پدرم بازاری و پولداره. من سه تا خواهر دارم و پسر تکِ خونواده هستم، برای همین، همیشه مورد توجه بودهام.
سن پدرم بالاست و من به همین دلیل، از سربازی معاف شدم. بابام میگفت: "بیا برو توی یکی از حجرهها وایسا کار کن. هرچی هم درآوردی، مال خودت." اما من از کار کردن در حجرۀ بازار بدم میاومد. دلم میخواست با پول پدرم، برم تو کار تجارت و برای خودم شرکتی بزنم و پشت میز بشینم و رئیس خودم باشم.
برای اینکه پدر و مادرم رو وادار کنم به خواستۀ من رضایت بدن، شروع کردم به لجبازی با اونها. روزها تا ظهر میخوابیدم. وقتی هم بیدار میشدم، میرفتم سر کوچه و خیابون و وقتم رو تلف میکردم. پدر و مادرم از این کار خیلی بدشون میاومد و بهم التماس میکردن که سرِ کوچه نایستم و آبروشون رو پیش در و همسایهها نبرم. من هم که میدیدم اونها به این موضوع حساسیت دارن، بدتر میکردم. طوری شده بود که فقط برای غذا خوردن و خوابیدن میاومدم خونه و بقیۀ وقت رو تو کوچه و خیابون میگذروندم.
اما کمکم خودم هم از این کار خسته شدم. دیدن رهگذرهایی که هر روز از اون مسیر رد میشدن و قیافههای تکراری اونها برام خستهکننده شده بود. تا اینکه مدرسهها باز شد. یه روز که سر کوچهمون ایستاده بودم، چند تا دختر مدرسهای از جلوم رد شدند. یکی از اونها یواشکی به من خندید. اما من به روم نیاوردم و وانمود کردم که توجهی بهشون نکردهام. این برخورد روزهای بعد هم اتفاق افتاد. من کمکم به دیدن اون دختر عادت کردم. تا اون موقع عاشق نشده بودم و نمیدونستم عشقْ چه حسی داره. نمیدونم احساسم به اون دختر چی بود، ولی به هر حال، بهش بیتفاوت نبودم.
مدتی که گذشت، دیدم تمام فکر و ذکرم شده اون دختر. هر روز بیصبرانه منتظر بودم بیاد. تا اینکه براش نامهای نوشتم و انداختم سر راهش. اما اون محل نذاشت و حتی یه بار هم، مخصوصاً پاشو گذاشت روی نامهام و اونو له کرد. ولی من مأیوس نشدم و باز براش نامه نوشتم، تا بالاخره یه بار نامهام رو برداشت. من از خوشحالی داشتم پر درمیآوردم.
روز بعد، اون هم نامهای انداخت جلوی پام. فهمیدم اسمش عاطفهاس. اون شده بود زندگی من. خواب و خوراک نداشتم. اما نمیدونستم باید چیکار کنم. خونوادۀ من خیلی مذهبی و سنتیان و اعتقاد داشتن که عروسشون رو خودشون باید انتخاب کنن. خونوادۀ عاطفه هم همینطوری اونو به من نمیدادن. بالاخره مجبور شدم به مادرم بگم که میخوام ازدواج کنم و همسرم رو خودم انتخاب کردهام. سر این موضوع، بگومگوی زیادی با پدر و مادرم و خواهرام داشتم، اما آخرش اونها راضی شدن که برن خواستگاری عاطفه.
چشمتون روز بد نبینه. وقتی مادرم و خواهرام از خونۀ عاطفه برگشتن، قشقرقی راه افتاد. مادرم اونقدر منو نفرین کرد که حد و حساب نداشت. میگفت: "خونوادۀعاطفه از ما پایینترن و به ما نمیخورن. آبرومون جلوی فک و فامیل میره." خواهرام هم میگفتن: "عاطفه دختر جلفیه. اونقدر آرایش کرده بود که آدم فکر میکرد از اون دختر خرابهاس."
دیگه از کوره در رفتم و عصبانی شدم. گفتم: "یا عاطفه رو برام میگیرین یا من میذارم از این خونه میرم." در این وسط، پدرم پادرمیونی کرد و گفت: "تو بیا برو سر یکی از حجرهها وایسا و بچسب به کار و جای منو بگیر و پشتیبان مادر و خواهرات باش، ما هم عاطفه رو برات میگیریم. اما اون باید مطابق رسم و رسوم ما رفتار کنه و زن زندگی باشه."
خلاصه من و عاطفه با هم ازدواج کردیم. خونۀ ما خیلی به خونۀ پدریم نزدیک بود. اما نه خونوادۀ من عاطفه رو میپذیرفتن و نه عاطفه حاضر بود مطابق میل اونها رفتار کنه. هر وقت میرم خونۀ پدریم، مادرم و خواهرام از عاطفه شروع به شکایت میکنن. وقتی هم برمیگردم خونۀ خودم، باید به شکایتهای عاطفه از اونها گوش بدم. نه زورم به پدر و مادر و خواهرام میرسه و نه میتونم از عاطفه دست بکشم. موندهام بین این دو تا. چون از پدرم حقوق میگیرم، ریشم گیر اونه، و وقتی هم حرفی میزنم، زود تهدیدم میکنه که از ارث محرومم میکنه، از طرفی هم عاطفه رو خیلی دوست دارم. موندهام سر دوراهی!
مشکلی که این شخص جوان، با آن روبهرو است، تازگی ندارد و نادر هم نیست. ریشۀ این مشکل در جامعه و فرهنگ ما است. متأسفانه، جامعۀ کنونی ایران، نه کاملاً سنتی است و نه کاملاً غربی. این امر موجب دردسرهای بسیار میشود. به هر حال، واقعیت این است که این جوان، هم خانوادۀ پدری خود را دوست دارد و هم همسر خود را. هر دوِ اینها، بسیار پسندیده است. اما یک نکته را نباید فراموش کنیم. خدا از همان آغاز آفرینش، قاعدهای را مقرر فرمود که حتی امروز نیز بسیار مترقی بهنظر میرسد. میفرماید: "از همین رو، مرد پدر و مادر خود را ترک کرده، به زن خویش میپیوندد و آن دو یک تن میگردند." (کتاب پیدایش ۲:۲۴). قاعدۀ الهی این است که مرد باید اولویت را برای همسر خود قائل شود. این شخص، با میل خود، با این خانم جوان ازدواج کرده و طبق حکم مسیح، تا زمانی که خیانتی رخ نداده، باید همسر خود را محبت کند و او را عزیز بدارد. پولس رسول در این زمینه به شوهران مسيحی چنین میفرماید: "ای شوهران، زنان خود را محبت کنید، آنگونه که مسیح نیز کلیسا را محبت کرد و جان خویش را فدای آن نمود،" (رساله به افسسیان ۵:۲۵). بله، شوهر مسيحی، باید همسر خود را آنقدر محبت کند که حتی حاضر باشد جان خود را فدای او سازد، همانگونه که مسیحْ جان خود را فدای کلیسا، یعنی مجموعایمانداران کرد. نخستین وظیفۀ این شخص، محبت کردن به همسرش است. این حکمی است که مسیح به شوهران داده است.
اما در خصوص خانواده، خوب است که او صبر را پیشه کند. یعقوب رسول، به ايماندارانِ به مسيح میفرماید: "برادران، از پیامبرانی که به نام خداوند سخن میگفتند، درسِ صبر در مصائب را فراگیرید. ما بردباران را خجسته میخوانیم. شما دربارۀ صبر ایوب شنیدهاید، و میدانید که خداوند سرانجام با او چه کرد، زیرا خداوند بهغایت مهربان و رحیم است." (رسالۀ یعقوب ۵:۱۰-۱۱). ما باید در مشکلات صبور باشیم. پولس رسول صبر را ثمرۀ روحالقدس در مسيحيان میداند. میتوان اميدوار بود که روزی سرانجام، این خانواده، عروس خود را خواهند پذیرفت، و عروس نیز خود را با خواستههای این خانواده بیشتر منطبق خواهد کرد. اما مرد مورد نظر ما، باید با حکمت و درایت الهی عمل کند. او راه بازگشتی ندارد و باید با صبر و بردباری، و نیز با فطانت و درایت الهی عمل کند.
این برای همۀ پيروان مسيح، درسی است از صبر و بردباری. پولس رسول میفرماید: "در سختیها نیز فخر میکنیم، زیرا میدانیم که سختیها بردباری بهبار میآورد و بردباری، شخصیت را میسازد،" (رساله به رومیان ۵:۳-۴). شخصیت ما در مشکلات زندگی ساخته میشود و شکل میگیرد. پولس رسول در جای دیگر میفرماید: "پس همچون قوم برگزیدۀ خدا که مقدّس و بسیار محبوب است، خویشتن را به شفقت، مهربانی، فروتنی، ملایمت و صبر ملبس سازید. نسبت به یکدیگر بردبار باشید و چنانچه کسی نسبت به دیگری کدورتی دارد، او را ببخشاید. چنانکه خداوند شما را بخشود، شما نیز یکدیگر را ببخشایید." (رساله به کولسیان ۳:۱۲-۱۳). اطمینان داریم که این مرد جوان، و نیز همۀ کسانی که در روابط خود با دیگران دچار مشکل هستند، اگر صبر و بردباری پیشه کنند، نه فقط شخصیت خودشان ساخته خواهد شد، بلکه ثمرات نیکوی آن را دیده، مشاهده خواهند کرد که چگونه روابطشان احیا و ترمیم میشود. آمین.