چند سال پیش، یکی از خادمین خداوند سرودی سرایید که هر بار آن را میشنوم، بدنم به لرزه در میآید و اشک در چشمانم جمع میشود.
در جایی در این سرود میگوید: “پادشاهان جان میگیرند تا سلطان عالم شوند. شاه ما جان خود بداد تا سلطان قلبم شود. صلیب تو تخت تو شد، تا بر آن بنشینی، پادشاه!” چه تفاوت حیرتانگیزی! ما پادشاهی داریم که برای تصرف دلها، جان خود را بر روی صلیب فدا کرد. تخت سلطنت او صلیبش بود، و تاج پادشاهیاش نیز تاجی بافته از خار که در پوست سرش فرورفت.
در روزهایی که در پیش داریم، سالگرد آن جمعه را که او را به صلیب کشیدند، گرامی میداریم. در چنین روزی، مسیحیان ماتم و سوگواری نمیکنند، چرا که بدون مرگ مسيح بر صليب، نجاتی پدید نمیآمد و بدون آن دروازههای موت فرو نمیریخت. در سومین روز از آن جمعةالصلیب، آن پادشاه که “جان خود بداد”، پیروزمندانه از دروازههای مرگ عبور کرد و از مردگان قيام نمود و یک بار و برای همیشه، “به واسطۀ انجیل، مرگ را باطل کرد و حیات و فناناپذیری را آشکار ساخت.” (دوم تیموتائوس ۱: ۱۰). او از ما نیز دعوت میکند تا همان راه را دنبال کنیم و به جایی برسیم که بتوانیم همصدا با پولس رسول بگوییم: “با مسیح بر صلیب شدهام، و دیگر من نیستم که زندگی میکنم، بلکه مسیح است که در من زندگی میکند؛ و این زندگی که اکنون در جسم میکنم، با ایمان به پسر خداست که مرا محبت کرد و جان خود را بهخاطر من داد.” (غلاطیان ۲: ۲۰). آمین!