دختری پونزده ساله بودم که خانوادهام منو به مردی شوهر دادن که ده سال از خودم بزرگتر بود. من ذاتاً دختری پرشور و حرارت و شاداب بودم و خنده هیچوقت از روی لبهام محو نمیشد. البته نه اینکه سبکسر باشم، نه، بلکه نشاط و شادابی جزئی از شخصیتم بود.
اما شوهرم مردی متعصب و خشک بود. هر وقت که توی خونه بلند میخندیدم یا شوخی میکردم، کتک مفصلی از اون میخوردم. با این حال، باز خنده از روی لبم دور نمیشد. بعد از مدتی، به این نتیجه رسیدم که گویا زندگی همینه، مردها هم همین هستن و ما زنها هم باید همونطوری باشیم که اونها میخوان. اگر هم کاری بر خلاف معیارهای شوهر انجام بدیم، نتیجهاش چیزی جز کتک خوردن و اشک ریختن و شکسته شدن وسایل خونه نیست!
روزی نبود که خندیده باشم و شبش کتک نخورده باشم. اجازه نداشتم با دوستان و آشناها بگم و بخندم. شوهرم میگفت: "زنِ باعفت، زنیه که جواب سلام هم نده! وقتی کسی غیر از شوهرش میاد خونه، باید بره توی هفت سوراخ قایم بشه!"
من میبایست همیشه مقنعه و مانتو و شلوار و جوراب سیاه میپوشیدم. تازه میبایست یک چادر هم سرم میکردم و صورتم رو میپوشوندم. اگر این کارها رو میکردم، شوهرم میگفت: "به به! چه زنی دارم!" در حالی که من دوست داشتم لباسهای شاد بپوشم و آرایش کنم و آزاد باشم. اوائل فکر میکردم زندگی باید همینطور باشه. اما با بالا رفتنِ سنم، کمکم چشمام باز شد. بارها خواستم از شوهرم جدا بشم، اما اون به من میگفت: "میخوای توی دادگاه به قاضی بگی که علت درخواست طلاقت اینه که من بهت میگم چادر سرت کن و آرایش نکن و با کسی حرف نزن؟ قاضی هم بگه چشم خانم، همین الآن حکم طلاق رو صادر میکنم؟" و همیشه با این حرفهاش ته دلم رو خالی میکرد. میدیدم دلایلم محکمهپسند نیست و راهی ندارم!
حاصل ازدواج ما یک دختر و دو پسر بود. این هم بهانۀ دیگهای شده بود برای این که هر وقت میخواستم آهنگی گوش کنم یا لباس شادی بپوشم، به من بگه: "خجالت بکش زن! تو مادرِ سه تا بچهای! از بچههات خجالت بکش! تو دیگه پیرزن شدی." در حالی که من فقط ۲۱ سالم بود. به جایی رسیده بودم که فکر میکردم اگه بخندم و شوخی کنم یا دلم بخواد لباسی با رنگهای شاد بپوشم، مرتکب خطای بزرگی میشم. دائماً به خودم میگفتم: "تو مادر سه تا بچهای! خجالت بکش! دیگه پیر شدی! دست بردار از این کارها!" یه مدت هم بند کرده بود به این که اجازه ندارم از خونه برم بیرون، مگه اینکه حتماً صورتم رو بپوشونم. وقتی باهاش مخالفت کردم، کتک مفصلی خوردم و اونقدر وسایلِ خونه رو شکست که تا ساعتها صدای شکسته شدن وسایل توی گوشم بود. نتیجۀ تمام این فشارها این شد که بهمدت دو سال به بستر بیماری افتادم. قلبم بهشدت درد میکرد و از این درد، شب و روز نداشتم. علاوه بر این، دچار افسردگی هم شده بودم.
بالاخره، با توصیۀ اطرافیان، شوهرم راضی شد که منو برای مشاوره، پیش یک روانشناس ببره. این جلساتِ مشاوره به من کمک کرد تا خیلی از مسائل برام روشن بشه. فهمیدم که شوهرم داره منو هم مثل خودش، یک بیمارِ روانی میکنه. وقتی شوهرم دید که جلسات مشاوره داره کمکم چشم و گوش منو باز میکنه، دیگه نذاشت برم و به من میگفت که هر سؤال و مشکلی دارم، به خودش بگم و اون صلاح منو بهتر از هر کس دیگهای میدونه. من شده بودم عروسکِ کوکیِ شوهرم. عقاید خانوادهام هم دستکمی از عقاید شوهرم نداشت. این باعث شده بود که خیلی احساس تنهایی بکنم، احساس کنم هیچکس منو درک نمیکنه.
بچهها دیگه بزرگ شده بودن و سرشون به درس و مشق خودشون گرم بود. برای همین، وقت من هم آزادتر شده بود. شاید همین موضوع باعث شد که بیشتر متوجه بشم چه بلایی داره به سرم میاد. یه روز به ذهنم رسید که توی خونه نمونم و محیطم رو کمی عوض کنم. برای همین به شوهرم گفتم که میخوام برم سر کار. اما ماهها سرِ این موضوع با هم جرّ و بحث داشتیم که گاهی اوقات کارمون به کتککاری هم میکشید. بالاخره، پافشاریهای من نتیجه داد و اون گذاشت که برم توی یک مزون لباس عروس کار کنم. محیط کارم بد نبود. خدا رو شکر میکردم که حداقل روزی چند ساعت از شرایط طاقتفرسای خونه راحتم. مدتی این طور گذشت و فهمیدم که سالهای باارزش جوونیم چطور به تلخی و ناکامی گذشته.
در اون روزهایی که خیلی دلم گرفته بود و توی افکار خودم بودم و به بخت و سرنوشت تلخ خودم فکر میکردم، با مردی آشنا شدم که دقیقاً نقطۀ مخالف شوهرم بود. اون مردی شاد و آزاد بود. رابطۀ ما ادامه پیدا کرد و کمکم به رد و بدل کردن شمارۀ تلفن رسید. ملاقاتهای پنهانی و تماسهای تلفنی ما روز به روز بیشتر میشد. وقتی با هم بیرون میرفتیم و صحبت میکردیم، میدیدم که چقدر منو درک میکنه و منو همونطوری که بودم، میپذیره. نظراتم براش باارزش بود و بهخاطر همین، در کنارش احساس آزادی میکردم. اما وقتی به خودم و به زندگیم فکر میکردم، وحشت وجودم رو فرامیگرفت. اگر شوهرم به ماجرا پی میبرد، حتماً منو میکشت. بارها به شوهرم گفته بودم که میخوام اون شادی رو که در شخصتیم دارم، با اون هم قسمت کنم. اما او با تمسخر و خندهای تلخ به من میگفت: "خجالت بکش پیرزن!"، در حالی که من فقط ۲۴ سال داشتم.
در وضع خیلی بدی قرار گرفته بودم. از یک طرف، شوهر متعصبم و بچههای معصومم بودند، و از طرف دیگه، خواستههای سرکوب شدهام و مردی که به من آزادی میداد. میدونستم که دارم به راه اشتباهی میرم، اما واقعاً تقصیر چه کسی بود؟ شوهرم؟ سرنوشت؟ خودم؟ یا این مردی که وارد زندگیم شده بود؟ خسته و درمانده بودم. مونده بودم بین انتخاب وفاداری به شوهری که درکم نمیکرد و راه دلم. شب و روز کارم شده بود اشک ریختن. اشکهام همیشه جاری بود. از خودم و از زندگیم خسته شده بودم. در همین اوضاع و احوال بودم که یه روز، یکی از همکارانم دربارۀ محبت خدا و عیسی مسیح باهام صحبت کرد. او به من گفت که خدا منو همینطوری که هستم، دوست داره. او از مشکلات من باخبره و میخواد بهم سعادت و آرامش درونی بده. این حرفها مثل جرقهای بود در ذهن من که میرفت زندگی منو تغییر بده.
من ایمان آوردم به این که عیسی مسیح، خداوندگار و صاحباختیار زندگی منه. من تصمیم گرفتم که دیگه برای خودم زندگی نکنم، بلکه برای مسیح که قلب تازهای به من داده بود. فهمیدم که شادی و آرامش و سعادت واقعی در این نیست که بگم و بخندم یا لباسهای شاد و آستینکوتاه بپوشم. زندگی مفهوم عمیقتری برام پیدا کرد. وقتی پی بردم که مسیح تعلیم داده که اگر کسی به این طرف گونۀ من سیلی بزنه، باید طرف دیگه رو هم براش نگه دارم، به این فکر افتادم که من هم باید همین کار رو با شوهرم انجام بدم. از کلام خدا یاد گرفتم که باید مطیع شوهرم باشم و زحمات وسختیها رو تحمل کنم، بلکه شاید اون هم به مسیح ایمان بیاره و عوض بشه. از اون زمان به بعد، ارزشهای زندگیم رو تغییر دادم. شرایط تغییری نکرده بود، بلکه این من بودم که تغییر کرده بودم و سعادت رو در جای دیگهای جستجو میکردم، در وجود خدا و مسیح مهربون. خوشحال بودم از اینکه میتونستم با شادی درونی، مادر خوبی برای بچههام بمونم و شوهرم رو هم خوشبخت بکنم. شادی من دیگه در راضی کردن خودم نبود، بلکه در خدمت به دیگران. من به سعادت واقعی رسیده بودم، سعادتی که وابسته به ظواهر زندگی و شرایطش نبود.
دوستان عزیز، خصوصاً خواهران گرامی، ماجرای تلخی را خواندیم، ماجرایی که تجربۀ دردناک بسیاری از زنان در جامعۀ ما است. شرایط و آداب و رسوم جوامع، در هر جایی از دنیا، میتواند بسیار خشن و ستمگرانه باشد. در بسیاری از جوامع، حقوق انسانها زیر پا گذاشته میشود و مردم تحت اجحاف و ستم قرار میگیرند. اما راهی که مسیح معرفی کرده، راه قیام و شورش و سرکشی نیست، بلکه راه تسلیم است. شاید این تعلیم غیرمنصفانه بهنظر برسد، اما باید بپذیریم که سعادت گاه جز از این راه بهدست نمیآید. مسیح تعلیمی داد که برای اکثریت افراد، نشانۀ زبونی و ضعف است، اما اگر خوب دقت کنیم، تنها راه رسیدن به آرامش درونی است. و این تعلیم، همانا پرهیز از حس طبیعی انتقامجویی است. او فرمود: "نیز شنیدهاید که گفته شده، چشم به عوض چشم و دندان به عوض دندان. امّامن به شما میگویم، در برابر شخص شرور نایستید. اگر کسی به گونۀ راست تو سیلی زند، گونۀ دیگر را نیز بهسوی او بگردان. و هرگاه کسی بخواهد تو را به محکمه کشیده، قبایت را از تو بگیرد، عبایت را نیز به او واگذار. اگر کسی مجبورت کند یک میل با او بروی، دو میل همراهش برو. اگر کسی از تو چیزی بخواهد، به او بده و از کسی که از تو قرض خواهد، روی مگردان." (انجیل متی ۵:۳۸-۴۲).
این تعلیم بیانگر بزرگواری و گذشت است. این است راه مسیح: گذشت و ایثار. دختر جوانی که ماجرایش را در این مقاله خواندیم، راه گذشت و ایثار را انتخاب کرد. او از خواستههای خود گذشت و آنها را زیر پا گذاشت تا به هدفی والاتر برسد. او شادی و سعادت را دیگر در پوشیدن لباسهای خوشرنگ یا گوش کردن به موسیقی شاد جستجو نمیکرد، بلکه در رابطۀ صلحآمیز با شوهرش و در رفاه و خوشبختی فرزندانش. پولس رسول به مسیحیان شهر قرنتس، واقع در یونان امروزی، اندرز بسیار عجیبی میدهد. ایشان بر سر امور مالی، با یکدیگر دعوا و مرافعه داشتند و به دادگاهها متوسل میشدند. پولس ضمن نکوهش این مرافعات، به ایشان میفرماید: "اصلاً وجود چنین مرافعههایی بین شما، خودْ شکستی بزرگ برای شماست. چرا ترجیح نمیدهید مظلوم واقع شوید؟ چرا حاضر نیستید زیان ببینید؟ برعکس، خودْ ظلم میکنید و به دیگری زیان میرسانید، آن هم به برادران خود." (رسالۀ اول به قرنتیان ۶:۷-۸).
بله، مسیحیان واقعی باید حاضر باشند برای دستیابی به اهدافی والاتر، چون شاد کردن دیگران و فراهم ساختن سعادت آنان، گذشت و فداکاری کنند و از منافع خود بگذرند. باز پولس رسول میفرماید: "هیچ کاری را از سَرِ جاهطلبی یا تکبّر نکنید، بلکه با فروتنی دیگران را از خود بهتر بدانید. هیچیک از شما تنها به فکر خود نباشد، بلکه به دیگران نیز بیندیشد." (رساله به فیلیپیان ۲:۳-۴). آیا من و شما حاضریم از حق و حقوق خود بگذریم، مانند این خانم جوان که بهخاطر حفظ پیوند خانوادگی و سلامت روحی فرزندان خود، از منافع خود چشم پوشید؟ این راهی است که خودِ عیسی مسیح طی کرد و رسولانش نیز به همان طریق سلوک نمودند. اگر امروز احساس میکنید به چنین گذشت و ایثاری در زندگی خود نیاز دارید، بدانيد که آغوش مسیح زنده، به روی شما باز است. نزد او که برای آمرزش گناهان ما و رستگاری ما بر صليب مرد و سپس از مردگان قيام نمود و زنده است، بیایید و قلب خود را به او بسپارید و او این خصلت را در شما پدید خواهد آورد. دعای ما این است که همۀ ما در راه مسیح و دیگران، دست به فداکاری و ایثار بزنیم. آمین.