ماجراهای تلخ و شیرین
دوراهی سرنوشتساز
با دستپاچگی پول روزنامه رو دادم. دستهام میلرزید. اضطراب زیادی داشتم. به زور تونستم صفحهای رو باز کنم که اسامی قبول شدگان کنکور توش بود.
…
تربيت غلط
چشمای سعید و کامبیز و نیما از فرط هیجان برق میزد. اونها به اون اسلحۀ کمری خیره شده بودن. باورشون نمیشد که یه اسلحۀ واقعی توی دستشونه.
…
یک عشق کور!
سهیلا، سرش رو بین دو دستش گرفته بود و درحالیکه اشک میریخت، بهزحمت حرف میزد. اون گفت، من و حیدر توی کلاس موسیقی باهم آشنا شدیم.
…
دلی پُر از نفرت
پای درددل فریبا نشستم. وجودش پُر از نفرت بود. او نسبت به تمام اطرافیانش بدبین و از همه گریزان بود. با اونچه که بر سرش اومده بود، چیزی جز این هم نمیشد ازش انتظار داشت. ماجرای او برمیگرده به یک سال پیش، زمانی که اون پُر از نشاط و شادابی و شور و هیجان نوجوانی بود. خودش ماجرا رو اینطور تعريف میکنه:
…
زندگی دوباره
امید، همینطور که داشت وسایلش رو توی ساک میذاشت، با حمید، برادر بزرگش، جرّوبحث میکرد. آخه مدتی بود که حمید کتابی میخوند که خیلی روی رفتار و زندگیش اثر گذاشته بود و اونو بهکلی عوض کرده بود.
…