همه، منو شیما صدا میکنن. البته این اسمیه که خودم برای خودم انتخاب کردهام. تو خونوادهمون ۴ تا برادر و ۲ تا خواهر داشتم.
مادرم رو همیشه پای چرخ خیاطی میدیدم که داشت برای مردم لباس میدوخت. این تنها تصویریه که از مادرم یادم مونده. پدرم هم یه کارگر سادۀ ساختمانی بود که همیشه وقتی میاومد خونه، تمام لباسش گِلی و خاکی بود. طفلک تماموقت کار میکرد، اما پولی که بهدست میآورد، نمیتونست شکم ماها رو سیر کنه. از دوران بچگی فقط تنهایی، بیکسی، فقر و گرسنگی بهیادم مونده.
همین شرایط باعث شد که یکی از برادرام، زودتر از بقیه بیفته تو کارِ خلاف کردن. من بچه بودم که میدیدم برادرم ضبطهای دزدی ماشینها رو گوشه کنار خونه قایم میکرد و بعدش، سروکلۀ دوستش پیدا میشد و به این ترتیب، برادرم چند روزی پولدار بود.
من هم خیلی زود فهمیدم که باید خودم گلیمم رو از آب بیرون بکشم. اما چون دستم بهجایی بند نبود، خیلی زود افتادم تو راه خلاف. راحتترین راه برای پول درآوردن، دزدی بود، همون کاری که برادر بزرگم میکرد. اولین بار، دخل بقالی محلهمون رو زدم. واقعاً نمیدونم صاحب بقالی حرکتِ ناشیانۀ منو نفهمید، یا اینکه فهمید و بهروی خودش نیاورد. خلاصه، پول دزدی زیر دندونم مزه کرد. بعد از اون، کار من شده بود دزدی.
هنوز ۱۴ سالم نشده بود که سر همین خُردهدزدیها دستم رو شد. فکر کردم کتک مفصلی از پدر و برادرام میخورم، اما برخلاف انتظارم، پدرم حتی نفهمید کدوم یکی از ماها این کار رو کرده بود. در واقع، پدرم خیلی اوقات یادش میرفت چند تا بچه داره و اسماشون چیه.
من از رو نرفتم. تازه راه و چارۀ کار رو یاد گرفته بودم و داشتم خبره میشدم. فقط لازم بود کمی بیشتر مراقب باشم. دفعۀ بعد، ۱۶ سالم بود که بهخاطر سرقت ضبط ماشین، دستگیر شدم. این بار سه ماه رفتم "کانون اصلاح و تربیت". تازه اونجا بود که پدر و مادرم فهمیدن من تو چه وضعیتی هستم. مادرم خیلی ناراحت شد و مدام گریه و زاری میکرد. بیشتر از اینکه به فکر خودم باشم، نگران مادرم بودم. طفلک تو زندگیش خیلی سختی و عذاب دیده بود و دلم نمیخواست من هم به دردش اضافه کنم. بهخاطر همین، به مادرم قول دادم که وقتی از "کانون اصلاح و تربیت" بیرون بیام، دیگه دوروبرِ خلاف نرم. اما خبر نداشتم که روزگار میتونه چقدر بیرحم باشه! درست همون موقعی که فکر میکردم زندگیم رو از نو شروع کنم و کارهای خلافم رو کنار بذارم، خبر رسید که مادرم در اثر سکتۀ قلبی فوت کرده. من خودم رو مقصر میدونستم. اون بهخاطر کارهای خلاف من، خیلی حرصوجوش خورده بود. حالا دیگه تنها روزنۀ امیدم برای یه شروع تازه، ازبین رفته بود. برای من راه برگشتی وجود نداشت.
وقتی از "کانون اصلاح و تربیت" بیرون اومدم، دیگه هیچکس حاضر نبود منو پیش خودش نگهداره. هیچکس دیگه منو قبول نداشت. مُهر زندونی روی پیشونیم خورده بود. دیگه برای کسی ارزش نداشتم. دیگه هیچکس پناهم نمیداد، برای همین دوباره افتادم به دزدی کردن. برام فرقی نمیکرد تو زندون باشم یا بیرون. گاهی فکر میکردم که شاید زندون برام بهتر باشه. روزها و شبها رو بدون هیچ هدفی پشت سر میذاشتم. من به یه دزد فراری تبدیل شدم. از بیجایی و بیکسی، شبها رو تو پارک سرمیکردم. چه مزاحمتها و چه پیشنهادهای شرمآوری که بهم نمیشد! خسته شده بودم ازبس که حرفهای زشت و رکیک شنیده بودم. میشنیدم که رهگذرها بهم میگفتن، این دختره فراریه! اینجور آدمها حتماً خراب و فاسد هم هستن.
نگاهها و تحقیرهای مردم حالم رو بههم میزنه. چهطور به خودشون اجازه میدن هر رفتاری که دلشون میخواد با من داشته باشن؟ اما خودم میدونستم توی چه وضعيتی هستم. آدمی که توی کوچهها و خیابونها، بیهدف و سرگردون باشه، به خیلی راهها کشیده میشه، مخصوصاً اگه دختر باشه. میدونم که یه روز از همین روزها، جنازهام رو توی جوب یا یه گوشۀ پارک پیدا میکنن که از سرما و گشنگی مردهام. من افتادهام توی سراشیبی و راه برگشتی هم نمیبینم. برای من دیگه راه برگشتی نیست!
عزیزان، چه سرگذشت اندوهباری . فقر و تنگدستی چه بیدادها که نمیکند! شیما تصور میکند که برای او دیگر راه بازگشتی وجود ندارد. اما آیا واقعیت اینچنین است؟ آیا میشود که زندگی شخصی به بنبست کامل رسیده باشد؟ آیا در نظر خدا نیز شیما و افرادی نظیر او به بنبست رسیدهاند؟ آیا خدا نمیتواند کاری برایشان انجام دهد؟
مشکل شیما و افرادی مانند او، این است که آنها مایل نیستند خدا را وارد معادلات زندگی خود کنند. بله، درست است، شاید از نظر انسانی برای این قبیل افراد امیدی نباشد، اما برای خدا هیچ امری محال نیست. کاری که شیما باید بکند، این است که، توبه کند و به عيسی مسيح خداوند و کفارۀ خون پُربهای او برای بخشش گناهانش ايمان آورد. انجیل مقدس تعلیم میدهد که خدا قادر است زندگی این قبیل افراد را تغییر دهد و راهی در مقابل پایشان بگذارد که فکرش را هم نمیکردند.
ماجرای شیما شبیه داستان "پسر گمشده" است که مسیح آن را تعریف کرد. این داستان در انجیل لوقا ۱۵: ۱۱ تا ۳۲ نقل شده است. ما بخشی از آن را در اینجا ذکر میکنیم. میفرماید، "مردی را دو پسر بود. روزی پسر کوچک به پدر خود گفت، ای پدر، سهمی را که از دارایی تو به من خواهد رسید، اکنون به من بده. پس پدر دارایی خود را بین آن دو تقسیم کرد. پس از چندی، پسر کوچکتر آنچه داشت گرد آورد و راهی دیاری دوردست شد و ثروت خویش را در آنجا به عیاشی بر باد داد. چون هرچه داشت خرج کرد، قحطی شدید در آن دیار آمد و او سخت به تنگدستی افتاد. از این رو، خدمتگزاریِ یکی از مردمان آن سامان را پیشه کرد، و او وی را به خوکبانی در مزرعۀ خویش گماشت. پسر آرزو داشت شکم خود را با خوراک خوکها سیر کند، اما هیچکس به او چیزی نمیداد. سرانجام بهخود آمد و گفت، ای بسا کارگران پدرم خوراک اضافی نیز دارند و من اینجا از فرط گرسنگی تلف میشوم. پس برمیخیزم و نزد پدر میروم و میگویم، پدر، به آسمان و به تو گناه کردهام. دیگر شایسته نیستم پسرت خوانده شوم. با من همچون یکی از کارگرانت رفتار کن. پس برخاست و راهی خانۀ پدر شد. امّا هنوز دور بود که پدرش او را دیده، دل بر وی بسوزاند و شتابان بهسویش دویده، در آغوشش کشید و غرق بوسهاش کرد. پسر گفت، پدر، به آسمان و به تو گناه کردهام. دیگر شایسته نیستم پسرت خوانده شوم. امّا پدر به خدمتکارانش گفت: بشتابید! بهترین جامه را بیاورید و به او بپوشانید. انگشتری بر انگشتش و کفش به پاهایش کنید. گوسالۀ پرواری آورده، سر ببرید تا بخوریم و جشن بگیریم. زیرا این پسر من مرده بود، زنده شد؛ گم شده بود، یافت شد! پس به جشن و سرور پرداختند."
همانطور که در این داستان میبينيم، خدا، منتظر است تا ما انسانها بهخود بیاییم و تصمیم بگیریم نزد خدای راستين و مقدس بازگردیم. شیما میتواند به آغوش این خدای مهربان و پُرفيض بازگردد و مطمئن باشد که خدای پدر آسمانی او را با آغوش باز خواهد پذیرفت. کافی است که شیما "بهخود بیاید" و از گناه توبه کند و با ايمان به عيسی مسيح خداوند که برای آمرزش گناهان ما بر صليب مُرد و روحاً و جسماً از مردگان برخاست و زنده است، بهسوی خدا بازگردد و نجات و رهايی يابد و خدا پدر آسمانی او نيز باشد. درِ توبه همیشه به روی انسان باز است. مسیح فرمود: "هان بر در ایستاده میکوبم. کسی اگر صدای مرا بشنود و در به رویم بگشاید، به درون خواهم آمد و با او همسفره خواهم شد و او با من." (کتاب مکاشفه ۳: ۲۰).
افرادی نظیر شیما اگر صدای مسیح را بشنوند و درِ قلب خود را بهروی او بگشایند، نه فقط از بخشایش گناهان برخوردار میشوند، بلکه عضو خانوادۀ الهی نیز میگردند. این خانواده از خواهران و برادرانی تشکیل شده که ایشان نیز بههمین شکل، ايمان آورده و زندگی خود را به مسیح سپردهاند. این اعضای جدید میتوانند به این عده بپیوندند و از محیطی سالم برخوردار شوند. ایشان در چنین محیطی، میتوانند از رفاقت و مصاحبت سایر ایمانداران مسيحی بهرهمند گردند و همچنین، با برادر یا خواهری از این خانواده، تشکیل زندگی مشترک بدهند و آیندۀ جدیدی را آغاز کنند.
شما نیز اگر احساس میکنید که به بنبست رسیدهاید و دیگر راه بازگشتی برایتان وجود ندارد، میتوانید درِ قلب خود را بهروی مسیحِ زنده بگشایید و بخشایش همۀ گناهانتان را از او دریافت دارید و عضو خانوادۀ الهی گردید. آیا مایلید زندگی خود را به مسیح بسپارید؟