم برسم. دوست داشتم همونطوری که در زیبایی اول بودم و رقیب نداشتم، توی بقیۀ کارهام هم اول باشم، از جمله توی درس. ولی خـُب، اهل درس خوندن نبودم، اما راه نمره گرفتن رو بلد بودم.
به این شکل بود که دیپلمم رو گرفتم و برای قبول شدن توی کنکور، به آموزشگاه رفتم. اونجا هم چندین بار دَمِ استادها رو دیدم و در اثر آشنایی با چندین نفر، وارد دانشگاه شدم. با ورودم به دانشگاه، نحوۀ دوست شدنم با استادها عوض شد و حالت دیگهای به خودش گرفت. عشوهها و گاه بوسههای شیطنتآمیز نوجوونی، تبدیل به روابط دیگهای شد. من تمام شرایط لازم رو داشتم تا نگاه هر مردی رو به خودم جلب کنم. علاوه بر زیباییم که قدرت ایستادگی رو از هر مردی میگرفت، اوضاع مالی و خونۀ مجردیای که داشتم، باعث شده بود تا با یه دعوت کوچیک به نوشیدنی، باب دوستی با اونها باز بشه و رابطه به جاهای دیگه هم بکشه.
اولین باری که با یکی از استادهام ارتباط برقرار کردم و اونو به خونهام دعوت کردم، احساس بدی داشتم، یه جور عذاب وجدان. اما وقتی به شرایطم نگاه میکردم، میدیدم برای اینکه بتونم نمره بیارم و درسم رو پاس کنم، چارهای جز این کار نداشتم. من میبایست مدرکم رو میگرفتم تا در جایی مشغول کار بشم. اما احساس خوبی نسبت به این جور روابط نداشتم.
اما کمکم این عذاب وجدان، تبدیل به یه عادت شد؛ در واقع، تبدیل به یه نوع معامله! طوری شد که بعد از مدتی، دیدم این روابط رو دیگه از روی نیاز انجام نمیدم، بلکه از روی عادت و لذت و خوشی. الان، احساس میکنم هیچوقت نمیتونم دست از این کارها بردارم. انگار راهی که در پیش گرفتهام، بازگشت و پایانی نداره. فکر میکنم حتی اگه هم بخوام دست از این کارها بردارم، راه نجاتی برام نیست. احساس میکنم به آخر خط رسیدهام. میبینم هیچکس منو بهخاطر وجود خودم و شخصیتم دوست نداره. احساس میکنم همه منو بهخاطر لذتها و هوسهای زودگذرشون دوست دارن. از خودم میپرسم که تفاوت من با یه روسپی چیه. اونها برای پول این کار رو میکنن، من برای پیشرفت! آیا اصلاً شخصیتی برام مونده؟ . . .
دوستان عزیز، ماجرایی که خواندیم، سرگذشت بسیاری از جوانان است. ریشۀ مشکل این دختر جوان، از یک طرف، در تعریف و تمجیدهای افراطی مادر است، و از طرف دیگر، در از دست دادن محبت پدر و مادر. اما همۀ کسانی که به این شکل پرورش مییابند و دچار کمبود محبت والدین میشوند، به هرزگی کشیده نمیشوند، بلکه ممکن است دچار افسردگی یا اعتیاد شوند. والدین باید بدانند فرزندان خود را چگونه در اعتدال پرورش دهند، یعنی نه با محبت افراطی و نه با بیتوجهی. هر دوِ اینها روان کودک را ویران میسازند.
اما برای کسانی که مانند این خانم جوان، دچار کمبود محبت والدین هستند، این خبر خوش هست که خدای انجیل میتواند این کمبود را جبران کند. عیسی مسیح به پیروان خود فرموده که خدا پدر آسمانی ما است. او در دعایی که به شاگردانش آموخت، به ایشان فرمود که اینگونه دعا کنند: "ای پدر ما که در آسمانی . . ." (انجیل متی ۶: ۹). خدا پدر ما است و ما فرزندخواندگان اوییم. ما دیگر "بنده" یا "غلام" نیستیم، بلکه فرزندخواندگان خداییم. پولس رسول در این باره میفرماید: ". . . شما روح بندگی را نیافتهاید تا باز ترسان باشید، بلکه روح پسرخواندگی را یافتهاید که بهواسطۀ آن ندا درمیدهیم: اَبّا، پدر." (رساله به رومیان ۸: ۱۵). کلمۀ "ابّا" واژهای است به زبان آرامی قدیم که در میان یهودیان فلسطین متداول بود، و معنی آن، درست همان است که ما امروز میگوییم "بابا". بله، خدا بهخاطر فداکاری عیسی مسیح بر روی صلیب، "بابای" ما شده است. چه حقیقت شگفتانگیز و امیدبخشی!
وقتی به عیسی مسیح، مظهر ذات خدا، ایمان میآوریم، از وضعیت "بندۀ خدا" به وضعیت "فرزند خدا" تبدیل مییابیم. یوحنای رسول، این حقیقت را اینگونه بیان کرده، میفرماید: "امّا به همۀ کسانی که او را پذیرفتند، این حق را داد که فرزندان خدا شوند، یعنی به هر کس که به نام او ایمان آورد؛ آنان که نه با تولدی بشری، نه از خواهشِ تن و نه از خواستۀ یک مرد، بلکه از خدا تولد يافتند." (انجیل یوحنا ۱: ۱۲-۱۳).
اگر شما نیز مانند این خانم جوان، به هر دلیلی احساس کمبود محبت میکنید، اگر روحتان بهخاطر بیمهری والدین یا شوهر یا همسرتان آزرده شده است، میتوانید با ایمان آوردن به مسیح، فرزندان این پدر آسمانی شوید. مسیح جانش را بر روی صلیب فدا کرد تا تاوان گناهان ما را بپردازد. خدا نیز در روز سوم، او را زنده کرد. مسیح زنده است، هم جسماً و هم روحاً. برای همین، قادر است ما را با خدا آشتی دهد و فرزندان او بسازد. آیا میخواهید فرزندخواندگان این پدر آسمانی شوید؟ اگر مایلید، در قلب خود به مسيح اعتماد کنيد. میتوانید اينطور دعا کنيد: "ای پدر آسمانی، من به پسر تو، عیسی مسیح، ایمان میآورم. میپذیرم که او جان خود را بر روی صلیب، برای کفارۀ گناهان من فدا کرد. ایمان میآورم که تو او را در روز سوم زنده کردی. ای پدر مهربان، خواهش میکنم مرا بهعنوان فرزند خود بپذیر و کمک کن تا رفتاری شایستۀ فرزند تو داشته باشم. این را به نام عیسی مسیح میطلبم. آمین."