برای عیادت یکی از دوستانم به بیمارستان رفته بودم. اون، تازه زایمان کرده بود. من بهعنوان یک زن، به موضوع تولد این نوزاد و نوزادهای دیگه فکر میکردم که چقدر با ورودشون به این دنیا، باعث شادی پدر و مادر خود میشن.
فکر میکردم که خدا چقدر برای ما انسانها ارزش قائله و چقدر ما رو دوست داره و برای هر یک از ما انسانها که قدم به این دنیا میذاریم، هدف و نقشهای داره. توی این افکار بودم و با شادی بهطرف درِ خروجی بیمارستان میرفتم که صدای شيونوزاری زنی توجهم رو جلب کرد. اون زن سخت گریه میکرد و خیلی پریشون بود. دو نفر مأمور هم اونجا بودن و پرستار سعی میکرد اون زن رو آروم کنه.
ناخودآگاه ایستادم. انگار کسی به من میگفت، اون، به تو نیاز داره. با بیتفاوتی از کنارش رد نشو. جلو رفتم و کنار اون خانم نشستم و اونو در آغوش گرفتم. اون خانم که گویی بهدنبال فردی بود که باهاش درددل کنه، از زمینوزمان ناله میکرد و از خدا میخواست که جونش رو بگیره تا اینقدر زجر نکشه. با دیدن غصۀ اون زن و گریههاش، اشک در چشمهام جمع شد. سعی کردم آرومش کنم. ازش پرسیدم، چی شده خانم که اینقدر ناراحتین؟ کمکی از دست من برمیآد؟
بعداز کمی مکث، با ناامیدی جواب داد، ای خانم، از دست هیچکس کاری ساخته نیست. هرچی میکشم از دست شوهرمه. اون، مردِ بداخلاق و بددهنیه. دستِ بزن هم داره. ای خدا، آخه این چه سرنوشتی بود؟ مگه من چه گناهی کردهام که باید اینهمه سختی بکشم؟ خدایا، چرا صدای منو نمیشنوی؟ چرا جونم رو نمیگیری؟ دیگه طاقت ندارم. از همهطرف دارم میکشم. چرا هرچی بدشانسی و درد توی این دنیا هست، باید سر من بیاد؟ درحالیکه اونو نوازش میکردم، گذاشتم خودش رو خالی کنه. از لابلای حرفهاش فهمیدم که پسر نوجوونش چندبار از خونه فرار کرده، و حالا هم دست به خودکشی زده. اینبارهم مأمورها اونو کنار خیابون پیدا کرده بودن، درحالیکه رگش رو زده بود و آورده بودنش به بیمارستان.
وقتی اون خانم کمی آروم شد، از پرستار خواستم اجازه بده که با اون پسر نوجوون ملاقات کنم. دقایقی بعد، بالای سر اون پسر ایستادم و به چهرش نگاه کردم. پسری ۱۴ ساله بود. از روی پروندش اسمش رو پیدا کردم و به آرومی صداش کردم، میلاد! میلاد! صدامو میشنوی؟ امّا میلاد اونقدر ضعیف شده بود که قدرت ناله کردن هم نداشت. مدتی بالای سرش ایستادم، امّا فایدهای نداشت. از مادرش خواستم اجازه بده که فرداش باز به ملاقات میلاد برم. مادر میلاد هم با بیمیلی رضایت داد. اون شب، ساعتها بهفکر اون پسر نوجوون بودم. روز بعد، در اولین فرصت به بیمارستان رفتم. حال میلاد بهتر شده بود و میتونست چشمهاش رو باز کنه و حرف بزنه. خودم رو بهش معرفی کردم. بهش گفتم که مسیحی هستم و میخوام باهاش دوست بشم. امّا اون، روش رو برگردوند و گفت، از همه متنفرم. همه بیرحمن! پرسیدم، حتی مادرت؟ اون، خیلی نگرانته، گفت، آره، اونو دوست دارم. امّا بقیه، همه میخوان اذیتم کنن. پرسيدم، آيا پدرت اومده به عیادتت؟ پوزخندی زد و گفت، اونو که اصلاً نگو. همش منو میزنه. اگه از آسمون بارون بباره، اون منو مقصر میدونه. از هرجایی کمبیاره، بازهم منو میزنه. از دست هرکسی ناراحت باشه، منو به باد کتک میگیره. اون از من متنفره. بارها اینو بهم گفته. حتی مادرم رو میزنه، بهخاطر اینکه از من حمایت میکنه. تازه خوشحال هم میشد اگه میشنید که من مردهام. میدونم که اصلاً هم ناراحت نمیشد.
ازش پرسیدم، برای همین از خونه فرار کردی؟ نگاهی بهم کرد و گفت، دیگه از کتکهای پدرم خسته شده بودم. تو پارکها روی کارتن خوابیدن بهتر از فحشها و کتکهای پدرم بود. پرسیدم، کلاس چندمی؟ گفت، سوم راهنمایی. گفتم، رابطهات با درس و مدرسه چطوره؟ با آهوناله گفت، درسومشق رو خیلی دوست دارم. پارسال معدلم ۱۸ شد. همۀ معلمها منو دوست دارن و تشویقم میکنن. امّا چه فایده! پدرم تحقیرم میکنه و تو سرم میزنه و بهم میگه هیچ کاری بلد نیستم. پرسیدم، دلت میخواد چیکاره بشی؟ گفت، خیلی دوست دارم خلبان بشم. امّا هربار که تو خونه اینو میگفتم، همه مسخرهام میکردن. پدرم میزد پس گردنم و میگفت تو حمال هم نمیشی!
چند لحظه سکوت بین ما برقرار شد. دلم بهدرد اومد. نوجوانی با این هوش و استعداد، اینطور ناامید و مأیوس و دلشکسته! به این فکر میکردم که میلاد چقدر با پدرش مشکل داره. عامل همۀ این واکنشهاش برمیگرده به رابطۀ اون با خونوادهاش، بهخصوص با پدرش. بهش گفتم، بیا پدرت رو ببخش و اونو دوست داشته باش!
چیزی نگفت. فکر کردم شاید متوجه سؤالم نشده. درحالیکه آماده میشدم تا سؤالم رو بهشکل دیگهای مطرح کنم، روش رو برگردوند و با چشمهایی پر از اشک، به من نگاه کرد و گفت، نمیتونم! اون، به من خیلی بدی کرده. از من متنفره!
بهش گفتم، امّا یکی هست که تو رو خیلی دوست داره. اون، تو آسمونهاست. او حتی از پسرش هم دریغ نکرد، بلکه اونو برای نجات ما و برای نشون دادن محبتش، به این دنیای بیرحم فرستاد. آره عزیزم، خدا رو میگم. خدا تو رو خیلی دوست داره. اون پسرش، عیسی مسیح رو به این دنیا فرستاد تا ما رو با خودش آشتی بده. الآن خدا حاضره پدر تو باشه، مهربونترین پدر دنیا. اینو باور میکنی؟
میلاد خیرهخیره به من نگاه میکرد. برق مخصوصی رو در نگاهش میدیدم. دستی به سرش کشیدم و مادرانه بهش گفتم، آره پسرم، عیسی مسیح از آسمون به زمین اومد. اون، مریضها رو شفا میداد، افراد ديوزده رو آزاد میکرد، و مهمتر از همه، تمام افرادی رو که جامعه اونها رو طرد کرده بود، با آغوش باز میپذیرفت و به اونها وعده میداد که در آسمون جایی پر از شادی و محبت براشون هست. عیسی مسیح این پیغام رو به مردم میداد که اگه به او ایمان بیارن، خدای مهربون پدرشون میشه. میخوای خدا، پدر مهربون تو هم بشه؟
میلاد کمی رفت تو فکر و بعد با بغض گفت، ولی چطوری؟ چطور میتونم خدا رو پدر خودم بدونم؟ چیکار باید بکنم؟ گفتم، لازم نیست کاری بکنی. فقط کافیه دعا کنی و به عیسی مسیح بگی که میخوای قلبت رو به او بدی و شاگردش بشی. عیسی مسیح، به شاگرداش تعلیم داد که باید همۀ انسانها رو دوست داشته باشن، حتی دشمنانشون رو محبت کنن. این کار سختیه، امّا او خودش وعده داده که به ما قدرت لازم رو بده که حتی دشمنانمون رو دوست داشته باشیم. اگه عیسی مسیح رو به قلب خودت دعوت کنی، او به تو قدرت میده که حتی پدرت رو دوست داشته باشی، پدری که این همه بهت بدی کرده و ازش متنفری. او قلبت رو پر از محبت میکنه. میخوای باهم دعا کنیم و قلبت رو به عیسی مسیح بسپری؟
میلاد که به پهنای صورتش اشک میریخت، با سر علامت رضایت داد. بعد همراه بامن اینطور دعا کرد: "ای پدر ما که در آسمانی، تو رو شکر میکنم که پسرت، عیسی مسیح رو به این دنیا فرستادی تا ما رو نجات بده و با محبت تو آشنا کنه. او حتی از جونش هم دریغ نکرد، روی صلیب مُرد تا تاوان گناهان ما رو بپردازه. اما تو او رو در روز سوم زنده کردی. من به پسر تو اعتماد میکنم و قلبم رو به او میسپارم. دل منو از محبت خودت پُر کن و به من قدرت بده تا پدرم رو ببخشم و اونو دوست داشته باشم. زندگی منو عوض کن. به نام عیسی مسیح میطلبم. آمین."
حقجویان عزیز، میلاد بهواسطۀ ایمان و اعتماد به عیسی مسیح، هديۀ نجات را دریافت کرد و از اسارت کینه و نفرت آزاد شد. کینه درست مانند زندان است، زندانی که شخصِ کینهتوز در آن اسیر میباشد. اگر شما هم نسبت به خطاکارانِ خود کینهای در دل دارید، عیسی مسیح هماکنون حاضر است تا شما را مانند میلاد از این زندان بیرون بیاورد. همچون او دعا کنید و دل خود را بهروی عیسی مسیح بگشایید تا وجودتان پُر از محبت شود، محبتِ مهربانترین پدر. آمین.