انتقام!
از کنار ویترین مغازهها میگذشتم و با حسرت به اونها نگاه میکردم و در دلم آه میکشیدم. چقدر دلم میخواست توی کیفم اونقدر پول داشتم که با غرور و اعتمادبهنفس میرفتم توی فروشگاه و هرچی دلم میخواست، میخریدم.
…
در دادسرا، کاری داشتم که با امین آشنا شدم. او ۱۹ سال بیشتر نداشت، اما چهرهاش بیشتر از اینها نشون میداد. وقتی سرِ صحبت رو باهاش باز کردم، نگاهی به من کرد و گفت: “نمیدونم چرا فکر میکنم که تو میتونی بهم کمک کنی!”. اشک در چشمهاش حلقه زده بود. با بغضی که در گلو داشت، زندگیش رو اينطور تعريف میکرد:
…
اعظم، تمام بدنش میلرزید! مدام به خودش میگفت: “پس کو این اسم من؟ نکنه نباشه؟ اگه قبول نشده باشم، چی؟ پدرم دیگه نمیذاره درس بخونم”.
…
لیسانسم رو که گرفتم، رفتم سربازی. چون نمیخواستم وقتم تلف بشه، شروع کردم در کنارش به شاگرد گرفتن و تعلیم نقاشی، یعنی رشتۀ خودم. ۷-۸ تا شاگرد داشتم که یکیشون اسمش نیوشا بود. البته بااستعداد نبود، ولی جسور و پُرکار بود.
…
من یه برادر بزرگتر از خودم داشتم که در اثر سرطان فوت کرد و من شدم تنها فرزند خونواده. همۀ ما از مرگ غیرمنتظرۀ برادرم ضربۀ سختی خوردیم.
…