اسمم پریساست. در خانوادهای مرفه بزرگ شدهام. هرچی میخواستم در دسترسم بود. خانوادهام هم آزادی زیادی به من داده بودن و محدودیتی نداشتم. شاید همین رفاه و آزادی بود که باعث شد این بلا سرم بیاد. رابطهام با قاسم رو میگم.
پاتوق قاسم، سرِ چهارراه محلۀ ما بود. یک نگاه معنیدارش منو جذب کرد و به این ترتیب، دوستیمون شروع شد. اما قاسم خونوادۀ متعصبی داشت و ما نمیتونستیم راحت همدیگه رو ببینیم و حرف بزنیم. برای همین، مجبور بودیم بریم خونۀ یکی از دوستاش به اسم محسن. وقتی برای بار اول، پام رو تو اون خونه گذاشتم، خیلی شوکه شدم. بوی سیگار و تریاک همه جا رو گرفته بود. خیلی ترسیده بودم و وحشت سراسر وجودم را فروگرفته بود. ناخودآگاه دست قاسم رو محکم گرفتم و آهسته بهش گفتم: "این دیگه چه جور جاییه؟" قاسم گفت: "چارهای نداریم. جای دیگهای نیست که بتونیم همدیگه رو ببینیم و حرف بزنیم."
همون روز از قاسم خواستم که بیاد به خواستگاریم. اما اون گفت که پدر و مادرش راضی نخواهند شد. قاسم فقط هجده سالش بود و به قول خودش، خونوادهاش فکر میکردن که دهنش هنوز بوی شیر میده، چه برسه به اینکه براش برَن خواستگاری. در ضمن، جرأت هم نداشت به اونها بگه که با یه دختر سرِ چهارراه آشنا شده و در کجا با هم ملاقات میکنن. با این حال، قاسم سعی کرد منو متقاعد کنه که منو دوست داره و حتی اگر ازدواج هم نکنیم، مانعی بر سر راه عشقمون نیست. اما من رضایت نمیدادم و هر بار بهش میگفتم که حتی اگر قرار باشه با هم ازدواج نکنیم، حاضرم باهاش فرار کنم تا همیشه با اون باشم. بالاخره قرار شد هر دومون با خانوادههامون حرف بزنیم.
یک روز بالاخره تمام شهامتم رو جمع کردم و موضوع رو به پدرم گفتم. نمیتونین تصور کنین پدرم چه حالی شد. هیچ وقت اونو اینقدر عصبانی ندیده بودم. دعوای سختی شد. من به پهنای صورتم اشک میریختم و فریاد میزدم و میگفتم: "شماها هیچی نمیفهمین؛ شما منو درک نمیکنین!" در همین حالتِ عصبانیت بود که از خونه زدم بیرون.
یکمرتبه خودم رو توی خیابون، یکه و تنها دیدم. دست کردم توی جیب کتم، ولی فقط یک سکه توش بود. تنها راهی که به ذهنم رسید، این بود که با این سکه به قاسم زنگ بزنم و ماجرا رو بهش بگم. همین کار رو کردم و بهش گفتم که با پدر و مادرم دعوا کردهام و توی روی اونها ایستادم و الآن هم از خونه زدم بیرون. بهش گفتم که اون تنها امید منه، عشق منه، و اینکه میخوام برای همیشه در کنارش باشم.
اما وقتی قاسم شروع کرد به حرف زدن، باورم نمیشد که دارم چی میشنوم؛ شوکه شده بودم؛ بدنم سرد شده بود و دنیا دورِ سرم میچرخید. قاسم به من گفت: "هیچ چیز نگو که امروز کتک مفصلی از پدرت خوردم. پدر خودم هم وقتی ماجرا رو فهمید، حسابی کتکم زد. از درد نمیتونم از جام بلند شم، چه برسه به اینکه بخوام باهات فرار کنم. بین من و تو همه چیز تموم شده. نه ازدواجی در کار هست و نه فراری. با این همه دردسر و مصیبتی که برام درست کردی، دیگه حتی نمیخوام باهات دوست باشم. بهخاطر تو جلوی بچههای محل از پدرت کتک خوردم. توی خونه هم جلوی خواهرام، از پدرم و برادرم کتک خوردم. دیگه حتی حاضر نیستم ببینمت. برگرد خونه و فکر فرار رو از سرت بیرون کن. برای من هم بیشتر از اینها دردسر درست نکن!"
انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. تنها و خسته، دلشکسته و ناامید، توی خیابونها بدون هیچ هدفی راه میرفتم و اشک میریختم. مردم با تعجب به من نگاه میکردند، اما اصلاً برام مهم نبود. فکر میکردم دنیا به آخر رسیده و زندگیم بدون قاسم غیرممکنه. بارها و بارها حرفهایی که قاسم پشت تلفن بهم زده بود، توی ذهنم تکرار میشد. اما نمیتونستم باور کنم که این حرفها از دهن قاسم بیرون اومده، از دهن پسری که تمام رؤیاها و آرزوهام بود.
لحظات خوش گذشته رو با قاسم، حرفهای زیبای اونو، آیندۀ زیبا و عاشقانهای رو که اون برام ترسیم میکرد، همه رو به یاد میآوردم که یهمرتبه متوجه شدم به پارکی رسیدهام که گاه با هم به اونجا میرفتیم. روی نیمکتی نشستم، در حالی که مدام حرفهای تلفنی قاسم رو به خاطر میآوردم. باورم نمیشد که اون همه عشق و علاقه، با یک کتک خوردن از بین رفته باشه. باورم نمیشد که اون اینطور یکمرتبه خودش رو عقب کشیده باشه. احساس علاقهام به قاسم کمکم تبدیل میشد به احساس خشم. من حاضر بودم بهخاطر اون، از خونوادهام دور بشم و همه چیز رو فداش بکنم، ولی اون اینقدر زود خودش رو کنار کشیده بود. داشت از خودم بدم میاومد که چرا اینقدر زودباور و سادهلوح بودم و حرفهای اونو باور کرده بودم.
دیگه هوا تاریک و سرد شده بود. من فقط داشتم به سرنوشت تلخ خودم فکر میکردم. کمکم متوجه شدم که رهگذرها با نگاههای معنیداری به من نگاه میکنند، از همون نگاههایی که از قاسم دفعۀ اول دیده بودم. از همۀ اینها احساس انزجار کردم، چون میدونستم که عاقبت این نگاهها و این نوع روابط چیه، روابطی که بیرحمانه به پایان میرسه.
حالا میبایست چه میکردم؟ احساس میکردم نه راه پیش دارم و نه راه پس! هم قاسم رو از دست داده بودم و هم خونوادهام رو. چقدر پشیمون بودم که بهخاطر قاسم توی روی پدر و مادرم ایستاده بودم و چنین رفتار زشتی با اونها داشتم. چقدر پشیمون بودم که از خونه اومده بودم بیرون به این امید که کسی هست که پناهگاه من باشه. آیا باز میتونم برگردم خونه؟ آیا میتونم با پدر و مادرم روبرو بشم و به چشمهاشون نگاه کنم؟ چه میبایست میکردم؟
عزیزان جوان، ماجرای تلخی را شنیدیم. فقط برای پریسا نیست که چنین اتفاقاتی میافتد. جوانان بسیاری هستند که فریب سخنان زیبای طرف مقابل خود را میخورند و تصمیم نادرستی میگیرند و بعد، متوجه میشوند که چه اشتباه بزرگی مرتکب شدهاند. چقدر پیش میآید که دختران جوان گول سخنان چرب مردها را میخورند و با آنها ازدواج میکنند و بعد پی میبرند که شخص مقابل یا معتاد است یا اهل عیش و عشرت و رابطه با زنان دیگر. اما زمانی به این موضوع پی میبرند که صاحب فرزندی هم شدهاند و دیگر نه راه پیش دارند و نه راه پس، درست مانند پریسا در این ماجرای واقعی.
خدا در کلام مقدس خود، ما را سفارش کرده به این که راههای زندگی خود را به او بسپاریم و برای هر اقدامی، از او طلب مشورت و راهنمایی بکنیم. ما باید در طریقهای خود تابع هدایت خدا باشیم. حضرت سلیمان میفرماید: "طریق خداوند برای راستان قلعۀ مستحکم است، برای بدکاران، نابودی." (کتاب امثال سلیمان ۱۰:۲۹). خدای ما خدایی است زنده و به انسانها توجه دارد. او باران رحمت خود را نه فقط بر پارسایان، بلکه بر بدکاران نیز میباراند. پس چقدر بیشتر اگر برای انتخابها و تصمیمات خود از او طلب هدایت بکنیم. اگر چنین کنیم، او قطعاً ما را به راه درست هدایت خواهد کرد. حضرت داوود چه زیبا گفته است؛ میفرماید: "راه خود را به خداوند بسپار، و بر او توکل کن، که او عمل خواهد کرد." (مزمور ۳۷:۵). پس جوانان عزیز، راههای خود را به خدا بسپارید و به او توکل و تکیه کنید و او بدون هیچ تردیدی، شما را به آنچه بهصلاح شما است، هدایت خواهد فرمود.
اما اگر مانند پریسا، انتخاب نادرستی کردهاید و تصمیم اشتباهی گرفتهاید و دچار عواقب بد آن شدهاید، چه باید بکنید؟ آیا راه بازگشتی هست؟ مژدهای که برای شما داریم، این است که برای خدا هیچ زمانی دیر نیست. برای خدای ما هیچ امری محال نیست. اگر به اشتباه خود پی ببریم و با فروتنی آن را به خدا اعتراف کنیم، او قادر است راه بازگشتی برای ما فراهم سازد. خداوندگار ما عیسی مسیح یگانه راه برای بازگشت بهسوی خدا است. اگر به آغوش او پناه بیاوریم و قلب و وجود خود را به او بسپاریم، او گناهان و خطاهای ما را با خون مقدس خود پاک خواهد ساخت و راه جبران را نیز به ما نشان خواهد داد.
مسیح یک بار حکایتی بیان کرد و فرمود که پسری، ارث قانونی خود را پیش از فوت پدرش، از او طلب کرد. پس به دیار دوردستی رفت و تمام پول خود را صرف عیاشی و هرزگی کرد، بهطوری که در آخر، برای زنده ماندن، به شغل پست خوکبانی مشغول شد. اما روزی به خود آمد و به این فکر افتاد که غلامان پدرش، نان فراوان برای خوردن دارند، اما او که پسر خانواده است، از گرسنگی در آستانۀ مرگ است. پس تصمیم گرفت به خانه، نزد پدر بازگردد و بگوید که به خدا و به او گناه کرده است و حاضر است همچون یکی از نوکرانش، او را خدمت کند. اما پدر، وقتی پسر خود را از دور دید، دواندوان به استقبال او شتافت و او را در آغوش کشید و باز به مقام فرزندی خود پذیرفت. این حکایت بیانگر رحمت بیکران خدا است. ما هر اشتباهی که کرده باشیم، هر تصمیم غلطی که گرفته باشیم، اگر زندگی خود را به مسیح خداوند بسپاريم، خدا قادر است باز از ما تفقد بهعمل آورد و ما را از مصیبت رهایی دهد. اما برای این منظور، لازم است فروتن شویم، هم در مقابل خدا و هم در مقابل کسانی که به آنان خطا ورزیدهایم. باید خطاهای خود را جبران کنیم. شکی نداریم که اگر پریسا با فروتنی و دلی شکسته، نزد خانوادهاش بازگردد، آنها او را طرد نخواهند کرد. فروتنی، شهامت میخواهد. گرچه بعضی از پیامدهای وخیم اشتباهات گذشتۀ ما، شاید برای مدتها گریبانگیر ما باشند، اما خدا طریقی مهیا میسازد تا از آنها با صبر و تحمل عبور کنیم و کمتر صدمه ببینیم. چارۀ این کار، تنها مسیح است که بهخاطر گناهان ما بر صليب جانفشانی کرد و در روز سوم، بار دیگر زنده شد و اکنون نیز زنده است تا ما را به راه درست باز گرداند.
در خاتمه، بیایید به سخنان پرمعنایِ حضرت داوود توجه کنیم و آنها را آویزۀ گوش خود قرار دهیم. میفرماید: "ای خدای من، بر تو توکل میدارم؛ مگذار سرافکنده شوم، و دشمنانم بر من فخر کنند. آری، کسی که برای تو انتظار بکشد هرگز سرافکنده نخواهد شد؛ کسانی سرافکنده خواهند شد که بیسبب خیانت میورزند. خداوندا، راههای خویش را بر من بنما، و طریقهای خود را به من بیاموز! مرا در راستی خود سالک گردان و مرا بیاموز، زیرا که تو خدای نجات من هستی؛ همۀ روز، منتظر تو هستم! . . . خداوند نیکو و راست است؛ از این رو، راه را بر گمراهان مینماید. او فروتنان را در طریق عدالت سالک میگرداند، و راه خویش را به افتادگان میآموزد." (مزمور ۲۵:۲-۵، ۸-۹). آمین.