
ارزشمندترین هدیهای که تا کنون دریافت کردهاید، چه بوده است؟ وقتی این سؤال را از خودم میکنم، بیشتر تمایل دارم به فرزندانم فکر کنم، اینکه آنها ارزشمندترین هدیهای هستند که خداوند به من و همسرم عنایت فرموده است.
هر بار که به عید میلاد مسیح و کريسمس میاندیشم، ناخودآگاه به یاد ماجرای آن شبانان و فرشتگان میافتم که در فصل دوم انجيل لوقا ذکر شده است. در آن شب، فرشتگان بر چوپانانی پدیدار گشتند که در صحرا از گلۀ خود پاسداری میکردند.
سؤالی که دائماً از افراد میشنوم، افرادی که به وجود خدا اعتقادی ندارند، این است: "پس خدا کجاست؟ اگر وجود دارد، و اگر خدای مهربانی است، چرا جلوِ اینهمه ظلم و بیعدالتی را در جهان نمیگیرد؟ چرا اجازه میدهد چنین ستمها و جنایاتی رخ دهد؟" و از این قبیل سؤالات.
زمانی که هنوز در تهران زندگی میکردم، مانند هر منطقۀ دیگری از ایران که آب و هوایی خشک و کمرطوبت دارد، هر بار که باران میبارید، خصوصاً در تابستان، چنان بو و رایحۀ دلانگیزی به مشامم میرسید که ناخودآگاه به وجد و شادی میآمدم. انگار که همهچیز تر و تازه و باطراوت میشد و زندگی رنگ و بوی دیگری به خود میگرفت.
در دوران کودکی، هر بار که عبارت "عید پاک" به گوشم میخورد، احساس زیبایی به من دست میداد. کلمۀ "پاک"، پاکیزگی و تمیزی را به یادم میآورد و ناخودآگاه احساس میکردم در آن روزها، همه چیز پاکیزه میشود.
مدتی پیش و بر حسب تصادف، چند کلیپ در "یوتیوب" دیدم در خصوص شیوهای که حکومت روم برای اعدام مجرمین سیاسی بهکار میبُرد. براستی که این شیوه، بسیار هولناک بود.
چند سال پیش، یکی از خادمین خداوند سرودی سرایید که هر بار آن را میشنوم، بدنم به لرزه در میآید و اشک در چشمانم جمع میشود.
این روزها، در خبرها میشنویم که چطور مردم در بعضی از کشورها خواستار تغییر حکومت خود هستند و در این راستا، دست به شورش و جنگ میزنند، و چطور رئیس مملکتشان با توسل به زور و کشتار، میکوشد خواستۀ مردم را سرکوب کند. این مرا به یاد ورود شاهانۀ عیسی به اورشلیم میاندازد، به یاد روزی که به "یکشنبۀ نخل" معروف است.
امسال بعد از سالها، اولین سالی است که کریسمس را بدون درخت و تزیینات قشنگ تجربه میکنیم. چند ماهی میشود که همۀ زندگی و خاطراتمان را گذاشتهایم و با چند تا چمدان از سَرِ ناچاری آمدهایم به کشوری دیگر.
اکنون در ایام کریسمس بهسر میبریم، عیدی که بهمناسبت میلاد مسیح برگزار میشود. من و بسیاری دیگر از هموطنانم، این عید را در غربت جشن میگیریم.
مردی، سرِ رانندۀ تاکسی داد میزد چون از طرز رانندگیاش شکايت داشت؛ زنی، با همسایهاش جروبحث میکرد چون از سروصدای زیاد آنها دلخور بود؛ جوانی، با عصبانيت با کسی که آن طرف خط تلفن بود حرف میزد چون هنوز قرضش را پس نداده بود؛ شوهری، بدون خداحافظی درِ خانهشان را میبست و میرفت، چون از دست همسرش عصبانی بود . . .
من عادتی دارم! این عادت این است که شبها، وقتی انتظار میکشم که خواب چشمانم را فروببندد، گذشتۀ خود را به ياد میآورم. در چنین لحظاتی، خاطرات تلخ اشتباهات، خطاها و گناهانم نيز به ذهنم میرسند. اما فوراً صدای دوستانی را میشنوم که به من توصیه میکنند گذشته را فراموش کنم و اجازه ندهم خاطرات تلخ گذشته، مرا به کام افسردگی بکشانند.