ژاله و مسعود، زوج جوانی بودند كه اولين سال زندگی مشترك خود را پشتسر میگذاشتند. درضمن، آنها منتظر به دنيا آمدن فرزند اولشان بودند. همۀ اطرافيان، آنها را به عنوان يك زوج خوشبخت میشناختند چون اين دو، زندگيشان را بر اساس عشق و علاقه شروع كرده بودند و با همان عشق اوليه، در کنار هم زندگی میکردند.
همهچيز به خوبی میگذشت و به قول معروف، زندگی بر وفق مرادشان بود. تا اينكه زمانی رسيد كه مسعود ديگر حالش خوب نبود و مدام احساس خستگی و بیحالی میكرد. اول فكر كردند كه سرماخوردگی شديد يا آنفلوانزا گرفته، برای همين ژاله از همسرش خواست که چند روزی سر كار نرود و در خانه استراحت کند. اما برخلاف انتظار آنها، حال مسعود روز به روز بدتر میشد، بطوری که ظرف مدت كوتاهی كلی وزن كم كرد. يك روز هم رسيد که حالش بهم خورد و ژاله او را به بيمارستان برد.
همه فكر میكردند که مسعود به علت كار زياد، ضعيف شده و اگر مدتی تقويت شود باز سرحال خواهد شد. خود مسعود هم مرتباً به ژاله دلداری میداد كه اصلاً نگران نباشد. دکتر، آزمايشهای مختلفی روی مسعود انجام داد و بعد، از ژاله خواست كه آزمايش خون بدهد. بعد از گذشت چند روز، دكتر با پدر مسعود خصوصی صحبت كرد، اما تشخيص دكتر باوركردنی نبود. آن حقيقت تلخی که بايستی علنی میشد اين بود که در خون مسعود و ژاله، ويروس "ايدز" پيدا شده بود. آنها در كمال ناباوری شنيدند كه مبتلا به بيماری ايدز هستند!
با اين خبر بد، زندگی ژاله و مسعود دچار بحران و تلاطم شديدی شد. حتی اين موضوع، بين خانوادههای آنها اختلاف انداخت و هركدام، ديگری را متهم میكردند. تا اينكه معلوم شد که چند سال پيش، مسعود بخاطر تصادفی كه كرده بود احتياج به مقداری خون داشت و از قرار معلوم خونی كه برای او استفاده كرده بودند، خون سالمی نبود. حالا نه فقط مسعود و ژاله، بلكه آن طفل به دنيا نيامده هم به بيماری ايدز مبتلا بود. اين موضوع ژاله و مسعود را به سختی خرد كرد.
در آن روز، وقتی به صورت آنها نگاه كردم ديگر اثری از شور و نشاط جوانی نديدم. انگار ظرف همين چند روز، چندين سال پيرتر و شكستهتر شده بودند. روزگار ژاله، اشك و ناله شده بود و روحيۀ او خيلی خراب بود. دكترها از او خواسته بودند كه سقط جنين كند و از همه بدتر اينكه او ديگر نمیتوانست مادر شود. ژاله میگفت: "من مثل اكثر افراد، هميشه ديد بدی نسبت به آدمهائی كه مبتلا به ايدز بودن، داشتم. فكر میكردم همهشون به خاطر اعمال ناشايستی كه مرتكب شدهان، به اين روز افتادن. اما حالا میبينم که خودم هم يكی از اين قربانیها هستم. حالا به دوست و آشنا و همسايهها و فاميل چی بگم؟!"
مسعود، عذاب وجدان سختی داشت. نه تنها خودش به اين بيماری مبتلا شده بود بلكه ناخواسته، باعث شده بود که همسر و فرزند به دنيا نيامدۀ آنها هم مبتلا به "ايدز" شوند. مرد بيچاره، وقتی فهميد که همسرش هرگز نمیتواند طعم مادر شدن را بچشد، روی نگاه كردن به او را نداشت. چندين بار خواست خودکشی كند تا شايد بتواند خودش را از اين عذاب وجدان سخت برهاند. مسعود مدام میپرسيد: "آخه چرا اينطور شد؟ چرا بايد اين اتفاق بد، برای ما میافتاد؟ چرا برای خانوادۀ ما كه اينقدر خوشبخت بوديم؟ حالا چی به سرمون خواهد اومد؟ کِی میميريم و خلاص میشيم؟ خدايا، تو صدای منو میشنوی؟ اصلاً من و همسرم برای تو اهميتی داريم؟ اون بچۀ معصوم ما، اصلاً او چه تقصيری داشت؟ خدايا، پس تو کجائی؟ میبينی چی داره به سرمون میياد؟ پس كو عدالت و انصاف تو؟ شايد تو هم به ما كه آزارمون به مورچهای نرسيده، داری ظلم میکنی؟ آخه چرا نتونستی ببينی که ما زندگی آروم و شادی داشته باشيم؟ تو زندگی ما رو از هم پاشيدی! تو ما رو بدبخت کردی!"
مسعود میدانست كه "ايدز" درمانی ندارد. او میگفت که ما محكوم به مرگ هستيم. شبها اكثراً كابوس میديد و از خواب میپريد. او نمیتوانست باور كند كه در زندگيشان، ورق برگشته بود.
آن روز، پيش مسعود نشستم و به تمام حرفهايش گوش دادم. وقتی حرفهايش تمام شد، به تلخی گريست. با محبت و دلسوزی به او گفتم: "مسعود جون، بدون که خدا هم بخاطرغم و غصههای تو غمگينه. خدای واقعی، خدای محبته و تو و خانوادهات رو خيلی دوست داره. او خدای دور از دسترس و بیاحساسی نيست که از مشکلات من و تو بیخبر باشه و به درد و رنج ما اهميت نده. او خدائیيه که آه و ناله رو میشنوه و رنج و مصيبت رو میبينه. آخه دوست عزيزم، چرا خدا رو برای مشکلاتی که داری سرزنش میکنی؟! بيا بجای اين کار، از خدای واقعی و پرمحبت بخواه که خودش رو به تو بشناسونه و خواست و ارادۀ خوبش رو برای تو روشن کنه؟ او میبينه، میشنوه و مايله به فرياد تو برسه".
جوان عزيز، شايد تو هم در شرايطی باشی که خدا را باعث و بانی بدبختیهای خودت بدانی و حتی او را سرزنش کنی! اما بخاطر داشته باش که خدای نيکو و پرمحبت و پرقدرت ما که عيسی مسيح او را بطور کامل عيان و آشکار کرد، میتواند حتی از مشکلات و چيزهای بد و ناخوشآيندی که در زندگی تو وجود دارد استفاده کند و چيزهای خوب و زيبا پديد آورد. وقتی به گلهای قشنگ و رنگارنگ نگاه میکنيم، متوجه میشويم که آنها از داخل گِل و کود بيرون آمدهاند! پس خدا میخواهد و میتواند که اينچنين در زندگی ما کار کند.
آيا بهتر نيست که چشم خود را از مشکلات و آنچه در زندگيت بد و تلخ و ناراحتکننده است برداری و به عيسای مسيح، ظاهرکنندۀ خدای واقعی، که سرشار از محبت الهی است اعتماد کنی؟ او برای آمرزش گناهان ما بر صليب قربانی شد، اما پس از مرگ، از مردگان قيام و رستاخيز نمود و زنده است. عيسی مسيح زنده، درد و غم و گرفتاریهای تو را میبيند و صدای تو را میشنود. پس او را بخوان و به او اعتماد نما. در انجيل عيسی مسيح میخوانيم: "هر که بر او توکل کند، سرافکنده نشود . . . هر که نام خداوند را بخواند، نجات خواهد يافت"
(روميان ١٠: ١١ و ١٣).