رادیو مژده

 

 

پخش زنده

 

رادیو مژده

 

رادیو مژده

 

 

پخش زنده

map

map

اون موقع، ۲۱ سالم بود. احساس بدبختی و بیچارگی، تمام وجودم رو فراگرفته بود. کارم فقط گریه و زاری بود. توی خونه مشکلات زیادی داشتم. پدر و مادرم همیشه دعوا و بگومگو داشتن. فکر می‌کردم چقدر بدبخت هستم که در چنین خانواده‌ای و در چنین مملکتی به‌دنیا اومده‌ام. در ضمن، شدیداً دلم می‌خواست آزاد باشم و هر طور که دلم می‌خواد، زندگی کنم.

یک روز که پای کامپیوتر نشسته بودم و چت می‌کردم، با پسری آشنا شدم به اسم همایون. بعد از مدتی فهمیدم که اون در شهر دیگه‌ای زندگی می‌کنه. ما هر روز، ساعت‌ها با هم چت می‌کردیم و از مشکلات خانوادگیم گرفته تا آرزوم برای آزاد زندگی کردن، با هم صحبت می‌کردیم. یک بار که باهاش چت می‌کردم، به من پیشنهاد کرد که به شهر اونها برم. این پیشنهاد توجه منو جلب کرد و تصورِ انجام این کار روز به روز در ذهنم قوی‌تر می‌شد. فکر می‌کردم با این کار می‌تونم از محیط خانوادگیم رهایی پیدا کنم و آزاد زندگی کنم.

بالاخره، یه روز هرچی پول داشتم و شناسنامه‌ام و وسایل شخصی‌ام رو برداشتم و به قصد رهایی و رسیدن به آزادی، فرار کردم. در تمام مسیر راه، به شروعی نو و زندگی جدیدی که آرزوش رو داشتم، فکر می‌کردم، شروعی که کاش هرگز آغاز نمی‌شد. تازه مشکلاتم شروع شده بود. به‌دنبال اتاقی برای اجاره می‌گشتم، اما هیچ‌کس به یه دختر تنها خونه اجاره نمی‌داد. همه به یه چشم دیگه‌ای به من نگاه می‌کردن. تمام امیدم به کمکهای همایون بود. تصمیم گرفتیم دونفری برای اجارۀ خونه، به بنگاهی‌ها بریم. اونها هم تصور می‌کردن که ما با هم هستیم. اما مشکلات من تمومی نداشت. اجاره‌ها خیلی بالا بود. بالاخره، اتاقی در یه زیرزمین، در محله‌ای نامناسب پیدا کردم. ولی چاره‌ای نبود. من به‌دنبال آزادی بودم!

تا چشم به هم می‌زدم، آخر ماه می‌شد و می‌بایست اجارۀ خونه رو بپردازم. تازه خرج خورد و خوراک هم بود و می‌بایست برای خونه، وسایل اولیه رو تهیه می‌کردم. پولی که با خودم آورده بودم، داشت تموم می‌شد. به این فکر افتادم که به‌دنبال کار بگردم. اما مگه پیدا می‌شد! هر جا می‌رفتم، می‌بایست آشنا و پارتی داشته باشم. بالاخره، توی یه شرکت، به‌عنوان منشی استخدام شدم، البته با حقوق بسیار کم که فقط کفاف کرایۀ خونه رو می‌داد.

در این میون، رفت و آمدهای همایون هم بیشتر شده بود و تقریباً هر روز، بعد از کار، با هم بودیم. دلم می‌خواست به اون بگم که بهتره به فکر زندگیِ آینده‌مون باشیم و با خانواده‌اش در مورد من صحبت بکنه. اما هر بار که می‌خواستم این موضوع رو مطرح کنم و شروع می‌کردم به مقدمه‌چینی، اون به یه نحوی موضوع رو عوض می‌کرد. تا اینکه یه بعد از ظهر، مثل همیشه اومد پیشم. نگاهش با همیشه فرق داشت. دستپاچه بود. دستش رو گرفتم توی دستم. احساس کردم از درون می‌لرزه. او از هر بار دیگه‌ای به من نزدیکتر شده بود. اینجا بود که اون چیزی که نمی‌بایست، اتفاق افتاد. وسوسه تمام وجود ما رو فراگرفته بود. کاش اون بعد از ظهر هرگز فرا نمی‌رسید . . .

همایون رفت. من تنها موندم، گیج و مبهوت! فقط به این فکر می‌کردم که آینده‌ام چی می‌شه. اگر آبستن شده باشم، چه بلایی بر سرم خواهد اومد؟ روز بعد، در محل کار، حواسم حسابی پرت بود و مدام اشک می‌ریختم. تصمیم گرفتم همون روز به همایون بگم که با خانواده‌اش در مورد ازدواجمون صحبت بکنه. اون روز، زودتر از همیشه به خونه رفتم و منتظر اومدنش نشستم. هر دقیقه مثل یک ساعت می‌گذشت. هوا دیگه تاریک شده بود، اما خبری از همایون نبود. اون شب رو در وحشت به صبح رسوندم. به خودم می‌گفتم: "این هم آزادی و رهایی‌ای که دنبالش بودی! حالا طعمش رو بچش!" همایون منو با این مصیبت، یکه و تنها گذاشته بود. عشق و علاقه‌ام به اون تبدیل به خشم شد.

فردای اون روز، بعد از کار، خسته و درمونده و بی‌هدف، با کوله‌باری از ترس و اضطراب و احساس تنهایی، توی خیابونها قدم می‌زدم. توی دلم می‌گفتم: "خدایا، این چه کاری بود که کردم؟ به دادم برس و منو از این بدبختی نجات بده!" اینها تنها جملاتی بود که با خودم تکرار می‌کردم. صدای خندۀ دخترایی که با پسرایی که از توی ماشین با اونها شوخی‌های زننده می‌کردن، حالم رو به هم می‌زد. درست در این لحظات بود که احساس کردم چهرۀ آشنایی رو توی یکی از این ماشینها می‌بینم. خدایا! باورم نمی‌شد! همایون توییکی از این ماشینها بود و با دخترای کنار خیابون لاس می‌زد. چشمام سیاهی رفت! همه چیز دورِ سرم می‌چرخید! به‌زحمت خودم رو به گوشه‌ای رسوندم و نشستم. به‌خاطر بدبختی و بیچارگی خودم، به‌تلخی گریه می‌کردم. اون چطور تونست به من خیانت کنه؟ چطور تونست منو بازیچۀ هوس‌های کثیف خودش قرار بده؟ اما همۀ اینها تقصیر خودم بود. این خودم بودم که چنین تصمیمی گرفتم. خودم شروع کرده بودم. من به‌دنبال آزادی بودم، و حالا هم طعم تلخش رو می‌چشیدم.

در همین افکار بودم که احساس کردم کسی داره به من نزدیک میشه. رو برگردوندم و دیدم یه خانم میانسال و باشخصیته. اون دیده بود که من دارم گریه می‌کنم. از من اجازه خواست که کنارم بشینه. وقتی شروع کرد به صحبت کردن، از لهجه‌اش فهمیدم که ارمنیه. از من پرسید که چرا گریه می‌کنم. من هم که نیاز داشتم با کسی درد دل کنم، به او اعتماد کردم و زندگی تلخم رو براش تعریف کردم. اون با محبت دستی به سرم کشید و با صدایی آرامش‌بخش و گرم به من گفت: "دخترم، همۀ انسان‌ها به‌دنبال آزادی‌ان. فقط تو نیستی. اما اشکال کار در اینه که مردم نمی‌دونن آزادی رو در کجا جستجو کنن." بعد، اینطور ادامه داد: "من ارمنی هستم، اما من هم مثل خیلی‌های دیگه، عیسی مسیح رو نمی‌شناختم. فقط فکر می‌کردم او پیغمبر ما ارمنی‌هاست. فقط همین. اما یه روز رسید که فهمیدم او پسر خداست که از آسمون اومد به این دنیا که اسیرها رو آزاد کنه و چشم انسان رو باز کنه. من زندگیم رو به او سپردم. از اون روز به بعد، با اینکه مشکلات زیادی توی زندگیم داشتم و دارم، احساس آرامش می‌کنم، چون می‌دونم که او همیشه با منه و به فکر من هست." و بعد، چیزی گفت که برای من بسیار جالب بود؛ گفت: "مسیح فرموده که شما حقیقت رو خواهید شناخت و حقیقت شما رو آزاد خواهد کرد، و اینکه اگر پسر خدا انسان رو آزاد کنه، واقعاً آزاد خواهد بود."

من احساس کردم تمام وجودم رو گرما و امید فراگرفته. این خانم مهربون از من دعوت کرد که با او دعا کنم و گناهان خودم رو به خدا اعتراف کنم و از او طلب بخشش کنم. من هم این دعا رو باهاش کردم و قلبم رو به عیسی مسیح سپردم و او رو به‌عنوان نجات‌دهنده و رهبرِ زندگیم پذیرفتم. این خانم در آخر منو تشویق کرد که همین فردا، با فروتنی، به شهر خودم برگردم و از پدر و مادرم عذرخواهی کنم. گفت که دعا کنم که اونها منو ببخشن و دوباره منو به فرزندی بپذیرن.

من همین کار رو کردم. در راه بازگشت به شهرم، تمام مدت دعا می‌کردم که پدر و مادرم منو ببخشن و رد نکنن. خدا رو شکر که همینطور هم شد. من به آغوش خانواده برگشتم، با تمام مشکلاتش. چونکه این بار آزادی خودم رو پیدا کرده بودم، آزادی در مسیح، آزادی در درون!

دوستان عزیز جوان، مشکل این دختر فقط محدود به او نمی‌شود. بسیاری از جوانان در مملکت ما در جستجوی آزادی هستند. تصور می‌کنند که اگر بتوانند هر طور که می‌خواهند، رفتار کنند یا لباس بپوشند، آزاد هستند. اما از یاد می‌برند که چقدر اسیر نفـْس خود هستند. همۀ ما انسان‌ها، اگر دور از مسیح باشیم، اسیر خودمان هستیم و در زندانِ خواسته‌های خود به‌سر می‌بریم. عیسی مسیح فرمود: "اگر در کلام من بمانید، براستی شاگرد من خواهید بود. و حقیقت را خواهید شناخت، و حقیقت شما را آزاد خواهد کرد . . . کسی که گناه می‌کند، غلام گناه است. غلام جایگاهی همیشگی در خانه ندارد، امّا پسر را جایگاهی همیشگی است. پس اگر پسرْ شما را آزاد کند، براستی آزاد خواهید بود." (انجیل یوحنا ۸:‏۳۱-‏۳۶). بله، ما باید از اسارت گناه خود آزاد شویم.

عیسی مسیح در آغاز رسالت خود، به جماعتی که در عبادتگاه گرد آمده بودند، فرمود: "روح خداوند بر من است، زیرا مرا مسح کرده تا فقیران را بشارت دهم و مرا فرستاده تا رهایی را به اسیران و بینایی را به نابینایان اعلام کنم، و ستمدیدگان را رهایی بخشم،" (انجیل لوقا ۴:‏۱۸). انسان همیشه به‌دنبال آزادی بوده است. اما این آزادی را در جاهای نادرست جستجو می‌کند. بعضی مانند این دختر جوان، فکر می‌کنند که اگر از خانواده بیرون بیایند و هر طور که دلشان خواست، زندگی کنند، آزاد خواهند شد. عده‌ای دیگر فکر می‌کنند که اگر مملکت خود را تغییر دهند، به آزادی دست خواهند یافت. بعضی نیز بر این باورند که چنانچه نظام حکومتی تغییر کند، عدالت اجتماعی و آزادی فراهم خواهد شد. اما تاریخ بشر و تجربیات افراد نشان داده که هیچ‌یک از اینها باعث آزادی راستین انسان نیست. آزادی واقعی امری است درونی. ما باید از درون آزاد باشیم، آزاد از اسارت گناه، آزاد از خواسته‌های نفـْس، آزاد از نگرانیها، آزاد از کینه و دشمنی و حسادت. اگر از چنین آزادی‌ای برخوردار باشیم، در هر شرایطی و در هر جای دنیا احساس آزادی خواهیم کرد.

آیا مایلید به چنین آزادی‌ای دست یابید؟ اگر پاسخ‌تان مثبت است، همین الآن در نام مسيح به درگاه خدا دعا کنید. عیسی مسیح را که برای آمرزش گناهان و آزادی شما بر صليب قربانی شد و مرد، اما سپس از مردگان برخاست و زنده است، به‌عنوان رهبر و هادی زندگی خود بپذیرید و او شما را آزاد خواهد ساخت، به‌راستی آزاد! آمین.

بالای صفحه