بچه که بودم، روزی با مادرم و خواهر و برادرم به خانۀ یکی از دوستانِ مادرم رفتیم. خانم خانه، روی خوشی به ما نشان نداد. همچنین عذرخواهی کرد که چیزی در خانه برای پذیرایی از ما ندارد. مادرم هم تعارفات معمول را بهجا آورد.
امروز صبح، رسالۀ پولس رسول به فیلیپیان را مطالعه میکردم. آیاتی در فصل اول آن هست که همیشه برایم عزیز بودهاند و امروز نیز باز مرا به فکر فروبرد.
این روزها عدۀ زيادی از مردم آمریکا در تبْ میسوزند، تبی ۶۴۰ میلیون دلاری! در خبرها خواندم که جایزۀ بلیط لاتاری، یا به قول ما ایرانیهای قدیمی بلیط بختآزمایی، در این هفته به ۶۴۰ میلیون دلار رسیده است، یعنی به بیش از نیم میلیارد دلار!
هر خیابانِ تمیزی که وسائل نقليه و عابر پیاده از آن عبور میکند، بار دیگر کثیف میشود. شنیدهام که در کشور کرۀ جنوبی، برای اینکه پایتختْ همیشه تمیز باشد، شهرداری در زیر خطِ وسطِ خیابانها لولهکشی کرده تا در فواصل معینی از روز، خیابانها مرتباً شسته شوند و همیشه پاک و تمیز بمانند.
من ايمانداری نسبتاً قديمی هستم و حدود سی و چهار سال پيش با عيسی مسيح حقيقی آشنا شدم. من کتاب انجيل را از قسمت متی، با يک کشيش ايرانی مطالعه کردم و بتدريج مجذوب مسيح شدم چون مسيح شخصيت و سخنانی متفاوت با ديگران داشت.
آن روز را خوب به یاد دارم. کلاس دوم دبستان بودم. معلم ما آقایی بود با کت و شلوار سورمهای که همیشه عطر خاصی بهکار میبرد. در آن روز، او یکی از همکلاسیهای ما را که پسر بسیار شلوغی بود، چنان به باد کتک گرفت که من فکر میکردم آن بچه خواهد مرد.
وقتی در اخبار صحبت از احتمال وقوع جنگ بهمیان میآید، دلم میلرزد. جنگ، خشونت، خونریزی، ویرانی و هزار مصیبت دیگر! به این فکر میافتم که در چه دنیای ناامنی زندگی میکنیم.
یکی از نزدیکانم میگفت که در کودکی، بارها این جمله را از پدرش شنیده، جملهای که بر روی او تأثیر بسیاری گذاشت: "پسرم، من از آیندۀ تو خیلی نگرانم. تو با این سادگیات، چطور خواهی توانست میان این جماعت گرگصفت زندگی کنی؟".
سالها پیش، گروهی محقق آزمونی را طراحی کردند. آنها فیلمی ساختند که در آن، دو گروه با لباسهای زرد و سیاه، توپ بسکتبال را به هم پاس میدادند. آنها از تعدادی داوطلب خواستند با مشاهدۀ فیلم، تعداد پاسهایی را که رد و بدل میشد، با دقت بشمارند.
چند روز پیش، تلفنی با یکی از دوستان غیرمسیحی خود صحبت میکردم. میگفت که در محفلی شرکت داشته که در آن، بعضیها از رفتار یکدیگر انتقاد میکردند و جوّ تلخی بر آن محفل حاکم بود.
هاله دختر سادهای از خانوادهای خوب بود که در یکی از استانهای جنوبی کشور و به دور از زادگاهش زندگی میکرد.
یادم هست که از همان اوائل دورۀ جوانی، فقط یک چیز به من امید و هدف میبخشید، و آن هم "خدمت به خداوند" بود. وقتی در مؤسسات بازرگانی کار میکردم، گرچه همیشه بهعنوان کارمندی کوشا و وظیفهشناس مشهور بودم، ولی از کارم لذت نمیبردم. دلم میخواست به کاری مشغول باشم که "ارزشی ابدی" داشته باشد.