وقتی به گذشتۀ خود نگاه میکنم، میبینم که شادی واقعی توی زندگیم نبوده. سرگذشت من بسیار تلخه. من با پدر و مادرم، چهار برادر و یه خواهر بزرگتر از خودم زندگی میکردم. زندگی ما توی خونهای کوچک و قدیمی سپری میشد. بسیار فقیر بودیم و هستیم.
اکثر شبها با شکم گرسنه به خواب میرفتیم. کمتر اتفاق میافتاد که شامی داشته باشیم و در آرامش بخوابیم. اما مشکل من فقط این نبود. محیط خونه بدتر از گرسنگی بود. متأسفانه پدرم مردی دائمالخمر بود. از زمانی که میتونم به یاد بیارم، او همیشه مست بود. دائماً فحاشی میکرد و مادرم و برادرم رو به باد کتک میگرفت. همۀ ما آرزو داشتیم از خونه فرار کنیم، البته نمیشه اسم اونو خونه گذاشت، بلکه جهنم. برای همین، برادرام بیشتر وقتشون رو بیرون از خونه میگذروندن و با دوستاشون بیرون میرفتن تا از این جهنم دور باشن. اما من و خواهر بزرگترم، چون دختر بودیم، چارهای نداشتیم جز اینکه توی خونه بمونیم و این شرایط رو تحمل کنیم.
پس از مدتی که برادرام بزرگتر شدند، کمکم جنگهای خانوادگی شکل جدیتری به خودشون گرفت و این باعث شد که ما شاهد صحنههای سخت و درگیریهای وحشتناکی بین برادرها و پدر و مادرمون باشیم. حتی یه بار یکی از برادرام با چاقو به برادر دیگرم حمله کرد. ما اونو در حالی که خون از سر و روش جاری بود به بیمارستان رسوندیم. دکترها بیست تا بخیه به او زدند و گفتند که اگر کمی دیرتر به بیمارستان رسونده بودیمش حتی جونش رو از دست میداد.
متأسفانه مدتی بعد، فهمیدیم که برادر کوچکمون معتاد به مواد مخدر شده. او برای تأمین هزینههای مواد، وارد کارهای خلاف شده بود. با اینکه نوزده سالش بیشتر نبود، اما حدود ده بار به زندان افتاده بود. من و خواهرم مرتب در کنج خونه اشک میریختیم، ولی کاری از دستمون بر نمیاومد. در همین دوره بود که یه اتفاق هولناک دیگه برامون افتاد. برادرم دوم ما مرد. به ما گفتن که تصادف کرده، ولی بعدها فهمیدیم که قتل عمد در کار بوده. ما نمیتونستیم چیزی رو ثابت کنیم. به هر حال تفاوتی هم نمیکرد، چون تنها برادری رو که میتونستیم روش حساب کنیم از دست داده بودیم، حالا دلیلش هرچی میخواست باشه.
من برای فرار از همۀ این مشکلات، به ورزش رو آوردم تا ناراحتی و نفرتم رو در فعالیتهای ورزشی تخلیه کنم، ولی خواهر بزرگترم همیشه خونه میموند و راهی برای تخلیۀ روحیش نداشت. بعد از چند ماه، متوجه شدیم که اون شروع کرده به هذیان گفتن. فکر میکرد صداهایی میشنوه، میگفت که همه تهدیدش میکنن و قصد دارن بکشنش. اونو پیش دکترهای زیادی بردیم، ولی تو اون شرایط خانوادگی، درمانها مؤثر واقع نمیشد. وضع او روز به روز بدتر میشد.
در این شرایط، وضع خانوادگی ما باز بدتر شد. متوجه شدیم که برادر سوم ما هم معتاد شده. دیگه برامون عادی شده بود که ببینیم افراد عجیب و غریبی توی خونۀ ما رفت و آمد دارن. من سعی میکردم خودمو با ورزش سرگرم کنم، ولی این هم دیگه منو تسکین نمیداد. روزها از خونه میزدم بیرون تا اون شرایط رو نبینم، ولی چه فایده که شب میبایست به همونجا برگردم. این فکر منو خیلی آزار میداد.
در اوج این ناراحتیها، تا حالا بارها فکر خودکشی به سرم زده، ولی هیچ وقت جرأت انجام این کار را پیدا نکردهام. از خدا میپرسم، چرا اصلاً منو بهوجود آورده و چرا توی چنین خانوادهای گذاشته که حتی یک دلخوشی هم ندارم. نه عشقی، نه محبتی، نه آرامشی، و نه امیدی. ما نه از پدر محبت دیدیم و نه از مادر، چون پدرم که همیشه مسته و فحاشی میکنه و دست، رو مادرم بلند میکنه. مادر هم که همیشه زیر دست پدرم کتک میخوره و از زمین و زمان شکایت میکنه. برادرام هم که تو چنین وضعی بودن که گفتم. خواهر بزرگم هم که مریض شده و نمیتونه پشتیبانی برای من باشه. من بهجای اینکه به او احساس نزدیکی کنم، از اون میترسم. الآن خودم هم دچار افسردگی شدهام. وقتی به پشت سر و به کل زندگی کوتاهم نگاه میکنم، میبینم که با اینکه بیست و یک سال بیشتر ندارم، ولی تلخیهایی که تو زندگی کشیدم، شاید از یک فرد پنجاه ساله بیشتر باشه. دیگه تمام دنیا برام تیره و تار شده و هر روز لحظهشماری میکنم که مرگم زودتر فرا برسه تا مگر منو توی قبری بذارن که در تنهایی مطلق به آرامش و آسودگی برسم. چه کنم؟
عزيزان جوان، وقتی ما سرگذشت بسیار تلخ اين دختر جوان را میخوانيم، با ایشان همدردی میکنیم. همچنین با تمام جوانانی که مانند او در چنین شرایط سختی بسرمیبرند. ایشان پرسیدهاند "چه کنم؟". پاسخ به این سؤال آسان نیست. گاهی از دست انسان کار مهمی برنمیآید. اما یک چیز را با قطع و یقین میدانیم، و آن این است که خدا که در مسیحیت پدر آسمانی ما شده، وضعیت این خانم جوان را میبیند. توصیۀ ما این است که ایشان و ساير جوانان عزیزی که در چنین شرایطی هستند، صادقانه نزد خدا دعا کنند و از او کمک بطلبند چون خدا دعای مسکینان را میشنود. سرایندۀ مزمور دهم در کتاب مزامیر داوود، چنین میفرماید: "ای خداوند برخیز! ای خدا دست خود را برافراز! و مسکينان را فراموش مکن . . . البته ديدهای زيرا که تو بر مشقت و غم مینگری، تا به دست خود مکافات برسانی. مسکين امر خويش را به تو تسليم کرده است. مددکار یتیمان، تو هستی . . . ای خداوند مسئلت مسکينان را اجابت کردهای، دل ايشان را استوار نمودهای و گوش خود را فراگرفتهای، تا یتیمان و کوفتهشدگان را دادرسی کنی".
ما شکی نداریم که اگر این دختر ۲۱ ساله، با دلی دردمند اما با صميميت و توکل، با خدا صحبت کند، خدای مهربان دعای ایشان را خواهد شنید و راهی برطبق حکمت خود برای ایشان خواهد گشود. خدای ما در مسیحیت، خدای معجزات و انجام دهندۀ غیرممکنها است. او برای کسانی که از طریق ايمان به مرگ فداکارانۀ عیسی مسیح بر روی صلیب، فرزندش میشوند، راهی دارد که به فکر هیچ کسی نمیرسد. به حضور این خدایی که "بر مشقت و غم مینگرد" دعا کنید و شکی نداریم که او راهی در تاریکی برای شما خواهد گشود و زبان شما را به حمد خود آراسته خواهد ساخت. عیسی مسیح فرمود: "بیایید نزد من . . . و من شما را آرامی خواهم بخشید. یوغ مرا بر خود گیرید و از من تعلیم یابید زیرا که حليم و افتادهدل میباشم و در نفوس خود آرامی خواهید یافت، زيرا یوغ من خفيف است و بار من سبک".