هنگامه، وقتی چشماش رو باز کرد، دید که هنوز زنده است و روی تخت بیمارستانه. این دختر جوان که میبایست در اوج شادابی و طراوت باشه، چشمایی غمگین داشت. او دست به خودکشی زده بود.
از هفت سال پیش که پدرش ازدواج دوم رو کرده بود، روزگار برای هنگامه سیاه شده بود. غمِ از دست دادن مادر به دلیل بیماری سرطان، روح او رو افسرده کرده بود. درست در سنینی که نیاز به حمایت مادر و همصحبتی با او را داشت، خودش رو توی این دنیا تنهای تنها میدید.
با ورود نامادری به زندگی اونها، پدرش دیگه وقت نداشت با هنگامه ارتباط لازم رو برقرار کنه. از طرف دیگه، پدرش همۀ اختیارات رو سپرده بود به دست نامادری و این زن به خودش اجازه میداد که در همۀ کارهای هنگامه دخالت بکنه. این موضوع اونو بیشتر رنج میداد. نامادری، رفتار بدی با اون داشت. هروقت هم که میخواست در این باره با پدرش صحبت کنه، تمام تقصیرات میافتاد به گردن خودش و در آخر، این هنگامه بود که محکوم و مقصر شناخته میشد!
فضای خونه طوری شده بود که دوست نداشت اونجا بمونه، برای همین، از هر فرصتی استفاده میکرد تا از خونه دور باشه. نامادری هم از این موضوع خوشحال بود. گاهی میشد که هنگامه دو یا سه روز، پیش پدربزرگ و مادربزرگش میموند، اما هیچکس سراغی از اون نمیگرفت. هنگامه کمکم به این نتیجه رسید که بودن و نبودنش برای کسی مهم نیست، بلکه تازه از این امر خوشحال هم هستن. او خودش رو موجودی سربار و اضافی میدید.
یه روز صبح، هنگامه دعوای سختی با نامادریش کرد، برای همین از خونه زد بیرون. هنگامه، ساعتها در خیابونها بدون هدف راه میرفت. دیگه ظهر شده بود، اما او، گرمای طاقتفرسای ظهر رو به برگشتن به خونه ترجیح میداد. دوست نداشت باز با سرکوفتهای نامادری و نیش و کنایههاش مواجه بشه. آرزو میکرد که کاش مادرش زنده بود و کانون گرم خانوادهشون بههم نمیریخت. توی همین افکار بود که بوی پیتزا اونو به خودش آورد. شدیداً گرسنه بود. داخل رستوران شد و در لیست غذاها بهدنبال ارزونترین غذا گشت. اون رو سفارش داد و نشست. چیزی نگذشته بود که احساس سنگینی نگاهی رو روی خودش احساس کرد. سرش رو چرخوند و دید پسر خوشتیپی داره نگاهش میکنه. هنگامه همیشه از این جور روابط بدش میاومد، برای همین بهسرعت نگاهش رو از اون برداشت. میترسید مبادا اون پسر مزاحمش بشه. خودش رو جمعوجور کرد. در همین موقع، غذایی رو که سفارش داده بود، براش آوردن. او خودش رو مشغول خوردن کرد و سعی کرد فکر اون پسر رو از ذهنش بیرون کنه. اما احساس میکرد که اون پسر همینطور داره نگاهش میکنه. بالاخره غذاش تموم شد و رفت که پولش رو بپردازه. اما پول بهاندازۀ کافی نداشت. با خجالت داشت جیبها و کیفش رو میگشت که صدایی از پشت سرش شنید که میگفت: "اجازه میدین من حساب کنم؟" عرق شرم روی پیشونی هنگامه نشسته بود. هیچ راهی نداشت. مونده بود چیکار کنه. با خجالت سری تکون داد و بهزحمت تونست از اون پسر تشکر کنه.
از رستوران که بیرون اومد، سعی کرد تا اونجا که امکان داره، سریع راه بره و از اون محل دور بشه. اما اون پسر داشت دنبالش میاومد. او خودش رو معرفی کرد تا باب دوستی رو باز کنه. هنگامه مونده بود که چطور از دست این پسر خلاص بشه. اما اون دستبردار نبود و مرتب سر راه هنگامه قرار میگرفت. تا اینکه بالاخره خونۀ هنگامه رو یاد گرفت و یه روز با مادرش برای خواستگاری اومدن. نامادری که این موقعیت رو بهترین فرصت برای آزاد شدن از دست هنگامه میدید، با پدر اون صحبت کرد و او رو متقاعد کرد که این پسر، شوهر خوبی برای هنگامه خواهد شد.
با وجود مخالفتهای هنگامه، موضوع خواستگاری جدی شد و بزرگترها قرار و مدارهاشون رو برای مراسم بعدی گذاشتن. در این بین، هیچکس به خواستۀ هنگامه توجهی نمیکرد. هنگامه که متوجه شده بود هیچ حامی و پشتیبانی نداره، تنها یک راه جلوی پای خودش میدید، خودکشی! اما حالا اون روی تختخواب بیمارستان بود و با ناامیدی اشک میریخت.
عزیزان، آیا واقعاً برای افرادی مانند هنگامه امیدی هست؟ آیا راهحلی برای آنان وجود دارد؟ آیا آنها بهجز از میان بردن خود، راه دیگری هم دارند؟ پاسخ مثبت یا منفی دادن به این سؤالات کار آسانی است، اما چه کسی بهراستی میتواند راهحلی در مقابل آنان بگذارد؟ انسان گاه به نقطهای میرسد که هیچ چارهای برای مشکلات و دردهای خود نمیبیند. در چنین مواردی چه باید کرد؟ چه نصیحتی میتوان ارائه داد؟ آیا هرچه بگوییم، چیزی جز حرفهای توخالی و بیپشتوانه نخواهد بود؟
انجیل مقدس، خدایی را به ما معرفی میکند که، بهدرستی میتوانیم او را خدای "آخرین لحظات" بنامیم. روزی به عیسی مسیح خبر دادند که دوستش ایلعازر بیمار است. اما عیسی دو روز در جاییکه بود، ماند. سرانجام وقتی عیسی به بيتعنيا و محلی رسيد که ایلعازر و خواهرانش زندگی میکردند، معلوم شد که چهار روز از دفن ایلعازر میگذشت. خواهر ایلعازر، مارتا نزد عيسی آمده، گریان گفت: "سَروَرم، اگر اینجا بودی برادرم نمیمرد. اما میدانم که هماکنون نیز هرچه از خدا بخواهی، به تو خواهد داد." (انجیل یوحنا ۱۱: ۲۱-۲۲). چه ایمان شگفتانگیزی! زنی که برادر خود را از دست داده، نزد عیسی اعتراف میکند که حتی در آن لحظه که هیچ امیدی باقی نمانده، خدا قادر است کاری فوق از تصور انسان انجام دهد و چنین نیز شد. عیسی ایلعازر را که چهار روز از مرگش میگذشت، زنده کرد. آیا همان عیسی قادر نیست امروز برای هنگامه و افرادی مانند او که به بنبست کامل رسیدهاند، کاری انجام دهد؟ آیا امروز دست عيسای خداوند کوتاه شده است؟ آیا از قدرت او چیزی کاسته شده است؟
نکتۀ عجیب در ماجرای ایلعازر این است که مسیح، برای رفتن به دهکدۀ آنها هیچ عجلهای نکرد. برعکس، او دو روز بیشتر در جايی که بود توقف کرد. او گذاشت که ایلعازر بمیرد تا با زنده کردن او، هم قدرت الهی خود را نشان دهد و هم اینکه درسی بدهد به تمام آنانی که همۀ راهها را بهروی خود بسته میبینند. خدای انجیل، خدایِ "آخرین لحظات" است. او گاه میگذارد که دست ما از همه کس و از همه جا کوتاه شود، میگذارد تا به بنبست کامل برسیم، آنگاه قدرت خود را نمایان میسازد.
خدا بسیاری از اوقات اجازه میدهد که از کورۀ آزمایشها عبور کنیم. این کار باعث میشود در ایمان خود راسختر شویم. مشکلات و تلاطمات زندگی موجب ساخته شدن و استواری شخصیت ما میشود. ناخدایی که بارها در طوفانها، کشتی خود را به ساحل نجات رسانده، از هر بادی نمیلرزد. پولس رسول در مورد مشکلات چنین میفرماید: "در سختیها نیز فخر میکنیم، زیرا میدانیم که سختیها بردباری بهبار میآورد و بردباری، شخصیت را میسازد، و شخصیت سبب امید میگردد؛" (رساله به رومیان ۵: ۳-۴). خدا اغلب اجازه میدهد که از بحرانهای زندگی عبور کنیم تا کارآزموده شویم و رشد کنیم.
راهحلِ مواجهه با مشکلات زندگی، خودکشی نیست، بلکه توکل به خدايیست که در عيسی مسيح بهطور کامل نمايان گرديد. افرادی مانند هنگامه نیاز دارند با خدای انجیل ملاقات شخصی داشته باشند. خدا، پسر یگانۀ خود را که با او همذات بود، به این جهان فرستاد تا مانند ما انسان شود و او را بر ما آشکار سازد و ارادۀ او را به ما بشناساند. و ارادۀ خدا این است که به پسر او عیسی مسیح، ایمان بیاوریم و به او اعتماد کنیم.
هیچ رنجی جانکاهتر از مرگ عزیزان و نزدیکان نیست. مارتا و مریم برادر خود ايلعازر را از دست داده بودند، و عیسی نیز برای زنده کردن او بهموقع در محل حاضر نشده بود. اما این دو خواهر به عیسی ایمان داشتند و به او اعتماد کردند که حتی در فراسوی "آخرین لحظه" نیز قادر به انجام کاری خارقالعاده است. و چنین نیز شد و این درسی گردید برای ما تا ما نیز به فراسوی آخرین لحظه بنگریم و ناامید نشویم. نزد او هیچ امری محال نیست. فقط باید صبر داشته باشیم. از مشکلات نهراسیم. بدانیم که خدا قادر است توسط عیسی مسیح، فصل جدیدی را در زندگی ما آغاز کند و اعمال نيکويش را در زندگی ما نمايان سازد. آمین.