من زنی خانهدار هستم. دو پسر و یه دختر دارم. زندگیام با ناامیدیها و مشکلات بسیار همراه بوده است. اگرچه در درونم احساس خلأ میکردم، اما اتفاق بد دیگهای هم برام افتاد. متوجه شدم که پسرم به مواد مخدر معتاد شده و این برای هر مادری درد بسيار بزرگیه.
من زمانی متوجه معتاد شدن پسرم شدم که دیگه کار از کار گذشته بود. دو سال از اعتیاد او میگذشت، اما تونسته بود طوری رفتار کنه که هیچکس متوجه اعتیادش نشه. حتی من که مادرش بودم، متوجه نشده بودم. البته شک کرده بودم، اما نمیخواستم باور کنم. اون پسری فوقالعاده باهوش بود و خیلی هم روشنفکر و موفق. برای همین، من اصلاً فکرش رو نمیکردم که اون یه روزی به مواد مخدر رو بیاره. خیلی برام سخت بود که باور کنم معتاد شده. اما متأسفانه این واقعيتی بود که وجود داشت. او هروئین مصرف میکرد. کمکم کار به جایی کشید که دیگه نمیتونست حالتهای نفرتانگیزش رو از ما مخفی کنه. دیگه طوری شده بود که اعضای خانواده، دائماً از دست او عذاب میکشيدن.
یه روز با وضع خیلی بدی اومد خونه. اخلاق و رفتارش بهکلی عوض شده بود و نمیشد تحملش کرد. یهمرتبه فکری به ذهنم خطور کرد، فکر کردم اول اونو ازبین ببرم و بعد خودمو، تا بقيۀ خانوادهام بتونن راحت زندگی کنن. پس یکی از همون شبها که دیر به خونه اومد و از حالت طبیعی خارج بود، وقتی همه در خواب بودن، مرگ موشی درست کردم و به اتاقش بردم. جلوی تختش زانو زدم. خوب به صورتش نگاه کردم. در خواب عمیقی بود. سیگارش هم روشن مونده بود، طوری که لای انگشتهای دستش رو میسوزوند. خیلی دلم گرفته بود. همون موقع شروع کردم به صحبت با خدا. به او گفتم: "تو وجود نداری. اگه داشتی، به دادم میرسیدی. مگه من چه گناهی کردم که باید دچار چنین مصیبتی بشم. از روزی که خودم رو شناختم، به یاد ندارم که آزارم به کسی رسیده باشه. یادم نیست کسی رو از خودم رنجونده باشم. پس چرا باید این همه عذاب بکشم؟ اگر وجود داری، خودت رو به من نشون بده. وگرنه باور نمیکنم که هستی. من میدونم که کشتن پسرم و خودم گناه بزرگییه. اما تو خودت منو به این راه کشوندی. اگه به دادم نرسی، حتماً این کار رو خواهم کرد."
خوشبختانه اون شب دست به این کار وحشتناک نزدم. بعد از مدت کوتاهی، یه روز پسرم اومد خونه و گفت: "مامان، من میخوام ترک کنم. دیگه خسته شدهام. به دادم برسین."
قبل از این، سه بار اونو برای ترک اعتیاد برده بودیم پیش متخصص. اما هر بار دچار افسردگی میشد و دست به خودکشی میزد. سه بار رگ دستش رو طوری زده بود که امیدی به زنده موندنش نبود. وقتی داروی ترک اعتیاد میخورد، چند بار به این شکل اقدام به خودکشی کرده بود، حتی یه بار میخواست خودش رو از طبقه شیشم ساختمونی پرت کنه پایین. این بار هم دکتر بهش داروهایی داد و اون هم شروع کرد به مصرف. ولی میدونستیم که این بار هم مثل دفعات قبل فایدهای نخواهد داشت و او باز بهطرف هروئین بر خواهد گشت.
اما این بار، اتفاق عجیبی افتاد. در طول مدت ترکش، از تلویزیون ماهوارهای، یه فیلمی پخش میکردن در بارۀ زندگی عیسی مسیح. این فیلم رو مرتب نشون میدادن. پسرم با اون حالت بدش، با اشتیاق به این فیلم نگاه میکرد. هر بار که فيلم تموم میشد، توی بقیۀ کانالها دنبال اون میگشت، طوری که بالاخره خسته شدم و با غرغر بهش گفتم: "بسه ديگه، چقدر این فیلم رو نیگاه میکنی؟"
اما حرفهای من فایدهای نداشت و او با لذت به این فیلم نگاه میکرد. یکی از همون روزها، با اصرار از من خواست که بذارم بره بیرون که چیزی بخره. دکتر به من گفته بود که در طول مدت ترک، اجازه ندم تنهایی بیرون بره، چون ممکن بود دوستاشو ببینه و از اونها مواد بگیره و مصرف کنه. برای همین، با اون مخالفت کردم. اما اون خیلی اصرار میکرد، طوری که مجبور شدم بهش اجازه بدم بره بیرون. بعد از چند ساعت، برگشت خونه. تو دستش یک کتاب بود و رو گردنش هم یک صلیب. اما اون باز به اعتیادش برگشت.
یکی از همون روزها، اومد به خونه و گفت: "مامان، اگه میخواین منو بفرستین خارج، من حاضرم." از حرفش خیلی جا خوردم، چون قبل از اون هر وقت بهش پیشنهاد میکردم که بفرستیمش خارج، اصلاً رضایت نمیداد و با پرخاش به ما جواب میداد. اون خوب میدونست که اگه از پیش ما بره، هیچکس حاضر نمیشه در این حالتهای بدش بهش سرویس بده.
اما این بار وضع فرق میکرد. حالا که خودش رضایت داده بود، با خوشحالی شروع به اقدام کردیم که براش ویزا جور کنیم. دیگه از دستش خسته شده بودیم. خیلی رنج میبردیم. سه ماه طول کشید که ویزاش آماده بشه. در طول این مدت، عذابهای زیادی کشیدیم. روزی که بردیمش فرودگاه، امیدی نداشتیم که باز صداش رو بشنویم یا دوباره ببینیمش. چقدر احساس خجالت میکردم که موقع خداحافظی، انگار اصلاً ناراحت نبود که میره. با ما مثل یه غریبه خداحافظی کرد.
اما دو سه ماه از رفتنش نمیگذشت که به ما زنگ زد. خیلی وقت بود که صداش رو این جوری نشنیده بودیم. به ما گفت: "من حالم خیلی خوبه. من نجات پیدا کردم. خداوند منو نجات داده. من رفتم یه کلیسا و اونجا برام دعا کردن و روحهای پلید از وجودم بیرون رفتن. من الآن پاکم."
باور نمیکردم چون او بارها از این دروغها به ما گفته بود. پیش خودم فکر کردم، شاید بهخاطر اینکه ما نگران نباشیم، این حرفها رو میزنه. من اصلاً از مسیحیت و نجات و کلیسا چیزی نمیدونستم. اما او اصرار داشت که ما بریم کلیسا و خدا رو شکر کنیم و هر طور شده، کتاب مقدس مسیحیها رو تهیه کنیم و بخونیم.
مدتی گذشت. یه روز زنگ درِ خونۀ ما رو زدن. آقایی پشت در بود. گفت که به اصرار پسرم به خونۀ ما اومده. تعارف کردیم که بیاد تو. وقتی نشست، گفت که از هلند اومده، همونجایی که پسرم رفته بود. برامون تعریف کرد که پسرمون چطور به کلیسای اونها رفته، نجات پیدا کرده، و از اعتیاد آزاد شده. گفت که پسر ما باعث افتخار کلیسای اونهاس و شهادت زندگی او باعث جلال خداونده و زندگیش نورییه برای نجات خیلیهای دیگه. بعد عکسهای جدیدی از پسرمون به ما نشون داد. ما با حیرت نیگاه میکردیم. این تنها میتونست یه معجزه باشه.
اون آقا، به ما کتاب مقدس داد و در بارۀ کلام خدا با ما حرف زد. خیلی از آیهها رو برامون خوند و توضیح داد، مخصوصاً این آیه رو که میگه: "چون پدر و مادرم مرا ترک کنند، آنگاه خداوند مرا برمیدارد" (مزمور ۲۷: ۱٠). بله، این آیه دقیقاً در مورد پسر من صدق میکرد. ما پسرمون رو رها کرده بودیم. اونو رد کرده بودیم، چون دیگه برای نجات و تغییرش هیچ کاری از دستمون برنمیاومد. این آقا از زبون پسرم به ما گفت: "آخرین باری که دست به خودکشی زده بودم و رگم رو زده بودم، مسیح رو دیدم که اومد و به من گفت: "ردای منو بگیر. با نام من بلند شو، چرا که من نجاتدهندۀ تو هستم. او به من اسم جدیدی داد."
اشک در چشم همۀ ما حلقه زده بود. باورمون نمیشد که مسیح به این شکل عجیب خودش رو بر او ظاهر کرده باشه. اشک شوق به ما امان نمیداد. اون آقا ما رو دعوت کرد که به کلیسایی در شهرمون بريم. اونجا بود که احساس کردم گمشدهام رو پیدا کردم. آرامش خاصی تمام وجودم رو فرا گرفته بود. گریه امانم نمیداد. هیچ وقت اون روز اولی رو که به کلیسا رفتم فراموش نمیکنم. حالا هم که یه سال از او ماجرا گذشته، خداوند چنان آرامشی به خانوادۀ ما داده که هیچ چیز نمیتونه جاشو بگیره. هیچ چیز نمیتونه جای عشق خداوند و برکات او را در دلمون بگیره. وقتی خداوند وارد زندگیمون شد، چنان تغییراتی به وجود اومد که ما مبهوت و متحیر هسیتم. از اون روز به بعد، شاهد کارهای عظیم خداوند در زندگیمون بودیم. غم و اندوه دیگه در خونۀ ما جایی نداره، بلکه شادی و محبت خدا در بین اعضای خانواده و در فضای خونۀ ما حکمفرما ست. خدا ما رو از تاریکی مطلق به نور درخشان خودش هدایت کرد. خدا رو شکر میکنم برای حضور زندهاش و برای محبتها و برکات بینهایتش. از خداوند ممنونم برای زندگی تازهای که به پسرم و به تمام خانوادۀ ما داد. شکوه و عظمت و جلال از آن خداونده تا ابدالآباد. آمین. خداوندمان مسیح، ما را نجات ابدی بخشید. او را میستایم و میبوسم و میپرستم. هللویاه.
جوانان عزیز، خداوند بس رحیم و مهربان است. او حامی افتادگان و رنجدیدگان است. در این ماجرا دیدیم که چطور خانوادهای در رنج و مصیبت بودند و فرزندشان در دام اعتیاد گرفتار شده بود. این جوان، هم خودش رنج میبرد و هم به غم و اندوه خانوادهاش افزوده بود. وضع آنها ناامید کننده بود. ایشان هیچ امیدی برای خود نمیدیدند، جز مرگ، جز خودکشی، جز نابودی. اما خدا خیلی اوقات، درست در چنین لحظات ناامید کنندهای به کمک ما میشتابد، چرا که رحیم و مهربان است و انسان را به حال خود رها نمیسازد.
دیدیم که چطور این مادر بختبرگشته جز نابودی فرزندش و خودش راهی نمیدید. اما او یک کار درست انجام داد. درست در همان لحظهای که میرفت پسرش و خودش را از میان ببرد، دست نیاز و یاری بهسوی خدا دراز کرد. گرچه دچار شک بود که آیا خدایی هست یا نه، اما در عمق ناامیدی، آخرین فریادش را بهسوی خدا بلند کرد. خدا نیز فریادش را شنید. اما به یک نکته توجه داشته باشید. مدتی طول کشید که کار خدا در زندگی این مادر و خانوادهاش دیده شود. ما نیز وقتی به درگاه خدا دعا میکنیم، باید اطمینان داشته باشیم که او دعای ما را شنیده است، اما جواب آن ممکن است مدتی بهطول بکشد. از این رو، باید صبر و شکیبایی داشته باشیم و یقین بداریم که خدا در موقع مناسب در زندگی ما کار خواهد کرد. ببینید این خانواده چقدر رنج کشیدند تا سرانجام خبر نجات پسرشان را دریافت کردند. و بعد هم، خودشان به نجات الهی هدايت شدند. نجات گرانبهايی که ظاهر کنندۀ خدا و نجاتدهندۀ بشر، عيسی مسيح خداوند، با ريخته شدن خون و مرگش بر صليب و قيام و رستاخيزش از مردگان، برای ما انسانهای درمانده فراهم کرد.
عزیزان، ما باید به رحمت و محبت الهی اعتماد کنیم. او از ما دستگیری خواهد کرد. او به کمک ما افتادگان خواهد شتافت. کافی است به رحمت و محبت او که از طريق عيسی مسيح، آشکار شده است اطمینان کنیم و همۀ درخواستهایمان را به او بسپاریم. او به وعدههای خود وفادار است.