دختری هستم ۲۰ ساله. از همون دوران راهنمایی، عاشق پسری بودم به اسم رامین. این عشق ادامه پیدا کرد تا زمانی که دیپلم گرفتیم. من و رامین بهخاطر محدودیتهای خانوادگی، مجبور بودیم دور از چشم همه و پنهانی همدیگه رو ملاقات کنیم.
متأسفانه رابطۀ من و رامين تا جایی پیش رفت که فهمیدم حاملهام. وقتی موضوع رو به او گفتم، یهمرتبه اخلاقش ۱۸۰ درجه عوض شد. دیگه از اون زمزمههای عاشقانه خبری نبود و شروع کرد به بدرفتاری کردن. آخرش هم گفت که هیچوقت عاشقم نبوده. از اون روز به بعد، دیگه از رامین خبری نشد. من موندم با کوهی از نگرانی و اضطراب.
بهخاطر حاملگی، روزبهروز حالم بدتر میشد. هرچی میگذشت، ضعیفتر میشدم. میترسیدم خانوادهام از ماجرا باخبر بشن و رسوایی بهبار بیاد. از پدر و مادرم خیلی میترسیدم. اکثر شبها کابوس میدیدم. تا اینکه موضوع رو با یکی از دوستام درمیون گذاشتم. غافل از اینکه این شروع بدبختیهام بود.
این دوستم، واسطهای پیدا کرد که از طریق اون، با یه بهاصطلاح خانم دکتر آشنا شدم که کارش سقطجنینِ غیرقانونی بود. این خانم، اصلاً دکتر نبود و از پزشکی هیچچیز نمیدونست. این کار رو هم بهطور تجربی یاد گرفته بود. اون، زنها و دخترهای خیابونی رو پیدا میکرد و همینطور دخترهایی مثل منو که از ترس آبروشون چارهای جز سقطجنین نداشتن. اگه هم بیپول بودن، بهشون پیشنهاد میکرد که براش کار کنن. دخترهای کمسن و سال هم بهخاطر نداشتن تجربه و چاره، تو دام اون زن پلید میافتادن و مجبور به خودفروشی میشدن، راهی که عاقبتش فقط نابودی بود.
اون روزی که پیشِ این بهاصطلاح خانم دکتر رفتم، ازم پرسید، پول عمل رو داری؟ من که حاضر بودم هر کاری بکنم، اما آبروم پیش پدر و مادرم و اطرافیانم نره گفتم، الان ندارم، اما شما بفرمایین چقدر میشه، من هرطور شده باشه تهیه میکنم. خانم دکتر همکه انگار منتظر شنیدن همین جمله بود، با چرب زبونی گفت، نگران نباش دخترم، خودت رو ناراحت نکن. میتونی بهجاش برام کار کنی. من هم از خداخواسته گفتم، چشم خانوم، شما لطف دارین. خدا خیرتون بده. هر کاری بفرمایین، براتون انجام میدم.
خانم دکتر منو برد به یه زیرزمین کثیف و سرد. تو گوشه و کنار اون محل، بقایای عمل قبلی هنوز دیده میشد. از ترس، تمام وجودم میلرزید. تا اونوقت پام به اینجور جاها باز نشده بود. سرتون رو درد نیارم، اون روز با دردی وحشتناک و تو محیطی کثیف و آلوده، با وسایل ابتدایی و غیربهداشتی، سقط کردم. چون خون زیادی ازدست داده بودم، حالم بد شد. این خانم دکتر هم که هیچ اطلاعی از امور پزشکی نداشت، نمیتونست بهم کمک کنه. حتی بیمارستان هم نمیتونستیم بریم، چون معلوم میشد که سقطِ غیرقانونی کردم و اون موقع، هردومون میافتادیم زندان.
چند روزی طول کشید که حالم بهتر شد. برای پدر و مادرم هم یه بهانهای آوردم و اونها متوجه موضوع نشدن. اما تازه بعد از این ماجرا بود که فهمیدم در چه دامی افتادم. خانم دکتر، از من خواست که بهعوض پول عمل، خودفروشی کنم. من افتادم توی منجلاب فساد. هیچ راهی جلوی خودم نمیدیدم. از خونه فرار کردم. از همهچیز و همهکس منزجر شده بودم و بیشتر از همه، از خودم. احساس میکردم بوی تعفن میدم.
در چنین شرایطی بودم که یه روز به یکی از دوستای قدیمیام برخوردم. بعد از خوشوبشهای اولیه، چیزی گفت که تا اونموقع اصلاً نشنیده بودم. بهم گفت که مسیحی شده. من تا اونوقت فکر میکردم که فقط ارمنیها مسیحی هستن. اما این دوستم برام تعریف کرد که میشه با ایمانِ قلبی به عيسی مسیح و قبول خون او که برای آمرزش گناهان ما بر صليب ريخته شد و قيام او از مردگان، نجات يافت و مسيحی شد. اون بهم گفت از روزی که زندگیش رو به مسیح سپرده، همهچیز براش تغيير کرده و احساس میکنه که آدم جدیدی شده. گفت که خدا اونو از گناهان زیادی آزاد کرده، خصوصاً از اعتیاد به حشیش و مواد دیگه. اون به من پیشنهاد کرد که یه بار باهاش برم به جلسهای که تو خونۀ یکی از دوستاش برگزار میشه. من که بیاختیار اشک میریختم و دلم میخواست از اون ورطۀ هولناک نجات پیدا کنم، پیشنهاد اونو پذیرفتم.
اون شب، تو اون جلسه، انگار همهجا نورانی بود. چند نفر جوون جمع شده بودن و سرودهایی میخوندن در وصف اینکه چطور عیسای مسیح انسان رو از اسارت گناه آزاد میکنه. بعدش هم قسمتی از انجيل شريف رو خوندن و باهم دعا کردن. دوستم اومد کنارم نشست و بهم پیشنهاد کرد که قلبم رو بهروی مسیح باز کنم. گفت که باید به گناهکار بودن خودم اعتراف کنم و از گناه دست بردارم و با ايمان، قلبم رو به مسیح بسپارم. اون خبر نداشت که من در چه گناهانی زندگی میکنم. منم، چیزی بهش نگفتم و فقط اشک میریختم. اون شب تصمیم عجیبی گرفتم. همونجا از گناه توبه کردم و از خدا خواستم منو ببخشه و گناهانم رو با خون مسيح پاک کنه. اما تصمیم من فقط محدود به این نمیشد. من که قدرت عجیبی در خودم احساس میکردم، تصمیم گرفتم برگردم خونه و همهچیز رو به خانوادهام بگم و از اونها طلب بخشش کنم. حتی حاضر بودم که اگه منو نپذیرن، باز این کار رو بکنم. من تصمیم داشتم که یه کار ریشهای انجام بدم. تصمیم داشتم، با کمک خداوند، از گناه دوریکنم و مطيع خدا و کلام خدا باشم و او را خشنود کنم.
وقتی پدر و مادرم ماجرای تلخ منو شنيدن، خیلی ناراحت شدن. نمیتونم با کلمات بیان کنم که اون روز چقدر براشون دردناک بود. اما خوشبختانه، اونها منو به آغوش خانواده پذیرفتن. حالا احساس میکنم که آدم جدیدی شدهام و علاوه بر خانوادۀ خودم، عضو یه خانوادۀ الهی هم شدهام.
بله دوستان عزیز، گرچه این ماجرا بهخوبی و خوشی تمام شد، اما بسیار دردناک بود. قطعاً، کم نیستند دختران جوانی که به دام هوسهای ناپاک مردان جوان میافتند و بازیچه قرار میگیرند. اما همانطور که این خانم جوان گفت، باید از گناه توبه کنيم . درِ توبه بهروی همۀ ما باز است. باید به گناهکار بودن خود نزد خدا اعتراف کرده و توبه کنيم .این گام نخست است. گام بعدی این است که، زندگی خود را بهوسيلۀ ايمان، به دست مسیح بسپاریم و او را سلطان و فرمانروای زندگی خود بسازیم تا ما را در راه پارسایی هدایت کند.
این راهیست که خدا برای انسان فراهم ساخته است. هیچکس خدا را ندیده و نمیتواند دید. اما او برای آنکه خود را به ما بشناساند، پسر خود را به این جهان فرستاد، یعنی کسی را که با او همذات بود. وقتی با این پسر آشنا میشویم، یعنی با عیسای مسیح، گویی با خودِ خدای نادیدنی آشنا شدهایم.عیسای مسیح، بر صلیب جان خود را فدا کرد تا تاوان گناهان همۀ انسانها را بپردازد. خدا نیز برای آنکه ثابت کند این فداکاری و قربانی مسیح را پذیرفته، در روز سوم، او را از مردگان برخيزانيد و زنده کرد. بههمین دلیل، هرکس که با ایمان به مسیح، نزد خدا بیاید، او گناهانش را با خون مسیح پاک میسازد و با همان قدرتی که برای زنده کردن مسیح بهکار برد، زندگی جدیدی به این شخص عطا میکند. در واقع، به او تولدی روحانی و تازه میبخشد.
شما نیز بار سنگین گناه را بر دوشتان نکشيد. از گناه توبه کنید وقلب و زندگی خود را به عيسی مسیحِ نجاتدهنده، بسپارید. دراينصورت، خدا گناهان شما را پاک میکند و تولدی روحانی به شما میبخشد و شما را به انسان جديدی، در اتحاد با مسيح تبديل میکند، انسانی که در راه خدا گام برمیدارد. آمین.