من ظرف چهار- پنج سال، از پسر یکی یهدونۀ خونه تبدیل شدم به یه مجرم سابقهدار. همهچیز از یه فیلم شروع شد.
اون روز، توی راهروی مدرسه، دیدم که مجید یه فیلم از توی لباسش درآورد و به یکی از بچهها داد. جلو رفتم و بهش گفتم، خب! حالا دیگه فیلم ردوبدل میکنی، اونهم توی مدرسه! مجید گفت که اگه صدام درنیاد، یه فیلم هم به من میده، یه فیلم باحال. کنجکاو شدم که ببینم این چه جور فیلمییه که اینقدر ازش تعریف میکنه.
اون روز، تا آخر وقت مدرسه، مجید رو ول نکردم و بالاخره فیلم رو ازش گرفتم. اما میدونستم که با اخلاقی که پدر و مادرم دارن، مخصوصاً با دو تا خواهر کوچکتر از خودم، نمیتونم به این راحتیها، این فیلم رو ببینم. من به بهانۀ درس خوندن، بیدار موندم و وقتی همه خوابیدن، فیلم رو توی کامپیوتر گذاشتم و شروع کردم به نگاه کردن. فیلمش قبيح و غیراخلاقی بود. اولش خجالت کشیدم که بقیهاش رو ببینم. اما بعد به خودم گفتم، بابا ناسلامتی ۱۵سالته، دیگه بچه که نیستی. از بس اینطور فیلمها رو ندیدی، حالا خجالت میکشی. توی همین فکرها بودم که مادرم اومد توی اتاق. من نفهمیدم چطوری فیلم رو قطع کردم. بیچاره مادرم فکر کرد من بچۀ درسخونی شدهام!
از فردای اون روز، کارم این شده بود که دنبال مجید بدوم و ازش خواهش و التماس کنم که یه فیلم دیگه بهم بده. اون هم ناز میکرد و بهم میگفت که کرایۀ اینجور فیلمها دوبرابره. درضمن، وقتی هم فهمید که با چه ترس و دلشورهای فیلم رو نگاه کردم، گفت که اگه به کسی نگم، جاش رو هم خودش جور میکنه.
خلاصه، فیلم پشت فیلم بود که با بروبچهها نگاه میکردیم. پدر و مادرم هم فکر میکردن که من تا دیروقت با دوستام درس میخونم. اما بدهیام به مجید روز به روز بیشتر میشد و هر دفعه، بهم میگفت که تا بدهیام رو صاف نکنم، نمیتونم فیلم ببینم. من هم با کلی امروز و فردا کردن، راضیش میکردم که بذاره یه بارِ دیگه هم باهاشون فیلم ببینم. اما بالاخره میبایست کاری میکردم که بتونم بدهی مجید رو بدم. از پول توجیبی هم مدتها بود که خبری نبود، چون چند ماهی میشد که حقوق پدرم رو نداده بودن و طفلک، اگه هم میتونست خرج خوردوخوراک ما رو تأمین کنه، هنر کرده بود.
پَکَر بودم و نمیدونستم چیکار کنم. از حامد که پای ثابت تماشای فیلم بود، پرسیدم که چطوری پول تهیه میکنه تا به مجید بده. اون خندید و گفت، پسر تو هنوز دهنت بوی شیر میده. کاری به این کارها نداشته باش. خیلی بهم برخورد. نفهمیدم منظورش چی بود. اما افتادم دنبالش که بفهمم چیکار میکنه. چند روزی بود که اونو زیر نظر داشتم تا بفهمم قضیه از چه قراره. تا اینکه یه روز ظهر، توی یه خیابون خلوت، دیدم کیف یه خانم رو زد و پا به فرار گذاشت. من هم دنبالش کردم و چند تا خیابون اونطرفتر پیداش کردم. داشت توی کیف رو میگشت. وقتی منو دید، سعی کرد به روی خودش نیاره، اما وقتی دید که من فهمیدهام که کیفزنی کرده، اولش ناراحت شد و چند تا فحش نثارم کرد و تهدیدم کرد که اگه جایی حرفی بزنم، حسابم رو میرسه. اما شب نشده بود که اومد سراغم و بهم پیشنهاد کرد که باهاش شریک بشم. من هم بدم نمیاومد چون هم پول بود و هم هیجان.
دفعۀ اول که دزدی کردم، خیلی ترسیدم، طوری که تمام بدنم میلرزید. خدا خدا میکردم که گیر نیفتیم. در همون وضع، قسم خوردم که این اولین و آخرین باری باشه که این کار رو میکنم. اما وقتی دستم به پول رسید، هرچی قسم و آیه خورده بودم، از سرم پرید و افتادم توی فکر که دفعۀ بعد چطوری کیفزنی کنم.
من خیلی زود پیچوخم کار رو یاد گرفتم. حامد بهم میگفت، پسر، تو عجب استعدادی داری، کاش زودتر از اینها میشناختمت! چیزی نگذشت که دزدی کردن برام يه عادت شد. اوایل فقط وقتی به پول احتیاج داشتم، کیفزنی میکردم. اما کمکم حتی زمانی هم که احتیاج نداشتم، این کار رو میکردم. از روی عادت، مدام دنبال فرصتی بودم تا دزدی کنم. دیگه فرقی نداشت توی مدرسه باشه یا توی ايستگاه مترو یا حتی کیف پدرم. دزدی کردن شده بود یه نوع تفریح و هیجان.احساس میکردم آدم زرنگ و باعرضهای هستم. اما این احساس دَووم زیادی نداشت، چون یه بار که کیف پول یکی از معلمها رو زدم، گیر افتادم و منو به کلانتری بردن و از مدرسه اخراج شدم. بعد از اون، چند بار دیگه هم دستگیر شدم. دیگه هیچکس بهم اعتماد نداره. الان هم منتظر رأی دادگاه هستم. همهچیز از یه تصمیم اشتباه شروع شد، فقط یه تصمیم کوچیک.
بله دوستان عزیز، هیچ انسانی خلافکار به دنیا نمیآید. همۀ جرم و جنایتها، از یک تصمیم کوچک شروع میشود. شما نیز امروز که این ماجرا را خواندید، در مقابل یک تصمیم قرار دارید، یک تصمیم شخصی اما حیاتی. با یک تصمیم شخصی در این لحظه، میتوانید مسیر زندگی خود را تا ابد تعیین کنید. کلام خدا میفرماید: "زيرا خدا جهان را آنقدر محبت کرد که پسر یگانۀ خود را داد تا هر که به او ایمان آوَرَد هلاک نگردد، بلکه حیات جاویدان یابد." (انجیل یوحنا ۳: ۱۶). شما با خواندن این آیه، در برابر تصمیمی بسيار مهم قرار دارید، در برابر یک انتخاب که ابدیت شما را تعیین میکند. هلاکت ابدی یا حیات جاويدان. شما کدام را انتخاب میکنید؟
ما شما را به انتخاب دین و مذهب دعوت نمیکنیم، بلکه به انتخاب نور یا تاریکی. کلام خدا میفرماید: "هر که به او ایمان دارد محکوم نمیشود، امّا هر که به او ایمان ندارد، هماینک محکوم شده است، زیرا به نام پسر یگانۀ خدا ایمان نیاورده است. و محکومیت در این است که نور به جهان آمد، امّا مردمان تاریکی را بیش از نور دوست داشتند، چرا که اعمالشان بد است. زیرا هر آن که بدی را بهجا میآورَد از نور نفرت دارد و نزد نور نمیآید، مبادا کارهایش آشکار شده، رسوا گردد. امّا آن که راستی را بهعمل میآورَد نزد نور میآید تا آشکار شود که کارهایش به یاری خدا انجام شده است." (انجیل یوحنا ۳: ۱۸-۲۱).
شما کدام را انتخاب میکنید؟ نور یا تاریکی را؟ شما نور را دوست میدارید یا تاریکی را؟ عیسی مسیح، آن نورِ حقیقی است که هر انسانی را نورانی میسازد. در نور مسيح، گناهان آشکار میشود تا انسان بتواند از گناه توبه کند و به مسيح ايمان بياورد. اما کسی که در تاریکی است، گناهان خود را نمیبيند و درنتیجه، قادر نخواهد بود که توبه کند و ايمان آوَرَد و آمرزيده و پاک شود. یوحنای رسول میفرماید: "اما اگر در نور گام برداریم، چنانکه او در نور است، با یکدیگر رفاقت داریم و خون پسر او عیسی ما را از هر گناه پاک میسازد." (رسالۀ اول یوحنا ۱: ۷). روی آوردن به مسيح، که برای گناهان ما بر صليب مُرد و سپس از مردگان قيام نمود و زنده است، یک تصمیم شخصی است، اما ابدیت شما به اين تصميم بستگی دارد. شما کدام را انتخاب میکنید، نور يا تاريکی را؟