اخیراً، این جمله را در خبرها مکرراً شنیدهایم: "نمیتوانم نفس بکشم!" این جمله را مردی سیاهپوست، به نام جورج فلوید، در واپسین لحظاتی که زیر فشار سنگین زانوی یک افسر پلیس در ایالات متحدۀ آمریکا، جان میسپرد، بیان کرد.
این جملۀ او خیلی زود تبدیل شد به شعار اعتراضی مردم در بسیاری از نقاط جهان. این مرد در دقایق پایانی زندگیاش، واقعاً "نمیتوانست نفس بکشد". من و شما چطور؟ آیا میتوانیم "نَفَس" بکشیم؟ آیا نَفَسمان بند نیامده؟
اکثر ماها در طول زندگی خود زیر فشارهای بیرحمانۀ زندگی، زیر فشارهای بیعدالتیهای آشکارِ محیط پیرامون خود، "نفسمان" بند میآید. گاه مشکلات چنان سخت به دست و پایمان میپیچند که احساس خفگی میکنیم. من چهرۀ پدر عزیزم را هنوز هم مثلِ روز روشن، بهیاد دارم که وقتی بدون پول، بعضی عصرها خسته و کوفته به خانه بازمیگشت، چقدر کلافه و مستأصل و درمانده بهنظر میرسید. اکثر ماها چنین تجربیاتی از فشار سنگین "زانوی" زندگی را پشت سر گذاشتهایم، یا شاید هنوز هم دچار آنها هستیم. اما کلام خدا آنانی را که او را دوست میدارند، با وعدههایی مطمئن و حتمی دلگرم میسازد، وعدههایی از این دست، "امّا خدا را سپاس که همواره ما را در مسیح، در موکب ظفر خود میبَرَد و رایحۀ خوش شناخت او را به وسیلۀ ما در همه جا میپراکَنَد." (دوم قرنتیان ۲: ۱۴). بنابراین، ما بهواقع "میتوانیم نفس بکشیم"، چرا که خدا ما را در مُوکب ظفر و پیروزی عيسی مسیح به جلو میبَرَد. آمین.