عیسای مسیح در طول زندگی زمینی خود، بیماران بسیاری را شفا بخشید، از جمله جذامیان را. اما ماجرایی هست که برای من درس مهمی داشته و دارد، و سبب شده رفتار و منش خود را با آن همسو سازم.
مدتهاست که ایمانداران مسیحی با من تماس میگیرند و سؤالاتی مطرح میکنند. اکثر این سؤالها مربوط به تعالیمی است که دریافت میکنند، تعالیمی که به نظرشان عجیب و غریب هستند.
نمیدانم آیا شما هرگز افسردگی را تجربه کردهاید یا نه! امیدوارم هیچگاه دچار این بیماری نشده باشید، البته منظورم "افسردگی بالینی" است، نه آن حالت دلمردگی که در ایران، معمولاً جمعه غروبها همه دچارش میشوند!
در آن سالها که از فشارهای فکری و روحی رنج میبردم، آرزو داشتم که راه فراری پیدا میکردم و میگریختم. در چنین مواقعی، سرودۀ داوود را در مزامیر به یاد میآوردم که میفرماید: "کاش مرا بالهای کبوتر بود، تا پرواز کرده، میآسودم؛ آری، به دوردستها میگریختم و در صحرا مأوا میگزیدم؛ . . . به سوی پناهگاهی میشتافتم، به دور از تندباد و توفان!" (مزمور ۵۵: ۶ تا ۸).
دنیای اطراف ما، پر از خبرهای جنگ و انواع درگیریها است. تقريباً هر روز خبری از جنگ و کشتار در گوشهای از دنیا شنيده میشود. اوضاع در روابط افراد و خانوادهها هم، روز به روز بدتر میشود. آمار جنگها، طلاقها، دعواها، قتلها و تجاوزها همگی دلیلی بر این ادعا است.
اگر از من بپرسید از میان تمام آیات کتابمقدس، و خصوصاً فرمایشهای مسیح، کدامیک به قلبم نزدیکتر است، بدون هیچ تردیدی پاسخ خواهم داد انجیل متی، فصل هفتم، آیۀ ۱۲. در این آیه مسیح میفرماید: "پس با مردم همانگونه رفتار کنید که میخواهید با شما رفتار کنند. این است خلاصۀ تورات و نوشتههای انبیا."
کتابی را میخوانم که دربارۀ انواع و اقسام اعتیادها سخن میگوید. تا به حال، فکر میکردم اعتیاد فقط مربوط به الکل و مواد مخدر میشود. اما گویا اینطور نیست.
زندگی داوودِ پادشاه بسیار الهامبخش است. بسياری او را با ماجرای معروف شکست دادن يک غول و جنگجوی متعلق به سپاه دشمن، به یاد میآورند که نامش جُلیات بود.
همه چيز بر صحنه برای فیلمبرداری آماده بود، بهجز نور صحنه که بايستی توسط نورپرداز چک و تنظیم میشد. پروژکتورها در جای خودشان قرار داشتند ولی ظاهراً نورِ صحنه کافی نبود.
داشتم در بارۀ اين موضوع فکر میکردم که قویترین حیلۀ شیطان کدام است؟ آیا شما تا به حال به این موضوع فکر کردهايد!
دوستی دارم که اصلاً رانندۀ خوبی نیست، اما مُدام اصرار دارد خودش پشت فرمان بنشیند. یک روز، به اتفاق هم به رستورانی رفتیم. او تصمیم داشت ماشینش را در یکی از طبقات پارکینگِ شلوغ آنجا پارک کند. تنها یک جای پارک وجود داشت که با توجه به توانایی او، پارک کردن در آن مکان، کار بسیار سختی بود.
روایت میکنند که در زمانهای قدیم، مرد فقیری زندگی میکرد. او باغ سیب بزرگی داشت که روزگاری محصولی فراوان میآورد، اما اکنون چند سالی میشد که باغش خشکیده بود. شبی خواب دید که زیر یکی از درختانش، گنجی پنهان است. صبح که بیدار شد، با انگیزۀ یافتن گنج، شروع به کندن زمین نمود. اما هرچه پیشتر میرفت، ناامیدتر میشد. تنها یک درخت باقيمانده بود و او با ناامیدی خاک آن را نیز زیرورو کرد. اما خبری از گنج نبود.