خداوند به من و خواهر و برادرم پدر و مادری بسیار مهربان ارزانی داشت. با اینکه مدت مدیدی از فوت آنان میگذرد، اما همیشه به یاد ایشان هستیم و خودِ من مرتب آنان را در خواب میبینم و هر روز، در دعای بامدادیام، بهخاطر وجود عزیزشان از خداوند سپاسگزاری میکنم. شما چطور؟ آیا والدین خوبی داشتهاید؟
دیشب دوستی با گله و گلایه از خدا، به من میگفت که چقدر از وضع نابسامان دنیا اندوهگین است. در حالی که به پهنای صورتش اشک میریخت، میگفت که چرا خدا بر این کودکان بیگناه سوری که در عملیات شیمیایی تغییر چهره داده و سوختهاند، رحم نمیکند.
من موعظۀ بالای کوه مسیح را بسیار دوست میدارم. در آن، آیهای هست که طی آن، مسیح میفرماید: "پس مانند ایشان مباشید (یعنی مانند بتپرستان)، زیرا پدر شما پیش از آنکه از او درخواست کنید، نیازهای شما را میداند." (انجیل متی ۶: ۸).
چند روز پیش، بخشی از کلام خدا را میخواندم، رسالۀ پولس رسول به کولسیان را. در همان آیۀ دوم متوقف شدم. پولس رسول، گیرندگان نامه را اینچنین مخاطب قرار داده، میفرماید:
کسی را میشناسم که شنوندۀ خوبی است. میگفت که افراد مختلفی به او تلفن میزنند و با او دردِ دل میکنند. آنها در واقع، مشکلات خود را بر دوش او میگذارند و وقتی این کار را میکنند، احساس مطبوعی به آنها دست میدهد و حس میکنند که سبکتر شدهاند.
دیشب چند فصل آخر از انجیل لوقا را میخواندم. احساس عجیبی داشتم! فکر میکردم این مطالب را برای اولین بار است که میخوانم، با اینکه آنها را از کودکی خوانده بودم.
دیروز مراسم عروسی دخترم بود. من بهعنوان پدر عروس، او را به داخل کلیسا بردم و از میان جمعیتی که در دو طرف کلیسا ایستاده بودند، به جلو هدايت نموىم تا به کشیش و به داماد تقدیم کنم. هنوز به محراب کلیسا نرسیده بودیم که ناگهان چشمم به داماد افتاد که به عقب، به ما مینگریست، در حالی که لبخندی از شادی و رضایت بر لب داشت.
شما را نمیدانم، اما من بسیار خوشحالم که در دورهای زندگی میکنم که حدود ۷۰ سال است در آن جنگ جهانی رخ نداده و خودم و فرزندانم میتوانیم در امنیت زندگی کنیم.
امروز در ایستگاه اتوبوس شاهد صحنۀ مشاجرۀ پدر و پسری بودم. ظاهراً پسر داشت توضيحاتی به پدرش میداد که ناگهان خشم پدر افروخته شد و با عصبانيت سیلی محکمی به پسرش زد.
یک روز، مریم و خانوادهاش دعوت غیرمنتظرهای برای شرکت در عروسی یکی از دوستان خانوادگی خود دریافت کردند. آن دعوت از این جهت غیرمنتظره بود که فقط چند روز تا عروسی باقی مانده بود و مریم و خانوادهاش واقعاً نمیدانستند چطور ترتیب تهیۀ لباس و دیگر تدارکات مربوط به شرکت در عروسی را بدهند.
مدتی پیش، رسالۀ پولس رسول به مسیحیان شهر فیلیپی، واقع در یونان امروزی را میخواندم. همان آیۀ اول مرا میخکوب کرد که میفرماید: "از پولس و تیموتائوس، غلامان مسیحْ عیسی، به همۀ مقدسان فیلیپی که در مسيح عيسايند، . . .". اين واقعيت، که پولس رسول، خود را "غلام مسیح" میدانست برایم تکاندهنده بود.
یکی از داستانهای شناخته شدۀ کودکان، داستان "آلیس در سرزمین عجایب" است. در قسمتی از این داستان، آلیس به جايی میرسد که نمیداند کدام مسیر را انتخاب کند. بنابراین، از همراه خود میپرسد: "از کدام راه بروم؟" همراهِ آلیس به او پاسخ میدهد: "بستگی به این دارد که قصد داری به کجا بروی." و آلیس میگوید: "جای خاصی مد نظرم نیست!" آنگاه همراه آلیس میگوید: "پس فرقی ندارد کدام راه را انتخاب کنی!"