سروش از همون اول که باهاش ازدواج کردم، مرد تندخو و بداخلاقی بود.
اون توی یه آژانس کار میکرد، اما اونقدر بداخلاق و عصبی بود که جوابش کردن و شروع کرد با ماشین خودش مسافرکشی کردن. اطرافیانم بهم میگفتن که اگه بچهدار بشیم، اخلاقش بهتر میشه. اما با بهدنیا اومدن دو تا بچه، اون بهتر نشد که هیچ، بدتر هم شد. ما دو تا پسر داشتیم که هر دوشون شیطون و بازیگوش بودن و خونه رو میذاشتن رو سرشون. سروش هم که عصبی بود، تحمل سر و صداهای اونها رو نداشت. برای همین، هر روز تو خونه دعوا داشتیم. من هم پشتم به جایی گرم نبود. حتی نمیتونستم به خونۀ پدریم پناه ببرم. میدونستم که باید تو خونۀ سروش بسوزم و بسازم. اون هم که میدید دست من به جایی بند نیست، هر طور که دلش میخواست، رفتار میکرد.
دلخوشی من فقط بچههام بودن. اونها با اینکه پسربچه بودن و شیطون، اما منو خیلی دوست داشتن و با همۀ بچگیشون، سعی میکردن هوامو داشته باشن. همین موضوع سروش رو بیشتر ناراحت میکرد. اون فکر میکرد خونه میدون جنگه و من و بچهها در یه طرف هستیم و اون هم در طرف مقابل. برای همین، سعی میکرد زورِ بازوش رو به ماها نشون بده.
عصبی بودن سروش روز به روز بدتر میشد. بالاخره، اونقدر به خونوادهاش اصرار و التماس کردم که برادرش حاضر شد اونو ببره پیش دکتر اعصاب. دکتر هم براش قرصهای آرامبخش نوشت. تا وقتی قرصها رو میخورد، کمی آرومتر بود. اما بعد از یه مدت، قرصها رو گذاشت کنار و از من شاکی شد که چرا آبروش رو پیش خونوادهاش برده بودم و اینکه الان همه فکر میکنن اون روانیه. این فکرها رو که میکرد، حالش بدتر میشد. یه روز طوری کتکم زد که به حال مرگ افتادم. دیگه نمیتونستم از جام بلند شم. از گوش و دماغم خون میاومد. بچهها خیلی ترسیده بودن و بدجوری گریه میکردن.
اون روز بدترین روز زندگیم بود. فکر طلاق بارها و بارها اومد به ذهنم، اما وقتی فکر میکردم که سروش بچهها رو از من خواهد گرفت، وحشت میکردم. من بدون بچههام میمردم. تازه اگه هم میتونستم بچهها رو بگیرم و پیش خودم نگه دارم، خرج و مخارج زندگی رو از کجا میبایست بیارم؟ هیچ راهی جلوی پام نبود، جز مدارا. غصههای زندگی من تمومی نداشت.
اما مدتی گذشت و من متوجه شدم سروش عوض شده. بیشتر وقتها در حال چرت بود. تا اینکه یه شب دیدم که بساط منقل پهنه! اعتراض کردم، اشک ریختم، التماس کردم. بهش گفتم که با هر جور اخلاقش سوختم و ساختم، اما با اعتیاد نمیتونم کنار بیام. سروش هم از کوره در رفت و گفت: "فکر کردی اگه تو نخوای، نمیکشم؟ هزار جای بهتر، تو این شهر سراغ دارم که میتونم برم اونجا!"
باز مجبور شدم سکوت کنم تا وضع از این بدتر نشه. فقط تمام تلاشم این بود که بچهها بویی از اعتیاد پدرشون نبرن. شبها اونها رو زود میخوابوندم که شاهد تریاک کشیدن پدرشون نباشن. چه شبها که تا صبح تو دلم بیصدا گریه میکردم. دیگه تمام فکر و ذکرم پیش تربیت بچهها و درس و مشق اونها بود. اونها از اخلاق پدرشون بدشون میاومد و از اون فاصله میگرفتن و باهاش احساس راحتی و نزدیکی نمیکردن. ندیدم سروش یه بار اونها رو در آغوش کشیده باشه و مثل یه پدر محبت کرده باشه. ما همه زیر یه سقف زندگی میکنیم، اما دنیاهای ما با هم خیلی فاصله داره، فاصلهای که هر روز بیشتر میشه. من در یه بنبست هستم!
باید تصدیق کنیم که این خانم جوان در یک مخمصه قرار گرفته است. او ظاهراً نه راه پس دارد و نه راه پیش. همانطور که خودش گفته است، حتی طلاق هم نمیتواند بگیرد، زیرا حتی قادر به تأمین هزینههای زندگی فرزندانش هم نیست. وضع شوهرش نیز روز به روز بدتر میشود.
آنچه مسلم است، این است که از دیدگاه مسیحیت، طلاق راهحل مشکلات نیست. حتی ممکن است شرایط را نیز بدتر سازد. توصیهای که میتوانیم به این خانم و به همۀ کسانی که در چنین شرایط بغرنجی قرار دارند، ارائه دهیم، این است که پیش از هر چیز، زندگی خود را به مسیحِ زنده بسپارند. خدای مهربان، جهان را آنقدر دوست داشت که از لحاظ روحانی پسر یگانۀ خود، یعنی عیسی مسیح را از آسمان به زمین فرستاد تا نجاتدهندۀ بشریت باشد. مسیح پیش از تولد از مریم باکره، در آسمان بود. او از جنبۀ روحانی پسر خدا بود، یعنی اینکه با خدا همذات بود. به همین جهت، وقتی به صورت انسان از مریم زاده شد، هم کاملاً ذات الهی داشت و هم کاملاً ذات انسانی. به این ترتیب، انسان با شناختن مسیح، میتواند خدایی را بشناسد که قابل دیدن نیست. درضمن، مسیح در پایان زندگی زمینی خود، جان خود را بر صلیب فدا کرد تا به این وسیله، تاوان گناهان بشر را که همانا مرگ روحانی بود، بپردازد. اکنون کسانی که به مسیح ایمان بیاورند، میتوانند مطمئن باشند که گناهانشان با خون مسیح پاک میشود. اما خدا مسیح را در روز سوم پس از مرگش، زنده ساخت. از این رو، مسیح زنده است تا ما را نزد خدا بیاورد و با او آشتی دهد.
کسانی که در مشکلاتی نظیر مشکلات این خانم گرفتارند، میتوانند کنترل زندگی خود را به مسیح بسپارند. او مهربان است. او میتواند در تاریکی ناامیدیها، نوری بتاباند، زیرا نزد او هیچ امری محال نیست. مسیح خود را به یک چوپان مهربان تشبیه کرد و فرمود: "من شبان نیکو هستم. شبان نیکو جان خود را در راه گوسفندان مینهد . . . من گوسفندان خود را میشناسم و گوسفندان من مرا میشناسند، . . . من جان خود را در راه گوسفندان مینهم." (انجیل یوحنا ۱۰:۱۱-۱۵). بله، مسیح شبان مهربان ما است. او جان خود را در راه گوسفندانش که ما باشیم، فدا کرده است. اگر خدا ما را آنقدر محبت کرد که پسر یگانۀ خود را فرستاد تا چنین شبان نیکویی برای ما باشد، آیا نمیتواند ما را در مشکلاتمان یاری دهد؟ پولس رسول میفرماید: "او که از پسر خود دریغ نکرد، بلکه او را در راه همۀ ما فدا ساخت، آیا همراه با او همه چیز را به ما نخواهد بخشید؟" (رساله به رومیان ۸:۳۲). خدا قادر است به این خانم و به همۀ کسانی که خود را در بنبست میبینند، کمک کند و راهی در تاریکی برایشان بگشاید. اگر او از پسر خود دریغ نکرد، میتواند در مشکلات ظاهراً حلنشدنی زندگی نیز با ما باشد.
البته منظور این نیست که با ایمان آوردن به مسیح، دیگر هیچ مشکلی در زندگی نخواهیم داشت. مشکلات برای همه هست. اما آنانی که با مسیح زندگی میکنند، از درۀ مشکلات، دست در دست او به جلو پیش میروند. حضرت داوود در کتاب مزامير میفرماید: "خداوند شبان من است؛ محتاج به هیچ چیز نخواهم بود . . . حتی اگر از تاریکترین وادی نیز بگذرم، از بدی نخواهم ترسید، زیرا تو با منی؛ عصا و چوبدستی تو قوت قلبم میبخشند." (مزمور ۲۳:۱ و ۴). ما مطمئنیم که خدا به این خانم رحم خواهد کرد و راهحلی برای مشکلاتش فراهم خواهد ساخت، البته اگر زندگی خود را به مسیحِ زنده بسپارد و از او درخواست کمک کند. آمین.