پسری هستم ۲۲ ساله، فرزند اول خانواده. دو تا خواهر هم دارم. از همون ابتدا که چشم و گوش باز کردم، متوجۀ اختلافات پدر و مادرم شدم، امّا چون نمیفهمیدم موضوع سر چیه، فکر میکردم اینم مثل دعواهای ما بچههاست که دو دقیقۀ بعد باهم آشتی میکنن.
کمکم که بزرگتر شدم، دلیل اختلافات اونها رو بیشتر درک کردم. این اختلافات در سنین نوجوانی من به اوج خود رسید. یکی از مسائل اونها، این بود که پدرم نمیتونست مخارج سنگین زندگی ما رو تأمین کنه. گرچه سخت کار میکرد، ولی با شغلی که در کتابفروشی داشت، زندگی ما نمیچرخید. من مثل میلیونها نوجوان دیگه در این کشور، از همهچیز محروم بودم. گاهی حتی غذا نداشتیم و گرسنه سر روی بالش میذاشتیم.
این شرایط برای خواهرهام هم سخت بود، ولی اونها یهجوری با مسأله کنار میاومدن. امّا من نمیتونستم درگیریهای پدر و مادر و این بیپولی رو تحمل کنم. اولین کارم این بود که از مدرسه فرار کردم. من تحصیل رو رها کردم. پدر و مادرم اونقدر درگیر مسائل و مشکلات خودشون بودن که هیچ توجهی به تربیت من نداشتن. حتی نپرسیدن که چرا مدرسه نمیرم. نمیپرسیدن چرا صبحها اینقدر دیر از خواب بيدار میشم.
تمام این سرخوردگیها باعث شد که من، بهفکر خودم باشم و نیازهام رو خودم یهجوری تأمین کنم. راحتترین کار برای من، دزدی بود. از اطرافیانم پول کشمیرفتم. کمکم همه متوجۀ این عادت زشت من شدن و رفتارشون با من عوض شد. اونها، روی من برچسبِ جیببُر زدن. کنار هرکسی که مینشستم، خودش رو جمعوجور میکرد و کیفش رو دودستی میچسبید. این موضوع منو بیشتر ناراحت و جَری میکرد و باعث شد من خیلی پرخاشگر بشم.
در همین سنین نوجوانی بود که پدر و مادرم ازهم جدا شدن. من که پسرِ بهاصطلاح شرّی بودم، با پدرم زندگی میکردم و خواهرهام هم با مادرم. پدرم حتی پول نداشت کرایۀ اتاق کوچیکی رو که توی جنوب شهر اجاره کرده بودیم، بپردازه. اکثر همسایههامون افراد خلافکاری بودن. همیشه سر پلهها، یکی بود که داشت مواد مخدر مصرف میکرد و خمار بود. من کمکم بهدیدن این صحنهها عادت کردم و برام عادی شده بود.
یه روز یکی از همسایهها، که طبق معمول درحال مصرف مواد بود، منو دید و گفت، بیا امتحان کن. باور کن خیلی حال میده. میکشی و میری توی آسمونها پرواز میکنی. همینکه دستم رو بردم که مواد رو ازش بگیرم، پدرم سررسید و منو با کتک و فحش انداخت توی اتاق و شروع کرد به زدن من.
از اون روز به بعد، دیگه بهفکر اینجور چیزها نیفتادم، امّا مشکل من فقط این نبود. من دچار فساد اخلاقی هم شده بودم. انگار میخواستم سرخوردگیهام رو با این قبیل کارها بیرون بریزم. توی کوچه و خیابون دائماً با همه دعوا میکردم، چون فکر میکردم باید حقم رو به این شکل از جامعه بگیرم، جامعهای که منو اینطوری خـُرد کرده بود. وقتی پسرهای همسنوسال خودم رو میدیدم که لباسهای مرتب پوشیدهان و زندگی مرفهی دارن، بیشتر عصبانی میشدم. توی یکی از همین دعواهای خیابونی بود که از پشت چاقو خوردم و در اثر اون جراحت، یکی از کلیههام رو ازدست دادم. حالا شدم یه جوون پُر از نفرت، بیکار و بدون آینده. هر روزی رو که شروع میکنم، به زمین و زمان بد میگم و روزهام رو بدون هدف میگذرونم.
بله دوستان عزیز، ماجرای بسیار تلخی بود. این مرا بهیاد دورۀ نوجوانی خودم میاندازد که در فقر و نداری سپری شد. چه روزهای غمانگیزی بود. امّا خوشبختانه من، والدین بسیار مهربانی داشتم و میدانستم که آنها، نهایت تلاش خود را برای زندگی و تحصیل ما انجام میدهند.
بهراستی که برخورداری از خانوادهای پُرمهر، چقدر میتواند در ساختن آیندۀ شخص مؤثر باشد. اگر این جوانی که سرگذشت تلخش را در این مقاله خواندیم، درعین فقر و تنگدستی، والدینی دلسوز میداشت، به چنین سرنوشت دردناکی دچار نمیشد. داشتن والدین خوب، واقعاً یک نعمت است. مهمترین نیاز کودک همانا محبت است. مشکلات مالی و فقر و نداری را میتوان بهنوعی تحمل کرد، امّا فقدان محبت بههیچوجه قابل جبران نیست. گزاف نخواهد بود اگر بگوییم که محبت، حتی از نان شب نیز واجبتر است. با محبت میتوان حتی وحشیترین حیوانات را رام کرد.
قطعاً بههمیندلیل است که کلام خدا میفرماید: "خدا محبت است." (رسالۀ اول یوحنا ۴: ۸). ذاتِ خدا پُر از محبت است. مسیحیت، خدای خشمگینی را به ما نمیشناساند که چماق بهدست آن بالاها نشسته و منتظر این باشد که، مخلوقش خطایی کند تا بر سر او بکوبد. او خدایی مهربان است. انجیل مقدس، دربارۀ او میفرماید: "زیرا خدا جهان را آنقدر محبت کرد که پسر یگانۀ خود را داد تا هرکه به او ایمان آوَرَد هلاک نگردد، بلکه حیات جاویدان یابد." (انجیل یوحنا ۳: ۱۶). کلام خدا میفرماید که، خدا جهان را محبت کرد. من و شما هم جزو این جهان هستیم. نوجوان سرخوردهای هم که ماجرایش را خواندیم، جزو این جهان است. خدا من و شما و او را دوست دارد، آنقدر دوست دارد که حاضر شد پسر یگانۀ خود را بفرستد تا با جانفشانی خود بر صلیب، تاوان و کفارۀ گناهان ما را بپردازد.
طبق تعالیم انجیل مقدس، ما مسیحیان باور داریم که عیسی مسیح، پسر خدا است. نه به این معنی که خدا همسری اختیار کرده و فرزندی تولید کرده باشد، بلکه در این مفهوم که عیسی مسیح از ازل با خدا بوده است و همذات خدا میباشد. این پسرِ یگانه که از ازل در آغوش پدر بوده است، به این جهان آمد تا خدا را به ما بشناساند. کلام خدا میفرماید: "خدا را هرگز کسی ندیده است؛ پسر یگانهای که در آغوش پدر است، همان او را ظاهر کرد." (انجیل یوحنا ۱: ۱۸). عیسی مسیح مظهر ذات خدا است؛ او چهرۀ دیدنی خدای نادیده است. میان خدا و پسرش محبتی لایزال وجود داشته است. با چنین توضیحی است که پیمیبریم خدا چقدر انسان را دوست داشت که حاضر شد این پسر را که در آغوش او بود، بهمنظور کفاره کردن گناه انسان به جهان بفرستد. درواقع، خدا جگرگوشۀ خود را به جهان فرستاد.
این جوان سرخورده و بیهدف، که هرگز طعم محبت والدین را نچشید، و هر یک از ما که تشنۀ محبت هستیم، همگی میتوانیم به این محبت بیکران اعتماد کنیم و خود را در آغوش این خدا بیفکنیم که تماماً محبت است. کافیست که این حقیقت را بپذیریم و به آن اعتماد کنیم. خدا در مسیحیت، سرچشمۀ محبت است. عیسی مسیح در شبِ آخر زندگی بشریاش، محبت خود به شاگردانش را اینچنین توصیف کرد و فرمود: "محبتی بیش از این وجود ندارد که کسی جان خود را در راه دوستانش فدا کند. دوستان من شمایید اگر آنچه به شما حکم میکنم، انجام دهید." (انجیل یوحنا ۱۵: ۱۳-۱۴).
حقجویان عزیز، اگر در دل خود احساس سرخوردگی میکنید، اگر احساس میکنید نیاز به محبتی بیریا و بلاعوض دارید، اگر فکر میکنید دیگران شما را بهخاطر نفعی که از شما میبرند دوست دارند، یا اگر احساس میکنید دیگران شما را طرد کردهاند، آغوش این خدای محبت بهروی شما گشوده است. به آغوش او پناه بیاورید، و به پسر روحانی خدا عيسی مسيح، جهت بخشش گناهانتان ايمان آوريد. او با خون پسرش، عیسی مسیح، گناهان شما را پاک میکند و وجود شما را سرشار از محبت میسازد. آمین.