آقای کِوين گمراه بود و در مسيرهای خطرناکی سير میکرد، هرچند به خيال خودش امن و امان بود! تا اينکه فهميد زندگی و آيندهاش در مخاطره است، آنوقت شهامت يافت که تصور غلطش را اصلاح کند.
ماتمی که مهار نگردد، میتواند به دلسوزی برای خود، خشم و تنهايی و يا زندگیِ پوچ و بی هدف منتهی گردد! غم و اندوه زياد، نزديک بود آقای آلبرت را از بين ببرد، اما او با شخصی آشنا شد که زندگی اش را عوض کرد و به او زندگی جديد و ثمربخشی داد، که خدا و ديگران را خدمت کند.
نُبويا، در زمان جنگ جهانی دوم در ژاپن زندگی میکرد. وقتی او پسربچهای بيش نبود، به خاطر ايمانش به مسيح دچار زحمت میشد. يکبار وقتی با جنازههای مردمی روبرو شد که در اثر بمباران هوايی کشته شده بودند، دچار ترس از مرگ شد. آيا او از بندِ اين ترس رهايی يافت؟
کريستينا، فقط چهار سال داشت که برای بار اول سعی کرد به زندگيش خاتمه دهد. در بزرگسالی، بيماری روانی، بيش از ده سال او را در ترس و وحشت از آينده نگهداشت. اما او امروز، با شادی و آزادی زندگی میکند.
وقتی انسان فکر میکند که کمبودی ندارد، در واقع بزرگترين کمبود خود را ناديده گرفته است! آقای هِنری، با وجود همسر و فرزندان و شغل و رفاه مادی، خوشبخت و خوشحال نبود تا اينکه کمبود واقعیاش برطرف شد!
کريستين، دختری يازده ماهه بود که سرپرستیاش به پدر و مادر بزرگش واگذار شد. هرچند از بچگی با انجيل و تعاليم مسيحيت آشنا شده بود، اما روح ناآرامش، او را به خلافکاریهای مختلف میکشاند. تا اينکه حاضر شد تغيير جهت داده و به شخصی اعتماد کند که قادر بود زندگی او و عزيزانش را دگرگون سازد!
آيا تابحال احساس کردهايد که نمیخواهيد به زندگی ادامه دهيد! آقای جُرج، بارها در يأس و نااميدی سعی کرد به زندگيش خاتمه دهد، اما او امروز ديگران را کمک میکند که دليل زندگی کردن را پيدا کنند.
خدا ما را با هدف و مقصود خاصی آفريده و او میخواهد به محبت عجيبش و هدف عالیای که برای ما دارد پیببريم. آقای ديويد، بالاخره در سلول زندان، چشم دلش باز شد و محبت و هدف خدا را درک کرد! دا ما را با هدف و مقصود خاصی آفريده و او میخواهد به محبت عجيبش و هدف عالیای که برای ما دارد پیببريم. آقای ديويد، بالاخره در سلول زندان، چشم دلش باز شد و محبت و هدف خدا را درک کرد!
چه کسی رُزالی جوان را که آنچنان وضعيت بد و نابسامانی داشت، قادر ساخت که به شخص محترمی تبديل شود و ديگران با توجه به تخصص اين خانم از او کمک بگيرند؟ چه کسی او را توانا ساخت که از جزيرۀ کوچکی که بدنيا آمده بود، به سرتاسر دنيا سفر کند تا به تعليم و تربيت صدها نفر بپردازد، هرچند که ديپلم دبيرستان هم نداشت؟
چطور میتوان يک انسان را از حالت گيرنده بودن، به حالت دهنده بودن و بخشندگی منتقل نمود؟ چه کسی میتوانست آقای چارلز را از درون توانائی ببخشد که چنين تغيير و تحولی در زندگیاش ديده شود؟
مردم با تعجب ابروهای خود را بالا میبرند و میپرسند: "چرا نوجوانها به راههای بد و خطرناک کشيده می شوند!" آقای تری، جواب اين سؤال را خوب میداند! او بچه ای بيش نبود که خود را به تاريکی و راههای خطرناک سپرد و به خاطر کارهای اش، نزديک بود از بين برود!
آقای دَن می خواست يک بوکسورِ حرفهای باشد. او مبارزی جسور بود و برای کسب جايزه می جنگيد. اما متاسفانه از پادرآمد، نه در رينگ مسابقات، بلکه به خاطر مي خوارگی و مستی! او يک بار در حِينِ مستی، با ماشين خود به مردی زد و بعد احساس تقصير و ندامت او را از پا درآورد. ولی خوشبختانه، او آموخت که چه جايزه است و برای بدست آوردن آن، مبارزه ضروری می باشد.