لابد مشاهده کردهاید که گاه مشکلات زندگی سبب میشوند بعضی افراد به راههای خلاف کشیده شوند.
چه بسیارند کودکانی که از سوی پدر یا مادرشان مورد بدرفتاری قرار میگیرند و تمام زندگیشان به تباهی کشیده میشود. آقای اِد، یکی از این کودکان بود. او از نوجوانی، به راههای بسیار بد و مرگبار کشیده شد. اما وقتی پیام رهاییبخش انجیل را شنید و پذیرفت، زندگی تازه و پرمعنایی را با عیسای مسیح آغاز کرد.
مادر بزرگ الهه، با حکمتی خاص به او توضيح میدهد که گلها هرقدر هم زيبا باشند، اگر ريشه نداشته باشند، بزودی پژمرده و خشک میشوند. انسانها هم اگر ريشۀ زندگیشان در عيسی مسيح نباشد، هرچند که در ظاهر، زندگی آراسته و مرتبی داشته باشند، اما هلاک خواهند شد.
کتايون، بخاطر اينکه بعضی از دوستانش، دعوت او را برای شرکت در مهمانی تولد او رد میکنند، ناراحت و دلشکسته میشود. مادر کتايون هم از فرصت استفاده نموده و برای دخترش شرح میدهد که خدا برنامۀ خود را برای نجات انسانها بخاطر کسانی که دعوت او را رد میکنند، تغيير نمیدهد.
والدين مهين، با توجه به آنچه که در کلاس درس مدرسه برای دخترشان پيش آمده بود، او را متوجه میسازند که قوانين، باعث محکوميت انسان میشوند اما فيض، ما را از محکوميت آزاد میکند.
مادر سهيلا، به دخترش توضيح میدهد که خدا میتواند از مشکلات و سختيهايی که در زندگی ما رخ میدهد استفاده کند و چيزهای خوب در ما بوجود آورد.
مسعود و خواهرش پروين، برای گردش در طبيعت، به منطقۀ کوهستانی زيبايی میروند ولی راه رسيدن به محل مورد نظر خود را گم میکنند. تا اينکه، راهنمای قابلی میآيد و آنها را کمک نموده و به مقصد میرساند.
يوحنای رسول، شاهد وقايع مصلوب شدن و رستاخيز عيسی مسيح از مردگان بود. مسيح پس از رستاخيز، برای مدتی خود را زنده بر پیروانش ظاهر میکرد تا اينکه در مقابل چشمان آنان به آسمان صعود نمود. بعد، او روحالقدس را بر شاگردان و پيروانش فروريخت و آنها قدرت يافتند و خبر خوش نجات را در تمام دنیا اعلام مینمودند. آنها آنقدر از زنده شدن عيسی مطمئن بودند که در این راه از جان خود هم گذشتند.
يوحنای رسول، شاهد واقعۀ فجيع و بيرحمانۀ مصلوب شدن عيسی بود. او بهعنوان يک شاهد عینی، فکر میکرد که پایان ناخوشايندی را مشاهده میکند. اما در حقيقت این فقط آغاز ماجرا بود، آغاز خبر خوشِ رستگاری انسان از طريق کار تمام و کمال عيسی مسيح.
آقای مانوئل در خانوادۀ بسيار فقيری در مکزيک زندگی میکرد. بعد از آن که با دختری ازدواج کرد و صاحب يک پسر شدند، هر طور بود خودشان را به آمريکا رساندند. اگرچه در آمريکا دريافت اقامت قانونی برای آنها دشوار بود، اما مانوئِل و همسرش اِرنستينا، اقامت دائمی وطنی را دريافت نمودند که طراح و سازندۀ آن خودِ خداست!
آيا با اين گفته موافقيد که: "درخشانترين نقشۀ انسان برای خودش، با آنچه خدا برای انسان در نظر دارد، قابل مقايسه نيست". آقای والتر، به خودش و نقشههايش اعتماد زيادی داشت، اما آنچه خدا برای او و همسرش در نظر داشت، بهترين بود.
گلوريا، ظاهراً خانم موفقی بود و ثروت وُ شهرت دنيوی داشت. اما در وجودش جايی خالی بود که با اين چيزها پُر نمیشد. با اينکه به روانپزشک و پزشک رو آورد، ولی وضع او بهتر نشد و حتی زندگی زناشويیاش در حال متلاشی شدن بود. اما زمانی که زندگی خود را مانند قطعات خرد شدۀ شيشه ديد، از شخصی کمک طلبيد که برای هميشه او را نجات داد.