از کنار ویترین مغازهها میگذشتم و با حسرت به اونها نگاه میکردم و در دلم آه میکشیدم. چقدر دلم میخواست توی کیفم اونقدر پول داشتم که با غرور و اعتمادبهنفس میرفتم توی فروشگاه و هرچی دلم میخواست، میخریدم.
غرق رؤیاهام بودم. تصور میکردم که همسر مردی ثروتمند و در پول غوطهور هستم و در آرامش زندگی میکنم. خونهای ویلایی هم دارم با حیاطی بزرگ، پر از گلها و گیاهان زیبا. یه زندگی بدون سختی و رنج. اما یهمرتبه با بوق ماشین به خودم اومدم و دیدم که وسط خیابونم. اصلاً به چراغ عابر پیاده توجهی نکرده بودم. از رانندۀ ماشین خجالت کشیدم، اما دلم میخواست باز به رؤیاهام پناه ببرم. آخه رؤیاهام تنها جایی بود که حتی برای چند لحظه، از دنیای پُرآشوب و سختیهای زندگی فراریم میدادن. من، یه دختر جوون، مملو از حسرتها و آرزوها بودم.
جلوی بساط پیرمردی ایستادم. چقدر دلم میخواست برای خواهر کوچیکم اون کِشِ سری رو که روش یه عروسک بود، بخرم. اما داروهای پدرم مهمتر بود. همینطور که راه میرفتم، به بخت بد و سرنوشت تلخم فکر میکردم.
چند سال پیش که ۱۵ سالم بود، مادرم رو در اثر یه بیماری از دست دادم. مرگ مادرم، باعث شد که زندگیمون خیلی سختتر بشه. من که خودم سنی نداشتم و بهعنوان یه دختر نوجوان محتاج حمایت بودم، مجبور شدم نقش مادر رو برای خواهر و برادر کوچیکم بازی کنم. بیماری پدرم و ازکارافتادگیش هم، منو مجبور کرد با وجود علاقهای که به درس و مدرسه داشتم، ترک تحصیل کنم و مشغول کار بشم. روزها در یه مهد کودک مربی بچههای کوچیک بودم و بعدازظهرها هم بهعنوان خدمتکار، توی خونههای مردم کارهای نظافتچی رو انجام میدادم.
فشار کاری زیاد، سروکله زدن با بیست تا بچۀ قد و نیمقد و کار توی خونۀ مردم، بهاضافۀ مسؤولیت خواهر و برادر و نگهداری از پدر بیمارم، روح و جسم منو خسته کرده بود. وقتی به خونه میرسیدم و با چشمهای کوچیک و منتظرِ خواهر و برادرم روبرو میشدم، بیشتر زجر میکشیدم. پدرم در اثر بیماری، بد اخلاقتر شده بود و مدام به روزگار فحش میداد.
جوّ ناآروم خونه، باعث شده بود که از خونه دوری کنم. سعی میکردم قبل از اینکه کسی بیدار بشه از خونه بیام بیرون، و شب هم تا جایی که میتونستم، دیرتر برم خونه. من که بهعنوان یه دختر جوون، نیاز به شورونشاط داشتم، با روبرو شدنِ زودهنگام با مسؤولیت سنگین زندگی، روحیهام حساس و شکننده شده بود. احساس تنهایی میکردم. دلم برای مادرم تنگ میشد. به یاد لحظاتی میافتادم که با مادرم درددل میکردم. اما الآن چقدر تنها شده بودم. نیاز به یه همصحبت و دوست، باعث شده بود که با هر کسی که احساس میکردم به حرفهام گوش میکنه، سر صحبت رو باز کنم و از مشکلاتم براش بگم.
یه روز، در حالی که تو ايستگاه منتظر اتوبوس بودم، ماشین مدل بالایی جلوی پام ایستاد. من که از انتظار برای اتوبوس خسته شده بودم، سوار ماشین شدم. رانندۀ ماشین مردی میانسال بود و برای همین، احساس راحتی کردم. کمی بعد، اون آقا که خودش رو همایون معرفی کرد، سر صحبت رو باز کرد. من هم که بهدنبال همصحبت بودم، از این موضوع استقبال کردم. صحبت ما به درازا کشید و از همصحبتی با اون لذت بردم. برای همین، باهاش قرار ملاقات گذاشتم. اغلب میرفتیم پارک یا رستوران یا سینما. اینها برای منی که دستم از همهجا کوتاه بود، خیلی جذاب و جالب بهنظر میرسید. همایون دربارۀ لذتهای زندگی، خوشی و آرامش صحبت میکرد، همون چیزهایی که من بهدنبالشون بودم. خیلی به همایون وابسته شدم. برای همین، ملاقاتهای ما، دور از چشم پدرم، ادامه پیدا کرد. کمکم طوری شد که، اگه یه روز اونو نمیدیدم، کلافه میشدم.
بعد از مدتی، من در تصورات خودم همایون رو شریک زندگی خودم میدیدم و اون زندگی ایدهآل رو در کنار همايون میجستم. همایون هم که از این موضوع مطلع شده بود، از موقعیت استفاده کرد و به من پیشنهاد داد که به خونهاش برم. من، هم ترس داشتم و هم احساس وابستگی میکردم. اما علاقهام به اون باعث شد که پیشنهادش رو بپذیرم و برم خونهاش. متأسفانه، بعد از دو سه بار، کار ما به گناه کشید، بدون اینکه حرف ازدواج رو پیش بکشه. بعد از مدتی، متوجه شدم که اون از من برای لذتهای خودش استفاده میکنه و قصد نداره با من ازدواج کنه. مجبور شدم با هزار دلشکستگی و زخمهایی بدتر از قبل، ازش جدا بشم. کاخ رؤیاهای من تبدیل به سراب شد. کسی رو هم نداشتم که موضوع رو باهاش درمیون بذارم و درددل کنم. خیلی احساس گناه میکنم. من بازیچۀ هوسهای یه مرد قرار گرفتم. احساس درموندگی میکنم و زندگی دیگه برام معنایی نداره. همۀ اینها بهخاطر درد بیکسیه.
بله دوستان عزیز، ماجرای تلخی بود. کم نیستند افرادی که در اثر تنهایی و بیکسی، به راههای منحرف کشیده میشوند و باید بپذیریم که بیکسی درد بدی است. اما خدا چه راهحلی پیش پای کسانی میگذارد که بیکس و تنها هستند؟ ارائۀ پیشنهاد برای این خانم جوان کار سادهای است، اما آیا ما که به او راهحل پیشنهاد مینماییم، واقعاً درد او را احساس میکنیم؟ دختری جوان با خواهر و برادری کوچکتر از خود، با پدری بیمار، و بدون پشتوانۀ مالی، چه میتواند بکند؟ ما چه راهحلی میتوانیم به او ارائه دهيم؟
در کلام خدا یعنی کتابمقدس، که همان تورات و زبور و صُحُف انبیاء و انجیل است، آمده که خدا پدر یتیمان و شوهر بیوهزنان است، درست همان کسانی که در این دنیا کسی را ندارند. بله، خدا پدر یتیمان است، بهترین پناهگاه افراد بیکس. کسانی که در شرایط این خانم جوان قرار دارند، باید بدانند که کسی هست که میخواهد مونس و همدم ایشان باشد. او بهترین کسی است که، میتوانیم درددل خود را به او بگوییم. او سنگ صبور ما است. او هرگز ما را بهخاطر خطاهای گذشتهمان سرزنش نمیکند و از آنها برای کوبیدن ما استفاده نمینماید. پس، این خانم جوان و همۀ کسانی که در شرایط او هستند، باید بدانند که آغوش خدا به روی ایشان باز است و میخواهد بهترین غمخوار ما باشد.
دیگر اینکه، خدا فرزندانی در این جهان دارد که میتوانند برادران و خواهران ما باشند. اینها کسانی هستند که با توبه از گناه، به عيسی مسيح و واقعيت مرگ او بر صليب و و قيام او از مردگان، برای بخشش گناهان و رستگاری، ايمان آورده و قلب و زندگی خود را به او سپردهاند. کتابمقدس، این افراد را کلیسای مسیح مینامد. پس کلیسا یعنی جماعت ايمانداران راستينِ مسيحی که زندگی خود را با ایمان و اعتماد به مسيح خداوند، تقديم خدا کردهاند. این خانم جوان و کسانی که در شرایط او هستند، میتوانند با توبه از گناه و اعتماد قلبی به مسيح و واقعيت مرگ و قيام او، نجات و حيات جاويدان يافته و جزو کلیسا يعنی جماعت ايماندارانِ به مسيح شوند. پس منظورمان این نیست که در تشکیلاتی رسمی، عضو شويم. هماکنون در بسیاری از نقاط جهان، ایمانداران گردهم میآیند و خدا را در اتحاد با مسیح عبادت میکنند و از کلام خدا تعلیم میگیرند. شما نیز میتوانید به آنان بپیوندید و برادران و خواهرانی بیابید که با شما همزبان باشند و درددل شما را درک کنند. در این صورت، دیگر تنها نخواهید بود، بلکه جزو ایماندارانی خواهید بود که در سراسر جهان نام مسیح را میخوانند. به این ترتیب، دیگر احساس تنهایی نخواهید کرد و خواهید توانست با برادران و خواهران جدید مسيحی خود، مصاحبت و رفاقت داشته باشید. پس، اگر شما نیز از درد بیکسی رنج میبرید، همین امروز به آغوش بازِ عيسی مسیح زنده، پناه بیاورید و عضو خانوادۀ الهی او بشوید. آمین.