کشتی دل غرق دريایِ گناه است ای مسيح، گر نگيری دست من عُمرم تباه است ای مسيح
از پيرِ درِ ميکدۀ عشق شنيدم، در عالم حق غير مسيح هيچ نديدم
من پيرِ مِی فروشم در کلبۀ خرابات، نِی عابدی به معبد مشغول حفظ آيات
مژدۀ عيسی لبم خندان کند، کوه اگر باشد غمم ويران کند
آنکه از باکره عيان آمد، معجزاتش کجا نهان آمد
چشمۀ خون ز جُلجُتا گشته روان بسوی ما، تا سيهی ز ما برد هم دهد آبروی ما
گرانباران عالم را مسيح گفت، نبايد از گرانباری برآشُفت
چه بشارت عظيمی ز ديار دور آمد، که به انتهای ظلمت طبقی ز نور آمد
بيا شادی کنيم ايدل بهار است، دوباره دشت و صحرا لاله زار است
جهان را بيارا، که آيد مسيحا، که عيسای مريم، که ناجی عالم بيايد بيايد، خوش آيد خوش آيد
گفت عيسی، خود پدر را من دَرَم، هر کسی را تا پدر من میبرم
در راه مسيح پردۀ دل را بدَريدن چه خوشست