من یه برادر بزرگتر از خودم داشتم که در اثر سرطان فوت کرد و من شدم تنها فرزند خونواده. همۀ ما از مرگ غیرمنتظرۀ برادرم ضربۀ سختی خوردیم.
بعد از فوت اون، خونوادهام نسبت به من که تنها فرزندشون بودم، حساستر شدن و وابستگیشون به من بیشتر شد، خصوصاً اینکه دختر هم بودم. به قول معروف، دست و دل پدر و مادرم همش میلرزید که مبادا منو هم از دست بدن. برای خود من، فوت برادرم باعث شد خیلی احساس تنهایی بکنم. پس برای اینکه تنهاییم رو پر کنم، به درس و مشق پناه بردم و خودم رو حسابی با درس مشغول کردم. بهخاطر همین، در کنکور قبول شدم و به دانشگاه راه پیدا کردم.
سال آخر دانشگاه بودم که بابک به خواستگاریم اومد. اون تمام خصوصیات یه همسر خوب رو داشت. خونوادهام هم نظر خوبی نسبت بهش داشتن. با این حال، خیلی حساسیت نشون میدادن که مبادا همسر تنها فرزندشون آدم بدی از آب در بیاد. برای همین، چند ماه طول کشید تا تحقیقات پدر و مادرم دربارۀ اون کامل بشه. اونها بابک رو برای همسری من مناسب دیدن، البته کلی هم شرط و شروط براش گذاشتن تا مبادا در آینده، مشکلی برای من بهوجود بیاد. بابک پسر خیلی خوبی بود و همۀ شرایط و حساسیتهای پدر و مادرم رو درک کرده بود و اونها رو پذیرفت. ما زندگیمون رو با عشق و علاقه و تفاهم شروع کردیم. بابک واقعاً همسر خوبی برای من و داماد شایستهای برای والدینم بود. طوری شده بود که گاهی احساس میکردم پدر و مادرم اونقدر به بابک دل بستهان که انگار اون داشت جای خالی پسر از دست رفتهشون رو پر میکرد. گرچه این موضوع رو هیچوقت به روی پدر و مادرم و حتی بابک نمیآوردم، اما توی دلم همیشه خوشحال بودم که همسر خوبی دارم که تونسته جای خالی برادرم رو، هم برای من و هم برای پدر و مادرم پر کنه.
شادی همۀ ما، خصوصاً پدر و مادرم، زمانی به اوج رسید که بچۀ ما بهدنیا اومد. خدا به ما یه پسر داد. برق شادی و خوشحالی رو توی چشمای پدر و مادرم میدیدم. اسم اونو گذاشتیم "رحمت" چون خدا اونو به ما هدیه داده بود و این رو از لطف و رحمت خدا میدونستیم. با تولد رحمت، زندگی ما رنگ و بوی دیگهای به خودش گرفت. من بعد از سالها میدیدم مادرم از ته دل میخنده. پدرم هم میگفت: "اگه یه روز رحمت رو نبینم، روزم شب نمیشه!"
همه چیز داشت بهخوبی و خوشی پیش میرفت. همۀ ما خاطرات تلخ گذشته رو به دست فراموشی سپرده بودیم و هیچوقت هم دلمون نمیخواست اونها رو برای یه لحظه هم به یاد بیاریم. اما انگار روزگار نمیخواست که ما روی خوشی و سعادت رو ببینیم و طعم شادی و خوشی رو برای مدتی طولانی بچشیم! بچۀ شیرین و دوستداشتنی ما یه سالش هم نشده بود که ما تصمیم گرفتیم بریم مسافرت. مقدمات سفر آماده شده بود. همه خوشحال بودیم و من مدام به خودم میگفتم: "دوران غم و اندوه ما تموم شده و زندگی به ما لبخند میزنه." اما ظرف چند دقیقه همهچیز عوض شد! ما تصادف کردیم. در کمال تعجب، هیچکدوم از ما حتی یه خراش کوچیک هم برنداشتیم. همه سالم بودیم، جز رحمت کوچولوی ما.
من با ناباوری رحمت رو در آغوش گرفته بودم و محکم به خودم چسبونده بودم، اما هیچ صدایی از اون درنمیاومد. شوکه شده بودم. صورت معصوم و ناز رحمت رو نگاه میکردم. انگار سالها بود که خوابیده. من از ته دل شیون میزدم و گریه میکردم و میگفتم: "نه، این حقیقت نداره. اون فقط خوابیده. الان بیدار میشه!" باز به رحمت نگاه میکردم و فریاد میزدم: "خدا، خدا، خدا، تو کجایی؟ انصاف تو کو؟ اگه میخواستی رحمت رو ازم بگیری، چرا اصلاً دادیش؟ کو اون عدالت تو؟ تو کجا بودی وقتی رحمت کوچولوی من مرد؟ کی میگه خدایی هست؟ کو؟ کجاس؟ چرا سرنوشت من باید اینطوری بشه؟ اول برادرم و حالا پسرم! آخه چرا؟"
حالا هم با اینکه چند سال از این ماجرا میگذره، هنوز داغ دلم تازهاس. هنوز هم دهها سؤال تو ذهنم هست که چرا میبایست اینطور میشد . . .!
دوستان عزیز، ماجرای بسیار دلخراشی را از نظر گذراندیم. این خانم جوان حق دارد که اینهمه سؤال در ذهن داشته باشد. از دست دادن برادر و فرزند درد کوچکی نیست. این موضوع مرا به یاد فرمایش یعقوب رسول میاندازد که میفرماید: ". . . زندگی شما چیست؟ همچون بُخاری هستید که کوتاهزمانی ظاهر میشود و بعد ناپدید میگردد." (رسالۀ یعقوب ۴: ۱۴). بله، زندگی انسان مانند بخار است. لحظهای هست و لحظهای دیگر ناپدید میگردد. پطرس رسول نیز میفرماید: "آدمی جملگی چون علف است و جلالش یکسره بهسان گل صحرا؛ علف خشک گردد و گلها بریزند، امّا کلام خداوند جاودان مانـَد." (رسالۀ اول پطرس ۱: ۲۴-۲۵). به همین علت، گویا عاقلانه نیست که در این دنیا، به کسی یا چیزی دل ببندیم. هیچچیز و هیچکس در این زندگی پایدار و همیشگی نیست. به قول پطرس رسول، تنها خدا و کلام او است که پایدار و جاودانی است. انسانِ دانا کسی است که هر آن و هر لحظه آماده باشد تا با نزدیکترین عزیزانش وداع گوید. خدا ما را آفریده تا حیات ابدی داشته باشیم. اگر این خانم به مسیح ایمان بیاورد، خواهد دانست که در عالم آینده، پسر عزیزش را که در طفوليت فوت نمود، در ملکوت خدا خواهد دید و تا ابد، با خدا و با پسرش خواهد زيست. این امیدی است که ما مسیحیان داریم.
پولس رسول این امید را چه نیکو بیان کرده، میفرماید: "ای برادران، نمیخواهیم از حال خفتگان (یعنی اشخاصی که در ايمان مسيحی مردهاند) بیخبر باشید، مبادا همچون دیگر مردمان که امیدی ندارند، به ماتم بنشینید. زیرا اگر ایمان داریم که عیسی مرد و باز زنده شد، پس به همینسان خدا آنان را نیز که در عیسی خفتهاند، با وی باز خواهد آورد." (رسالۀ اول تسالونیکیان ۴: ۱۳-۱۴). بله، امید ما این است که در دنیایی دیگر، از حیات ابدی برخوردار خواهیم بود. اما برای این امر، لازم است در این زندگی، با ايمان قلب خود را به مسیح تقدیم کنیم و او را بهعنوان خداوندگار و نجاتدهندۀ خود بپذیریم و قبول کنيم که او بهخاطر نجات ابدی ما بر صليب مرد و از مردگان قيام نمود. در این صورت، از امیدی زنده برخوردار خواهیم شد، امید به روز قیامت و حیات جاودانی با خدا. این مژدهای است برای همۀ آنانی که از مرگ میترسند یا در اندوه عزیزانی نشستهاند که از دست دادهاند. کسانی که به مسیح ایمان دارند، در این امید شادی میکنند، زیرا میدانند که این عمرِ ناپایدار بهسرخواهد رسید و وارد حیات جاودان خواهند شد. آمین.