سهیلا، سرش رو بین دو دستش گرفته بود و درحالیکه اشک میریخت، بهزحمت حرف میزد. اون گفت، من و حیدر توی کلاس موسیقی باهم آشنا شدیم.
من عاشق موسیقی بودم. ساعتها با سازم تمرین میکردم. توی دنیای دیگهای بودم. توی این دنیای قشنگم، فقط یه شاهزادۀ رؤیایی کم داشتم که اونهم با وجود حیدر کامل شد. ما برای آیندهمون چه خواب و خیالاتی داشتیم. میخواستیم باهم ازدواج کنیم، اما حیدر بیکار بود.
پدرم میگفت: "این پسر بیکاره. اون خودش رو هم نمیتونه جمعوجور کنه، چه برسه به زنش. اون فقط بلده موهاش رو ژِل بزنه و به قیافهاش برسه. نمیتونه مسؤولیت زندگی تو رو بهعهده بگیره. نمیتونه خرج زندگیت رو تأمین کنه." پدرم راست میگفت. اما من حیدر رو دوست داشتم. عاشق نگاه و حرف زدنش بودم. وقتی کنارم بود، از این دنیا جدا میشدم. همیشه فکر میکردم اون مرد رؤیاهای منه و منو درک میکنه و ما میتونیم درکنارم، خوشبختترین زوج دنیا باشیم.
تنها مانعی که سر راهمون بود، نارضایتی پدرم، اونهم بهخاطر بیکاری و بیپولی حیدر بود. اما برای من اصلاً مهم نبود که حیدر بیکاره و نمیتونه از پس مخارج زندگی بربیاد. من فقط میخواستم به اون برسم، به هر قیمتی که شده. حیدر هم سعی میکرد کار و پول برای خودش جور کنه تا رضایت پدرم رو جلب کنه. یه روز، فکری به ذهن حیدر رسید. اون میدونست که نصرت خانم، زندایی مادرم، خیلی پولداره. برای همین، پیشنهاد کرد که بدون اطلاع خونوادهام، پیش اون بریم و ازش بخوایم یا به ما پول بده، یا کاری برای حیدر پیدا کنه.
اون شب، وقتی به خونۀ نصرت خانم رفتیم، دهن حیدر از دیدن اون خونۀ بزرگ و مجلل، باز مونده بود. نصرت خانم تقاضای حیدر رو رد کرد. من دیدم که حیدر چقدر پکر و ناراحت شده بود. در این حین، من رفتم به آشپزخونه تا چایی بریزم که ناگهان صدای جیغی شنیدم. خودم رو سریع به اتاق پذیرایی رسوندم. تو دست حیدر یه چاقوی خونی بود. نصرت خانم، غرق در خون روی زمین افتاده بود و داشت جون میداد. من خشکم زده بود و زبونم بند اومده بود. حیدر وحشتزده به من خیره شده بود. بالاخره بریدهبریده گفت: "پولها و طلا جواهراتش رو کجا میذاره؟"
من هیچی نمیفهمیدم. بهتزده بالای سر نصرت خانم نشستم. دیگه ناله نمیکرد. بیحرکت بود. از وحشت میلرزیدم. مدام به خودم میگفتم: "این حقیقت نداره. این یه کابوسه!" باورم نمیشد. باورم نمیشد شاهزادۀ رؤیاهای من، بتونه آدم بکشه. زمانی به خودم اومدم که دیدم حیدر دستم رو گرفته و منو میکِشه تا هرچه زودتر از اونجا بریم بیرون.
وقتی کمی حالم بهتر شد، حیدر گفت: "به هیچکس چیزی نگو، وگرنه به جرم قتل، اعدامم میکنن. من همۀ این کارها رو بهخاطر تو کردم! اگر ماجرا لو رفت، قتل رو تو به گردن بگیر، چونکه تو زیر ۱۸ سالی و تو رو اعدام نمیکنن. بعد از مدتی، آزاد میشی و میتونیم بریم یه جای دوردست و با هم ازدواج کنیم". من دلم نمیخواست حیدر رو از دست بدم، برای همین، حاضر بودم براش هر کاری انجام بدم. او این کار رو بهخاطر من کرده بود. حالا هم نوبت من بود که وفاداریم رو بهش ثابت کنم.
من توی دادگاه، تمام اتهامات رو پذیرفتم و به قتل اعتراف کردم، غافل از اینکه به جرم قتل، محکوم به اعدام شدم. حیدر هم خودش رو مخفی کرده بود. وقتی فهمیدم حیدر چطور منو گول زده، سعی کردم حقیقت رو به دادگاه بگم. اما همۀ شواهد برضدّ من بود. دیگه کسی حرفم رو باور نمیکرد.
سهیلا، آخرین حرفهاش رو زد و بعد، به نقطهای خیره موند. دیگه صدایی ازش در نمیاومد. حتی نمیتونست گریه کنه. اون که ۱۶ سال بیشتر نداشت، به اتهام قتل پشت میلههای زندان بود. انگشتهایی که روزی موسیقی میزد، حالا میلههای زندان رو گرفته بود و منتظر اعدام بود.
عزیزان، چه ماجرای هولناکی! بهراستی که همچون یک کابوس است، کابوسی وحشتناک! ما نمیدانیم آیندۀ سهیلا چه خواهد شد، اما فقط خدا میتواند به او رحم کند. یک عشق کور باعث چه فجایعی شد! نظیر این فاجعه، در کتابمقدس هم یافت میشود. وقتی انسان از شنیدن نجوای منطق و مشورتهای افراد باتجربه امتناع میورزد، ممکن است دچار مصائب فراوان شود. نمونۀ آن در کتابمقدس، زندگی مردی است به نام سامسون که حدود سه هزار سال پیش میزیست. او برگزیدۀ خدا بود. وعدۀ ولادتش را خودِ خدا به والدین او داده بود. او یکی از رهبران قوم اسرائیل بود. او قدرتی داشت که هیچیک از دشمنان این قوم نمیتوانستند در برابرش بایستند. اما او یک نقطه ضعف داشت. او عاشق دختران مردمانی میشد که با قوم اسرائیل خصومت داشتند. والدینش او را بسیار نصیحت میکردند که بهسراغ دختران بتپرست نرود و دختری از قوم خودش را به زنی بگیرد. اما او عاشق زن شد به نام دلیله که بتپرست بود.
وقتی دشمنان قوم اسرائیل از عشق سامسون به دلیله باخبر شدند، این دختر را تشویق کردند که راز قدرت سامسون را از او جویا شود. اما سامسون هر بار، از فاش کردن این راز طفره میرفت. تا اینکه بالاخره، از سر استیصال، به دلیله گفت که راز قدرتش در موهای بلندش است که هیچگاه از کودکی تراشیده نشده بود. سامسون نذيره بود و از بدو تولد وقف خدا شده بود و موی سرش هرگز نبايد تراشيده میشد. دلیله در فرصتی مناسب، وقتی سامسون در خوابی سنگین بود، موهای او را تراشید و بیدرنگ ماجرا را به رهبران قوم خود اطلاع داد. ایشان نیز بر سامسون تاختند و او را بستند و چشمانش را از حدقه درآوردند. سامسون بهخاطر یک عشق نادرست، نه فقط جان خود را از دست داد، بلکه از رهبری قوم اسرائیل نیز واماند.
اگر شما نیز در سنین نوجوانی یا جوانی هستید، بسیار مراقب باشید که در دام عشقهای نامناسب نیفتید. خدای مهربان، به ما عقل داده است تا درست را از نادرست تشخیص دهیم. ما نباید عنان زندگی خود را به دست هوا و هوس بسپاریم. عشقهای سوزان دورۀ جوانی زاییدۀ ترشحات فراوان هورمونها هستند. بههمین دلیل است که وقتی سن انسان کمی بالاتر رفت و از شدت ترشح هورمونها کاسته شد، راحتتر میتواند با عقل خود تصمیم بگیرد.
مهمتر از همه، خدا قادر است به انسان حکمت و دانایی ببخشد تا تصمیمات درستی بگیرد. یعقوب رسول میفرماید: "اگر از شما کسی بیبهره از حکمت است، درخواست کند از خدایی که سخاوتمندانه و بدون ملامت به همه عطا میکند، و به وی عطا خواهد شد." (رسالۀ یعقوب ۱: ۵) این وعدۀ خدا است. خدایی که پسر خود را دریغ نداشت، بلکه او را به جهان فرستاد تا با فدا کردن جان خود بر صلیب، کفارۀ گناهان ما را فراهم سازد، بهیقین حکمت لازم را نیز به فرزندان خود میبخشد. اگر به مسيح زنده ايمان آوريد و زندگی خود را از سنین نوجوانی به او بسپارید، مسیر زندگی شما را هدایت خواهد کرد و شما را در گرفتن تصمیمات درست یاری خواهد داد. آنگاه خواهید توانست مطابق ارادۀ خدا زندگی کنید، نه مطابق خواستههای نفسانی خود. پولس رسول به ايماندارانِ مسيحی میفرماید: "دیگر همشکل این عصر مشوید، بلکه با نو شدن ذهن خود دگرگون شوید. آنگاه قادر به تشخیص ارادۀ خدا خواهید بود؛ ارادۀ نیکو، پسندیده و کامل او." (رساله به رومیان ۱۲: ۲) خداوند فيض عطا فرماید که همۀ ما، خصوصاً دوستان جوان، با ايمان و سرسپردگی به عيسی مسيح و کلام او، از حکمت آسمانی خداوند آکنده شویم و بتوانیم خواست او را تشخیص دهیم و بهجا آوریم. آمین.