ماجراهای تلخ و شیرین
درد بیکسی
از کنار ویترین مغازهها میگذشتم و با حسرت به اونها نگاه میکردم و در دلم آه میکشیدم. چقدر دلم میخواست توی کیفم اونقدر پول داشتم که با غرور و اعتمادبهنفس میرفتم توی فروشگاه و هرچی دلم میخواست، میخریدم.
…
در جستجوی پناهگاهی امن
در دادسرا، کاری داشتم که با امین آشنا شدم. او ۱۹ سال بیشتر نداشت، اما چهرهاش بیشتر از اینها نشون میداد. وقتی سرِ صحبت رو باهاش باز کردم، نگاهی به من کرد و گفت: “نمیدونم چرا فکر میکنم که تو میتونی بهم کمک کنی!”. اشک در چشمهاش حلقه زده بود. با بغضی که در گلو داشت، زندگیش رو اينطور تعريف میکرد:
…
آیا میتوان اعتماد کرد؟
اعظم، تمام بدنش میلرزید! مدام به خودش میگفت: “پس کو این اسم من؟ نکنه نباشه؟ اگه قبول نشده باشم، چی؟ پدرم دیگه نمیذاره درس بخونم”.
…
مهریه
لیسانسم رو که گرفتم، رفتم سربازی. چون نمیخواستم وقتم تلف بشه، شروع کردم در کنارش به شاگرد گرفتن و تعلیم نقاشی، یعنی رشتۀ خودم. ۷-۸ تا شاگرد داشتم که یکیشون اسمش نیوشا بود. البته بااستعداد نبود، ولی جسور و پُرکار بود.
…
خدا کجا بود؟
من یه برادر بزرگتر از خودم داشتم که در اثر سرطان فوت کرد و من شدم تنها فرزند خونواده. همۀ ما از مرگ غیرمنتظرۀ برادرم ضربۀ سختی خوردیم.
…