پای درددل فریبا نشستم. وجودش پُر از نفرت بود. او نسبت به تمام اطرافیانش بدبین و از همه گریزان بود. با اونچه که بر سرش اومده بود، چیزی جز این هم نمیشد ازش انتظار داشت. ماجرای او برمیگرده به یک سال پیش، زمانی که اون پُر از نشاط و شادابی و شور و هیجان نوجوانی بود. خودش ماجرا رو اینطور تعريف میکنه:
با اینکه پدرم خیلی ثروتمند بود و چندتا ماشین داشتیم، اما من هرروز بعد از تموم شدن مدرسه، میبایست کنار خیابون بایستم و تاکسی سوار بشم. مشکل، زمستونها بود که هوا زود تاریک میشه. یکی از همون روزها که منتظر تاکسی بودم، ماشینی جلوی پام توقف کرد. من با این فکر که آدمهایی که سوارش هستن، مسافرن، نزدیک شدم و سرم رو پایین آوردم تا مسیرم رو بگم. اما در همین موقع، دو تا جوون از ماشین پیاده شدن و منو کشوندن توی ماشین. هرچی تقلا کردم که در برم، نتونستم. وقتی منو بردن توی ماشین، بهزور چند جرعه نوشیدنی کردن تو حلقم. بعد از چند لحظه، چشمام سنگین شد و کرخ شدم و دیگه نمیتونستم دست و پا بزنم. بعد از چند لحظه، بیهوش افتادم. وقتی به خودم اومدم، سرم درد میکرد و حالم بد بود. کمکم تونستم بهیاد بیارم که چه اتفاقی برام افتاده بود. جایی که بودم تاریک بود و چشام هیچجا رو نمیدید. دهنم رو با دستمال بسته بودن و همین باعث میشد حالت تهوع داشته باشم. دستام هم بسته بود و مچ دستم درد میکرد. گیج و درمونده و خسته بودم. نمیدونستم چرا منو گرفتن و نمیدونستم چه کار باید کرد.
تو همین فکرها بودم که یهمرتبه در باز شد و جوونی اومد داخل و دهنم و دستامو باز کرد. بعد بهم گفت: "اینقدر اینجا میمونی تا پدرِ خرپولت چهل میلیون بهمون بده تا ولت کنیم." باورم نمیشد که منو دزدیده باشن تا از بابام پول بگیرن. التماسکنان به اون پسر گفتم: "بذار من برم. مطمئن باش پدرم حتماً پول رو بهتون میده." همینطور که پشت سرهم التماس میکردم و به پاهای اون پسر افتاده بودم، سه نفر دیگه هم وارد شدن. با دیدن اونها تمام توانم رو از دست دادم. خودم رو ضعیف و بیپناه میدیدم. میترسیدم هیچوقت از اون وضع رهایی پیدا نکنم.
توی اون اتاق تاریک، اصلاً نمیدونستم چند روز گذشته. غذای درستوحسابی هم بهم نمیدادن. خيلی ضعیف شده بودم. اما پیش خودم فکر میکردم که پدرم حتماً تا حالا پول رو به اونها داده و اونها خیلی زود منو آزاد میکنن. تمام دلخوشی و امیدم همین بود. هر بار که در باز میشد، منتظر بودم منو آزاد کنن. اما یه روز، یکی از پسرها اومد تو و بهم حرفی زد که مثل پتک به سرم خورد. گفت: "خانوم کوچولو، انگار جونت برای بابات اصلاً مهم نیست. اون پولش رو بیشتر از تو دوست داره. هرچی باهاش تماس میگیریم، فایده نداره. اما اگر انگشتِ بریده یا گوش بریدهات رو براش بفرستیم، شاید سر عقل بیاد. چی میشه از آدمِ پولداری مثل اون، مقداری پول هم به ما برسه و زندگیمون از این رو به اون رو بشه؟" بعد قاهقاه خندید و بیرون رفت.
خیلی ترسیده بودم. تمام امیدم رو از دست دادم. نسبت به پدرم احساس تنفر کردم. ازش بدم اومده بود. فکر میکردم اون چقدر آدم پولدوست و پستییه که حاضر نیست بهخاطر دخترش، از مالش بگذره. وقتی از پدرم قطع امید کردم، خودم به فکر چاره افتادم. چند روز منتظر فرصت بودم. یه شب که میشنیدم پسرها دارن با صدای بلند با هم حرف میزنن و میگن و میخندن، پنجره رو باز کردم و با هزار زحمت، جثۀ کوچیکم رو از لای میلههای آهنی بیرون کشیدم و زدم بیرون. بدنم در اثر رد شدن از میلهها پر از زخم شده بود و خیلی هم احساس ضعف میکردم. اما چارهای جز دویدن نداشتم. این تنها راه نجاتم بود. خدا خدا میکردم که اونها به این زودیها متوجه فرارم نشن. بیهدف میدویدم تااینکه به یه خیابون اصلی رسیدم. خسته و زخمی یه جا نشستم و شروع کردم به گریه کردن. خدا رو شکر که گشت پلیس که از اونجا میگذشت، با دیدن سر و وضع غیرعادی من، توقف کرد و خلاصه نجات پیدا کردم. بعد از مدتی، به کمک چهرهنگاری، اون پسرها دستگیر شدن.
اما در این بین، اونچه در دل و ذهن من باقی موند، یه احساس دردناک بود چون دلم شکسته بود. فامیلها و دوستها و بچههای مدرسه به چشم دیگهای منو میدیدن و پشت سرم پچپچ میکردن. اینها منو سخت آزار میداد. همۀ اینها باعث شد که نسبت به اطرافیانم بهخاطر رفتارشون، و بهخصوص نسبت به پدرم بهخاطر کوتاهیش در نجات من، احساس تنفر کنم. الان هم مدام در این فکرم که چطوری ازش انتقام بگیرم.
دوستان عزیز، شما برای وضعیت دردناک فریبا چه راهحلی بهنظرتان میرسد؟ کمک کردن و مشورت دادن به چنین افرادی که در حقشان ظلمی شده واقعاً سخت است، خصوصاً اگر بخواهیم از حرفهای کلیشهای و بیپشتوانه دوری کنیم. تنها چیزی که به افراد ستمدیدهای مانند فریبا میتوان گفت، پیام صلح و آشتی عيسی مسیح است. این پیام، بدون پشتوانه نیست. عیسی مسیح، خود نیز فردی بود که بیعلت مورد ظلم واقع شد. او که سخنی جز مهر و محبت و بخشش بر زبان نمیآورد، مورد شدیدترین ستمها واقع شد.
سخن گفتن دربارۀ مصائب مسیح، کار سادهای است. اما اگر به آن زمان بازگردیم و موقعیت او را بهدرستی درک کنیم، آنگاه پی خواهیم برد که تحمل ستمهایی که بر او روا شد، تا چه حد دشوار بوده است. او مدتها در سرزمین فلسطین آن روزگار میگشت و بیماران را شفا میبخشید، جذامیان را پاک میساخت، لنگان را به راه رفتن میآورد، کوران را بینا میساخت، ارواح خبیث را از دیوزدگان بیرون میکرد و همگان را تعلیم میداد که یکدیگر را دوست بدارند، حتی دشمنانشان را. همۀ اینها سبب شده بود که او در روزگار خود، محبوبترین چهرۀ اجتماع باشد. گروه کثیری او را پیروی میکردند. از میان آنان، او دوازده نفر را برگزید تا شبانهروز با او باشند و تحت تعلیم دقیقتری قرار بگیرند. زنان بسیاری نیز از دارایی خود، او و شاگردانش را خدمت میکردند و نیازهایشان را برآورده میساختند، و این در شرایطی بود که زن در آن جامعه هیچ جایگاهی نداشت. محبوبیت عیسی در میان مردم آنقدر بود که ایشان او را همان پادشاهی میپنداشتند که میبایست قوم یهود را از سلطۀ رومیهای اشغالگر رهایی دهد. او شخصیت محترم و برجستهای شده بود.
درست در چنین شرایطی، عدهای از سران حسود یهود، طی یک توطئه، شبانه و بهدور از چشم هزاران هوادارش، او را دستگیر کردند. همان شب، برای او محاکمهای تشریفاتی و بسیار توهینآمیز ترتیب دادند. حاضران به رویش آب دهان میانداختند و با چوب بر سرش میزدند و او را استهزاء می کردند. بعد از تمام این اهانتها، برای آنکه تقصیر اعدام او به گردن خودشان نیفتد، او را با اتهاماتی واهی، به فرماندار رومی تحویل دادند و خواستار اعدام او شدند.
نحوۀ اعدام او بهراستی فاجعهآمیز بود. تصور کنید شخصی محترم را کاملاً برهنه، در انظار همگان، از میخهای صلیب آویختند و در انتظار جان دادن او نشستند. سران یهود و یارانشان او را مسخره میکردند و میگفتند که اگر واقعاً مسیح موعود است، از صلیب پایین بیاید تا به او ایمان بیاوریم. در چنین وضعیتی بود که عیسی جان سپرد. وقتی در روز سوم، خدا او را از مردگان قیام داد و زنده کرد، او نزد سران یهود نرفت تا خود را به ایشان، زنده نشان دهد و احقاقِ حق کند، بلکه خود را فقط به پیروان وفادارش ظاهر ساخت.
بله، عیسی مسیح که پسر خدا بود، چنین ستمهایی را تحمل کرد تا تاوان گناهان ما را بپردازد. او ظلم و ستم را تحمل کرد. وقتی مفتضحانه با درد وحشتناک از صلیب آویزان بود، برای اعدامکنندگان خود دعای بخشایش کرد. او دشمنان خود را بخشید و بر روی صلیب فرمود: "ای پدر، اینان را ببخش، زیرا نمیدانند چه میکنند." (انجیل لوقا ۲۳: ۳۴). او قبلاً در طی تعالیم خود به پیروانش فرموده بود: "اما شما، دشمنانتان را محبت کنید و به آنها نیکی نمایید، و بدون امیدِ عوض، به ایشان قرض دهید، زیرا پاداشتان عظیم است، و فرزندان آن متعال خواهید بود، چه او با ناسپاسان و بدکاران مهربان است. پس رحیم باشید، چنانکه پدر شما رحیم است." (انجیل لوقا ۶: ۳۵-۳۶). عیسی مسیح فقط بهخاطر گناهان ما متحمل چنین ستمهایی شد، اما ستمکاران خود را بخشید.
آیا فریبا از عیسی مسیح برتر است؟ آیا من و شما از او برتریم؟ اگر خدای ما رحیم است، حتی با ناسپاسان و بدکاران، آیا ما نباید بکوشیم مانند او باشیم؟ پس پیام ما به فریبا و فریباهای ستمدیده این است که از خدا و از پسر او عیسی مسیح الگو بگیرند و خطاکاران خود را ببخشند. وگرنه، خود را در زندان کینه و نفرت تا آخر عمر حبس خواهیم کرد، و به خودمان بیش از هر کس دیگری لطمه خواهیم زد.