لیسانسم رو که گرفتم، رفتم سربازی. چون نمیخواستم وقتم تلف بشه، شروع کردم در کنارش به شاگرد گرفتن و تعلیم نقاشی، یعنی رشتۀ خودم. ۷-۸ تا شاگرد داشتم که یکیشون اسمش نیوشا بود. البته بااستعداد نبود، ولی جسور و پُرکار بود.
پدر و مادرم، وقتی دیدن که تونستهام درآمدی داشته باشم و بهقول معروف، دستم توی جیب خودم باشه، شروع کردن به اصرار که ازدواج کنم. اما من حسابی درگیر کلاسهای آموزشی و همینطور کشیدن تابلو و برگزاری نمایشگاههای نقاشی بودم و وقت نداشتم به ازدواج فکر کنم. مادرم دستبردار نبود. هر چند وقت یک بار، دختری رو بهم نشون میداد و میخواست نظر بدم. کمکم نیوشا توجهم رو جلب کرد. برای همین، بیشتر به اون و خونوادهاش توجه کردم. او از خونوادۀ پولداری بود، برخلاف خونوادۀ من که همه اهل هنر بودیم و در قیدوبند مادیات نبودیم. اما من و نیوشا علائق مشترکی داشتیم و همین موضوع باعث شد در مورد نیوشا جدیتر فکر کنم.
بالاخره، کار ما به خواستگاری و نامزدی کشید. اما موضوع مهریه باعث شد پدر و مادرم نسبت به این وصلت راضی نباشن، چون خونوادۀ نیوشا اصرار داشتن که مهریه ۱۳۶۰ سکۀ طلا باشه، یعنی به تعداد سال تولد نيوشا. سر همین موضوع، با پدر و مادرم اختلاف پیدا کردم. پدرم بهم میگفت: "درست فکر کن! مهریه رو هروقت همسرت بخواد، باید بدی. آخه تو این پول رو میخوای از کجا بیاری؟ مگه تو چقدر درآمد داری که حاضر شدی چنین مهریهای رو قبول کنی؟"
از اون طرف، خونوادۀ نیوشا میگفتن: "ما تو فامیل آبرو داریم. نمیتونیم دخترِ یکی یه دونهمون رو همینجوری بدیم بره. همینهم که قبول کردیم با یه نقاش ازدواج کنه، خیلی گذشت کردیم. تازه قرار هم نیست که این مبلغ هیچوقت داده یا گرفته بشه. این فقط برای آبرومونه. کی تا حالا مهريه رو داده و گرفته؟"
من هم که عاشق بودم و بهاصطلاح، عاشق کوره، فکر کردم این رقم رؤیایی هیچوقت جنبۀ واقعیت به خودش نمیگیره و زندگی من و نیوشا هیچگاه به جدایی و طلاق کشیده نمیشه و ما یک زوج خوشبخت و استثنایی خواهیم بود. بههمین دلیل، قبول کردم که مهریه همون ۱۳۶۰ سکۀ طلا باشه.
روزها و هفتههای اول دورۀ عقدمون بهخوبی و خوشی میگذشت. من سخت کار میکردم و سعی داشتم شاگرد بیشتری بگیرم تا بتونم نیوشا رو به بهترین رستورانها ببرم و براش هدیههای گرونقیمتی بخرم. چون حجم کارم زیاد شده بود، اغلب خسته بودم، اما با وجود خستگی زیاد، از اینکه میتونستم چنین کارهایی برای نیوشا بکنم، احساس رضایت میکردم. خوشحال بودم که میتونستم به پدر و مادر نیوشا نشون بدم که برای دخترشون چیزی کم نمیذارم. بهخاطر همۀ اینها، احساس سربلندی میکردم.
اما نیوشا هدیههایی رو که با ساعتها و روزها کارِ خستگیناپذیر براش میخریدم، با بیتفاوتی میگرفت و میانداخت یه گوشه. وقتی اینو میدیدم، دلم میشکست و تمام خستگیها و تلاشهام میاومد جلوی چشمم. یهبار سر همین موضوع، باهم بحثمون شد. بهش گفتم: "من یه نقاشم و درآمد زیادی هم ندارم. خیلی بیشتر از توانم دارم کار میکنم و از تو انتظار دارم این موضوع رو درک کنی." نیوشا خیلی عصبانی شد و گفت: "من نگران اینم که تو نتونی زندگی ایدهآلم رو برام درست کنی و باعث بشی من پیش دوست و فامیل خجالتزده بشم. بهتره این کار نقاشی رو ول کنی و بری دنبال یه کار پولساز. هر وقت تونستی مثل پدرم پول در بیاری، اونوقت بیا دنبالم."
ما باهم قهر کردیم. در طول این مدت، خیلی فکر کردم. هرچی میگذشت، بیشتر به تفاوتهایی که داشتیم، آگاه میشدم. نيوشا یه دختر تجملاتی و پولپرست بود، و من عاشق هنر. روز به روز، فاصلۀ ما از هم بیشتر میشد. حرفهای پدر و مادرم به یادم میاومد و از روی اونها شرمنده میشدم.
توی این فکرها بودم که یه روز از دادگاه برام احضاریه اومد. باورم نمیشد. نیوشا مهریهاش رو گذاشته بود به اجرا! من افتادم زندان. پدرم با اون سنش، در به در افتاد دنبال وثیقه تا منو از زندان بيرون بیاره. حتی خونۀ پدریم هم که تنها سرپناهشون بود، برای وثیقه کافی نبود. چقدر از اونها خجالت میکشیدم. آبروی چندین سالۀ اونها تو محله رفته بود. پدرم میگفت: "دیدی گفتم لقمۀ بزرگتر از دهنت برندار!" حالا باید سالهای جوونیم رو پشت میلههای زندان بگذرونم، فقط بهخاطر یه انتخاب اشتباه!
دوستان عزیز، ماجرای این جوان واقعاً تأسفانگیز است. یک تصمیم نادرست میتواند زندگی انسان را بهکلی نابود سازد. اولاً، والدین این جوان نمیبایست او را برای ازدواج، تحت فشار قرار میدادند. این مشکلی است که ما ایرانیان در فرهنگ خود داریم. این خانوادهها هستند که هنوز برای فرزندان خود تصمیم میگیرند. این پدیدۀ فرهنگی را نمیتوان به این سادگی و به این سرعت تغییر داد. درنتیجه، این خودِ جوانان هستند که باید مراقب تصمیمات خود باشند. این ما را به نکتۀ دوم میرساند. این جوان حتی وقتی برای ازدواج، تحت فشار خانواده قرار داشت، میبایست جوانب امر را بهدقت میسنجید. او مردی هنرمند بود. هنرمندان نیز در هیچجای دنیا آسان ثروتمند نمیشوند، خصوصاً در رشتۀ نقاشی و موسیقی. درضمن، هنرمندان دارای روحیهای حساس و لطیف هستند و باید با کسی ازدواج کنند که روحیات ایشان را درک نماید.
اما بهغیر از مسألۀ هنرمند بودن، موضوع ازدواج امری است بسیار خطیر. جوانان باید نهایتِ مراقبت و دقت را در انتخاب طرف مقابل بهخرج دهند. به این منظور، لازم است بدون شتابزدگی، با نظرات و روحیات شخص مقابل آشنا شوند. در این زمینه، بذل توجه به پیشینۀ خانوادگی شخص بسیار مهم است. پسری که متعلق به خانوادهای کمدرآمد باشد، مشکل بتواند با دختری از خانوادهای ثروتمند همخوانی و همآهنگی داشته باشد. این دو شخص، در دو محیط کاملاً متفاوت رشد کردهاند و روحیاتشان با یکدیگر بسیار تفاوت دارد.
آنچه که کلاً در انتخاب همسر بسیار مهم است، برخورداری از ارزشهای مشترک است. شخصی هنرمند مانند این جوان، چه سازگاریای با دختری دارد که تنها ارزش، برایش پول است؟ اگر به زندگی زوجها توجه کنیم، پی میبریم آنهایی در زندگی زناشویی خود موفق بودهاند که نظام ارزشی مشابهی داشتهاند. در این مورد باید دقت فراوان کرد، چراکه ممکن است شخصی در اثر علاقه و عشق مفرط بهطرف مقابل، بهطور موقتْ خود را دارای همان ارزشها، و علاقمند به امور مورد نظر وی نشان دهد، ولی بعد از ازدواج، به حالت اول خود بازگردد.
مسألۀ ازدواج برای جوانان مسیحی نیز امر دشواری است. گاه مردِ ایماندار با تعداد کافی از دختران ایماندار برخورد ندارد و حق انتخاب او محدود است. همین امر در مورد دختران ایماندار نیز صدق میکند. اما نکتهای که به جوانان مسیحی در انتخاب همسر کمک میکند، هدایت الهی است. پسر یا دختر ایماندار باید دعا کند تا خدا او را در امر تصمیمگیری کمک کند و ادراک و درایت عطا بفرماید. ما مسیحیان باید زندگی خود را به دستهای پُرتوان مسیح بسپاریم و از او طلب راهنمایی کنیم. پطرس رسول میفرماید: "همۀ نگرانیهای خود را به او بسپارید زیرا او به فکر شما هست." (رسالۀ اول پطرس ۵: ۷).
نکتۀ دیگری که جوانان مسیحی باید به آن توجه داشته باشند، انتخاب همسر از میان ایمانداران است. یک مسیحی راستين بر طبق کلام خدا، کتابمقدس، نبايد با فردی که ايماندار مسيحی نيست، ازدواج کند . در نهایت، یا فرد ایماندار کمکم ایمانش به مسيح و کلام او سرد و از خداوند دور میشود، یا طرف بیایمان به مسیحِ نجاتدهنده و کلام او ایمان میآورد. البته هیچ تضمینی نیست که شخص بیایمان، به عيسی مسيح و مژدۀ نجاتبخش انجيل ایمان بیاورد. این ناسازگاری نهتنها از طریق تجربه ثابت شده، بلکه در کلام خدا نیز آمده است. پولس رسول میفرماید: "زیر یوغ ناموافق با بیایمانان مروید، زیرا پارسایی و شرارت را چه پیوندی است و نور و ظلمت را چه رفاقتی؟ . . . مؤمن و بیایمان را چه شباهتی؟ و معبد خدا و بتها را چه سازگاری است؟" (رسالۀ دوم به قرنتیان ۶: ۱۴-۱۶). دعای ما این است که ايمانداران راستين مسيحی، اگر قصد ازدواج دارند، مطيع کلام خدا باشند و با يک شخص ايماندار ازدواج کنند.