در دادسرا، کاری داشتم که با امین آشنا شدم. او ۱۹ سال بیشتر نداشت، اما چهرهاش بیشتر از اینها نشون میداد. وقتی سرِ صحبت رو باهاش باز کردم، نگاهی به من کرد و گفت: "نمیدونم چرا فکر میکنم که تو میتونی بهم کمک کنی!". اشک در چشمهاش حلقه زده بود. با بغضی که در گلو داشت، زندگیش رو اينطور تعريف میکرد:
بابای خدابیامرزم، یه کفاش زحمتکش بود. صبح تا شب کار میکرد تا شکم من و خواهر و برادرهامو سیر کنه. مادرم هم تمام روز، مشغول پختوپز و شستوشو بود. بندۀ خدا تو زندگیش خیلی زجر کشید. همش غصۀ ما بچهها رو میخورد. میگفت: "نمیدونم غصۀ کدومتون رو بخورم و نگران کدومتون باشم". طفلک، هم ما رو تحمل میکرد و هم با نداریِ پدرم میساخت.
کلاس اول راهنمایی رو، با کلی تجدیدی قبول شدم. اما وقتی دو سال پشت سرهم، توی کلاس دوم راهنمایی درجا زدم، هرچی کتاب و درسومشق بود، بوسیدم و گذاشتم کنار. راستش، دلودماغ درس خوندن نداشتم. اصلاً، درس و حسابوکتاب تو سرم نمیرفت. خلاصه، وارد بازارِ کار شدم.
تو تعمیرگاه همسایهمون شروع کردم به صافکاری و نقاشی ماشين. بعدش هم افتادم تو کار تعمیر ماشین. اما اونجا هم زیاد بند نشدم. راستش دلم میخواست آقای خودم باشم و برای خودم کار کنم. بههمین خاطر، رفتم تو خط تعمیر موتورسیکلت. اون موقع ۱۶ سالم بود و کلی امید و آرزو داشتم. احساس میکردم حالا که دستم تو جیب خودمه و کار میکنم، دیگه حسابی مرد شدهام و برای خودم کسی هستم. رفیقباز هم بودم. توی همین جمع دوستها بود که برای اولین بار، طعم سیگار رو چشیدم. نمیخواستم جلوی اونها کم بیارم. خودم هم درست یادم نیست چطور شد که گرفتارش شدم. فقط یادمه که یه نخ سیگار، رسید به روزی یه پاکت. سیگار و کبریت، شدن دوستای تنهاییها و خوشیهام. وقتی سیگار رو میذاشتم تو جیبم، احساس میکردم برای خودم کسی هستم. احساس غرور و بزرگی میکردم.
بااینکه مدت زیادی نبود سر کار میرفتم، اما کلی از خونوادهام دور شده و از اونها فاصله گرفته بودم. گاهی حتی شبها هم خونه نمیرفتم. عوضش، حسابی غرق رفیقبازی شده بودم و با اونها وقتهای زیادی رو میگذروندم. یه شب که با دوستها دورهم جمع بودیم، برای اولین بار، حشیش رو امتحان کردم. بعد از مدتی هم گرفتار تریاک شدم. منی که فکر سیگار کشیدن هم به ذهنم نمیرسید و فکر میکردم ارادۀ قویای دارم، حالا اسیر مواد شده بودم. طوری شد که دیگه نمیتونستم درستوحسابی کار کنم، چون مدام خمار بودم. برای همین، افتادم تو کارهای خلاف تا بتونم پول مواد رو جور کنم. چارهای نبود جز دزدی. چون به کار موتورسیکلت وارد بودم، از دزدی اون شروع کردم. اونها رو میدزدیدم و سریع قطعاتشون رو باز میکردم و توی بازار آبشون میکردم. اما دفعۀ آخر گیر افتادم. هیچوقت فکر نمیکردم کارم به اینجا بکشه. امین سرش رو پایین انداخته و به زمین خیره شده بود. دیدم قطرۀ اشکی از گوشۀ چشمش به زمین افتاد. اون رو به جرم سرقت موتورسیکلت بازداشت کرده بودن. حالا پشت درِ دادگاه، ناامید و نگران نشسته بود. نگاهی به اون انداختم و پیش خودم فکر کردم که اون حالا میبایست جوانی سرحال و شاداب و بانشاط باشه اما افسوس که هیچ نشونی از شور و نشاطِ جوانی در اون دیده نمیشد. افسوس که وجودش مملو بود از ترس و نگرانی و ناامیدی. او در جستجوی پناهگاهی بود، اما در جای نادرستی دنبالش میگشت. دود، دودمان اون رو بهباد داده بود، بدون اینکه ذرهای آرامش و شادی بهش بده. کاش در جای درستی بهدنبال شادی و آرامش و پناهگاه میگشت.
دستم رو آروم بر شانهاش گذاشتم و گفتم: "امین، عزیزم، هنوز هم دیر نشده. کسی هست که میتونه کمکت کنه. کسی هست که میتونه گمشدۀ تو رو بهت بده. کسی هست که تو رو در همین شرایط هم دوست داره. او تو رو اونقدر دوست داره که حاضره جونش رو فدا کنه تا تو نجات پیدا کنی. واقعیت اینه که این شخص این کار رو قبلاً برات انجام داده. او عیسای مسیحه که، بهخاطر تو روی صلیب جونش رو فدا کرد تا تاوان گناهان من و تو رو بپردازه. اگه به او ايمان بياری و او رو به قلبت دعوت کنی، تو رو عوض میکنه و اون شادی و آرامشی رو که دنبالش هستی، بهت میده. او آرامشی رو بهت میده که دنیای گناهآلوده ما نتونست بهت بده. او پناهگاه امن تو خواهد بود، به شرط اینکه او رو به زندگیت راه بدی و بذاری قلبت رو عوض کنه. میخوای، امین؟ میخوای از این زندگی فلاکتبار نجات پیدا کنی؟". امین اشک میریخت. بعد، با صدایی آروم گفت:"مگه اینکه مسیح به دادم برسه. آره، ازش میخوام که منو از این بدبختی نجات بده."
بله دوستان عزیز، جوانان در جستجوی پناهگاهی هستند تا در آن، آرامش و آسایش و شادی بیابند. اما واقعیت این است که پناهگاهی جز خودِ خدا نیست. آگوستین، یکی از شخصيتهای برجستۀ کلیسا در قرن پنجم میلادی، گفته است که، "دل آرام نگیرد مگر در خدا". خدا سرچشمۀ آرامش و سعادت واقعی است، سعادتی که وابسته به مادیات و امور دنیا نیست.
پطرس رسول این مفهوم را اینگونه بیان کرده، میفرماید: "سپاس بر خدا و پدر خداوند ما عیسی مسیح که از رحمت عظیم خود، ما را بهواسطۀ رستاخیز عیسی مسیح از مردگان، تولّدی تازه بخشید، برای امیدی زنده و میراثی فسادناپذیر و بیآلایش و ناپژمردنی که برای شما در آسمان نگاه داشته شده است؛ و شما نیز به قدرت خدا و به واسطۀ ایمان، محفوظ هستید برای نجاتی که از هماکنون آماده شده است تا در زمان آخر به ظهور رسد؛ و در این بسیار شادمانید، هرچند اکنون کوتاهزمانی بنا به ضرورت در آزمایشهای گوناگون غمگین شدهاید،" (رسالۀ اول پطرس ۱: ۳-۶). بله، خدا به کسانی که به مسیح، پسر خدا از لحاظ روحانی، ایمان بیاورند، تولدی تازه میبخشد و ارثی برای ایشان در آسمان نگاه میدارد که فسادناپذیر و ناپژمردنی است. آنانی که قلب خود را به مسیح سپردهاند، بهخاطر این امید، سرشار از خوشی هستند و حتی در مشکلات و رنجهای این زندگی نیز ناامید نمیشوند.
اگر شما نیز مانند امین، در خود احساس خلأ میکنید و میکوشید آن را با توسل به امور دنیایی پُر سازید، بدانید که قطعاً سرخورده خواهید شد. یگانه راه برای پُر ساختن این خلأ، پناه بردن به آغوش خدایی است که خود را در عیسای مسیح بر انسان ظاهر کرده است. خدا به ايمانداران راستين به عيسی مسيح، تولدی تازه و میراثی فسادناپذیر و بیآلایش و ناپژمردنی میبخشد. امروزه، میلیونها نفر در سراسر جهان، زندگی خود را به مسیح زنده سپردهاند و در این پناهگاه امن، مأوا گزیدهاند. آیا شما نیز میخواهید به آغوش این خدای پُرمحبت پناه بیاورید؛ خدایی که خود را در مسیح آشکار ساخته است؟