پسری هستم ۲۲ ساله، فرزند اول خانواده. دو تا خواهر هم دارم. از همون ابتدا که چشم و گوش باز کردم، متوجۀ اختلافات پدر و مادرم شدم، امّا چون نمیفهمیدم موضوع سر چیه، فکر میکردم اینم مثل دعواهای ما بچههاست که دو دقیقۀ بعد باهم آشتی میکنن.
دختری هستم ۲۰ ساله. از همون دوران راهنمایی، عاشق پسری بودم به اسم رامین. این عشق ادامه پیدا کرد تا زمانی که دیپلم گرفتیم. من و رامین بهخاطر محدودیتهای خانوادگی، مجبور بودیم دور از چشم همه و پنهانی همدیگه رو ملاقات کنیم.
همه، منو شیما صدا میکنن. البته این اسمیه که خودم برای خودم انتخاب کردهام. تو خونوادهمون ۴ تا برادر و ۲ تا خواهر داشتم.
من ظرف چهار- پنج سال، از پسر یکی یهدونۀ خونه تبدیل شدم به یه مجرم سابقهدار. همهچیز از یه فیلم شروع شد.
با حمید در فرودگاه استانبول آشنا شدم. او غرق در افکار پریشان خود بود. به بازی روزگار میاندیشید، به اولین نامهای که پستچی به دستش داد، به شروع تمام این ماجراها. پشیمانی در نگاهش موج میزد. حمید ماجرای خود را اینگونه برایم تعریف کرد.
اسم من فرهاده. سال آخر دبیرستان بودم. اون موقعها، وقتی بین بچههای محل اسم منو میآوردن، همه خودشون رو جمع و جور میکردن و حساب کارشون رو میکردن.
سروش از همون اول که باهاش ازدواج کردم، مرد تندخو و بداخلاقی بود.
امید را در حالی دیدم که تازه از زندان بیرون آمده بود. این جوان ۲۰ ساله، ۹ سال از زندگیاش را در "کانون اصلاح و تربیت" و در زندانها گذرانده بود. او زندگی خود را چنین شرح میدهد.
با دستپاچگی پول روزنامه رو دادم. دستهام میلرزید. اضطراب زیادی داشتم. به زور تونستم صفحهای رو باز کنم که اسامی قبول شدگان کنکور توش بود.
چشمای سعید و کامبیز و نیما از فرط هیجان برق میزد. اونها به اون اسلحۀ کمری خیره شده بودن. باورشون نمیشد که یه اسلحۀ واقعی توی دستشونه.
سهیلا، سرش رو بین دو دستش گرفته بود و درحالیکه اشک میریخت، بهزحمت حرف میزد. اون گفت، من و حیدر توی کلاس موسیقی باهم آشنا شدیم.
پای درددل فریبا نشستم. وجودش پُر از نفرت بود. او نسبت به تمام اطرافیانش بدبین و از همه گریزان بود. با اونچه که بر سرش اومده بود، چیزی جز این هم نمیشد ازش انتظار داشت. ماجرای او برمیگرده به یک سال پیش، زمانی که اون پُر از نشاط و شادابی و شور و هیجان نوجوانی بود. خودش ماجرا رو اینطور تعريف میکنه: