اسم من فرهاده. سال آخر دبیرستان بودم. اون موقعها، وقتی بین بچههای محل اسم منو میآوردن، همه خودشون رو جمع و جور میکردن و حساب کارشون رو میکردن.
خلاصه، اسمی در محله در کرده بودم، چون تمرین کُشتی میکردم. هر وقت بین بچهها درگیری و دعوایی پیش میاومد، حرف آخر رو من میزدم و موضوع رو خاتمه میدادم.
یک روز، مادر یکی از بچههای محل که اتفاقاً همکلاسی من هم بود، پیشم اومد و کلی گریه کرد. اسم این پسر مرتضی بود. این خانم به من گفت که مرتضی مدتیه سیگار میکشه و توی خونه دعوا و مرافعه راه میندازه. اون از من خواست که با مرتضی صحبت کنم و بهش بفهمونم که کارش درست نیست. من هم تصمیم گرفتم اونو با خودم به باشگاه ببرم تا از سیگار کشیدن دست برداره و به ورزش رو بیاره.
من در کارم موفق شدم. دوستی من و مرتضی طوری شد که مدام با هم بودیم. شده بودیم دو یار جدانشدنی. در باشگاه با هم تمرین میکردیم و بعد از اون، توی مسیر رسیدن به خونه، گـُل میگفتیم و گل میشنیدیم. ماهها به همین منوال گذشت. با هم ورزش میکردیم و با هم درس میخوندیم. روزی در باشگاه، مربی به بچهها گفت که میخواد برای مسابقههای استانی، چند نفر رو انتخاب کنه. من و مرتضی هم که مدت زیادی بود سخت تمرین میکردیم، خودمون رو در اون سطح میدیدیم که انتخاب بشیم.
هرچی به روزهای انتخاب بچهها برای مسابقات استانی نزدیکتر میشدیم، رقابت هم بین بر و بچهها بیشتر میشد. تا اینکه مربی، هشت نفر از بچهها رو انتخاب کرد. من و مرتضی هم بین اونها بودیم. نتیجۀ مسابقات برای همۀ ما مهم بود. برای همین، رقابتی بین ما هشت نفر بهوجود اومد. هر کسی سعی میکرد که بیشتر از بقیه تمرین کنه. به همین دلیل، بعضیها زودتر از بقیه به باشگاه میرفتن و تمرین رو زودتر شروع میکردن.
یه روز، مرتضی به مدرسه نیومد. من خیلی نگرانش شده بودم. بعد از مدرسه، رفتم باشگاه. دیدم مرتضی تمام روز رو در باشگاه گذرونده و تمرین میکرده. وقتی دیدم اون به من که بهترین دوستش بودم، چیزی در این مورد نگفته، خیلی ناراحت شدم، چون احساس کردم اون داره با من رقابت میکنه و از من فاصله میگیره. مدتی گذشت و واقعاً متوجه شدم که اون دیگه مثل سابق با من دوست نیست. اون با چند نفر از بر و بچههای دیگه رفیق شده بود و بعد از تمرین، وقتش رو با اونها صرف میکرد. ما فقط توی باشگاه و موقع تمرین، همدیگه رو میدیدیم. کاملاً مشخص بود که مرتضی میخواد از من جلو بزنه.
یه شب که داشتم به خونه برمیگشتم، وقتی داخل کوچهای شدم، چند نفر با موتور اومدن و ساکم رو از دستم کشیدن. وقتی با اونها درگیر شدم، کتک مفصلی خوردم، طوری که بیهوش نقش زمین شدم. وقتی چشمام رو باز کردم، دیدم گوشهای افتادهام. تمام بدنم درد میکرد. بعد، متوجه شدم که پیرهنم رو از تنم درآورده بودن. به اطراف که نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم که چند سرنگ روی زمین افتاده. بیاختیار نگاهم به بازوهام افتاد. کبود شده بودن. ترس تمام وجودم رو فراگرفت. حالم خیلی بد بود. سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم. به من مواد مخدر تزریق کرده بودن. با هر زحمتی بود، خودم رو به خونه رسوندم و مثل مرده، روی تختم افتادم.
فردای اون روز، مرتضی زنگ زد و حالم رو پرسید. برام عجیب بود که بعد از مدتها، چطور یهمرتبه، اون هم بعد از اون شب، مرتضی حالم رو میپرسید. شبش هم اومد به دیدنم و با هم گپ زدیم. اون شب، بعد از مدتها دوباره پاکت سیگار رو توی دستش دیدم. تعارفی هم به من کرد. نمیدونم چرا من که هرگز لب به سیگار نزده بودم، دوست داشتم یه بار امتحانش کنم.
اون شب، با همون اولین پُک، بدبختی من شروع شد. یه نخ سیگار کشیدن منو به جایی رسوند که روزی یه پاکت سیگار میکشیدم. حسابی از تمرینها عقب افتاده بودم. چیزی به مسابقات استانی نمونده بود. بچهها همه سخت مشغول تمرین و رقابت بودن، اما برای من دیگه هیچچیز مهم نبود. چیزی نگذشت که خودم رو در دام اعتیاد دیدم. اسیر مواد مخدر شده بودم. از اون روزهای خوشِ گذشته دیگه خبری نبود. وقتی توی محله راه میرفتم، دیگه اون نگاههای تحسینآمیز دنبالم نبود. دیگه بچههای محل روی من حساب نمیکردن. از خودم بدم اومده بود. خانوادهام هم متوجه وضع فلاکتبار من شده بودن. اونها تعجب میکردنکه چطور من، اون آدم ورزشکار، تبدیل به یه معتاد شده بودم. خودم هم خجالت میکشیدم. اما دیگه اسیر شده بودم.
یه روز که حالم خیلی بد بود و تمام بدنم درد میکرد، سرم رو به آسمون بلند کردم و گفتم: "خدایا، کجایی؟ اگر صدام رو میشنوی، نجاتم بده!" و بیاختیار زارزار گریه کردم. اما خدا واقعاً دعای قلبی منو شنید، چون چند روز از این واقعه نگذشته بود که بر حسب تصادف، یکی از همکلاسیهای قدیمیم رو توی خیابون دیدم. از دیدن من با او وضع و قیافه، یکه خورد. جویای ماجرا شد. من هم واقعیت رو بهش گفتم. اما من هم از حرفی که اون به من زد، یکه خوردم. به من گفت که مدتیه مسیحی شده. تا حالا چنین چیزی نشنیده بودم. مگه میشه آدم مسیحی بشه؟ مگر فقط ارمنیها مسیحی نیستن؟ مگر میشه ارمنی شد؟ اما دوستم برام توضیح داد که مسیحی بودن ربطی به ارمنی بودن نداره. هر کسی به مسیح ایمان بیاره و اورو بهعنوان نجاتدهندۀ خودش بپذیره، میشه مسیحی، یعنی پیروِ مسیح. اون برام تعریف کرد که چطور با ایمان آوردن به مسیح، زندگیش عوض شده و دیگه بهدنبال گناه و هرزگی نمیره. اما تعجبم زمانی بیشتر شد که گفت در کلیسایی که اون میره، چند نفر از هرویین آزاد شدهان. پس، منو به کلیساشون دعوت کرد. من هم رفتم. برام عجیب بود که در این کلیسا، همۀ مراسم به فارسی بود. بعد از جلسه، دوستم منو با یکی از کشیشهای کلیسا آشنا کرد. این کشیش برام تعریف کرد که چطور مسیح اونو از اعتیاد به الکل آزاد کرده. بعد، منو با دو سه نفر از کسانی که از اعتیاد به مواد مخدر آزاد شده بودند، آشنا کرد. آقای کشیش منو تشویق کرد که قلبم رو به مسیح بسپارم و به او ایمان بیارم و ازش درخواست کنم که منو از اعتیاد رهایی بده. من که امیدم از همه جا قطع شده بود، این کار رو کردم. با اون آقای کشیش دعا کردم و زندگیم رو به مسیح سپردم.
اما عجیبتر از همه این بود که این آقای کشیش مهربون، منو دعوت کرد که چند روز در خونۀ اونها بمونم تا دورۀ سختِ دردهای ترک اعتياد رو در کنارم باشه. این دعوت برام خیلی ارزش داشت، چون میدونستم که ترک کردن اعتیاد چقدر سخته. سرتون رو درد نیارم. من با ایمان به مسیح و توکل به او، از اعتیاد آزاد شدم. در ضمن، خدا رو شکر میکنم که بهخاطر قبول آن کاری که مسیح روی صلیب برای من انجام داد، الآن از زندگی ابدی برخوردارم.
عزیزان جوان، ماجرای تلخی را از نظر گذراندیم. خیانت دوست، بهراستی تلخ است. بارها شنیدهایم که افراد در پاسخ به محبتهای دوستانشان، بیوفایی و ناسپاسی نشان دادهاند، یا اینکه بهعوض قدردانی، به ایشان خیانت کردهاند. شاید به ما هم خیانت شده، یا شاید هم خودمان در حق دیگران خیانت کردهایم. همگی ما دوستانی داشتهایم که خیلی بهما نزدیک بودهاند، اما بعد از مدتی، بهخاطر منافعی بالاتر، ما را ترک کرده، به دیگران چسبیدهاند. شاید هم خودمان دوستیِ دیگران را رها کرده باشیم. حتی میشنویم که برادر به برادر و فرزند به والدین خیانت میکند و بیوفا میشود. خداوندگارِ ما، عیسی مسیح نیز طعم تلخ خیانت را چشید. او دوازده نفر را برگزید تا نزدیکترین یارانِ او باشند. اما در آخر، یکی از آنان، یعنی یهودای اسخریوطی، او را به دشمن تسلیم کرد.
پولس رسول در رسالۀ خود به مسیحیان غلاطيه، واقع در ترکيۀ امروزی، در فصل پنجم، آیۀ ۲۲، "وفاداری" را ثمرۀ روحالقدس معرفی میکند. اگر روح مقدس خدا در ما ساکن باشد، خصلت وفاداری را در ما پدید خواهد آورد. انسانی که دور از خدا زندگی میکند، از معیارهای الهی بیخبر است. برای چنین افرادی، تنها منافع مادی و زودگذر تعیینکنندۀ نوع روابط و کیفیت آن میباشد. ما در دنیایی زندگی میکنیم که دوستی و رفاقت و شفقت و مِهر و الفت دیگر مفهومی ندارد. پولس رسول این نکته را بسیار زیبا بیان کرده، میفرماید: "امّا آگاه باش که در روزهای آخر، زمانهای سخت پیش خواهد آمد. مردمانْ خودپرست، پولدوست، لافزن، متکبر، ناسزاگو، نافرمان به والدین، ناسپاس، ناپاک، بیعاطفه، بیگذشت، غیبتگو، بیبندوبار، وحشی، دشمن نیکویی، خیانتکار، عجول و خودپسند خواهند بود." (رسالۀ دوم به تیموتائوس ۳:۱-۴). و این پیشگویی چقدر برای روزگار ما درست است!
هر یک از ما باید خودمان را ارزیابی کنیم و بسنجیم. ما باید کار را اول از خود آغاز کنیم. آیا در دوستیهای خود وفادار هستیم؟ آیا نسبت به والدین و برادران و خواهران خود الفت داریم؟ آیا به همسر و فرزندان خود وفادار هستیم؟ اگر احساس میکنیم که در این زمینه نیاز به تغییر داریم، عیسی مسیح حاضر است بهواسطۀ روحالقدس این تغییر را در ما پدید بیاورد. او آنقدر انسانها را محبت کرد که جان خود را بر روی صلیب، کفارۀ گناهان ما ساخت. این نهایتِ وفاداری الهی است. اگر خدا به ما چنین محبت نمود، ما نیز باید نسبت به دیگران وفادار باشیم و به ایشان عاطفه و الفت نشان دهیم. اگر نیاز به این خصلت عالی را در خود احساس میکنید، همین الآن عیسی مسیح را بهعنوان نجاتدهنده و صاحب اختیار زندگی خود بپذیرید. او تغییرِ لازم را در زندگی ما پدید خواهد آورد. خدا ما را در این زمینه یاری فرماید. آمین.