چند روز پیش، با چند نفر از دوستان به یک پارک جنگلی بسیار زیبا رفتیم. همانطور که درون جنگل راه میرفتیم، از خاطرات و مسایل مختلف با هم صحبت میکردیم، میخندیدیم و سر به سر هم میگذاشتیم.
تا این که ظهر شد و برای خوردن نهار و رفع خستگی، جای دنجی یافتیم و همانجا اطراق کردیم. بعد از خوردن غذا و یک چای گرم، دوستان یکی یکی چرت زدند و من که به درختی تکیه داده بودم، ناگهان در آن سکوت، متوجه صداهای اطرافم شدم. انگار جنگل داشت با من حرف میزد؛ با صدای پرندگانش، صدای آب، حتی صدای حرکت باد در میان درختان و برگها. اينها همه و همه حاکی از حضور جنگل بود، جنگلی عظیم و زیبا که حالا داشت در این سکوت بعد از ظهر با من ارتباط برقرار میکرد. در همين حالت، به یاد رازگاهانم افتادم. به یاد آوردم وقتی به حضور خداوند میروم، کمتر در سکوت مینشینم تا صدای او را بشنوم. بیشتر مواقع، بعد از پرستشی کوتاه، نیازهایم را به حضورش آوردهام، گاهی هم غرغرها و شکایتهایم، اشکها و ناامیدیهایم را. ولی کمتر پیش آمده که در سکوت، اجازه دهم تا او با من سخن بگوید، خدایی که حالا در اثر ايمانم به مسيح، پدر آسمانی من است و چیزهای زیادی برای گفتن به من داشته و دارد. تجربۀ بودن در آن پارک جنگلی و گوش دادن به صدای جنگل، درس روحانی خوبی برای عميقتر شدن دعاهايم در حضور خداوند بود.
"تنها برای خدا جان من در سکوت انتظار میکشد، زيرا نجات من از جانب اوست" (مزمور ٦٢: ١).