با شهاب درحالی آشنا شدم که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و از درد بهخود میپیچید. پایش در گچ بود و بدنش کوفتگی شدید داشت. بافاصلۀ کمی، مأموری نشسته و مراقب او بود.
از او اجازه خواستم تا کمی با شهاب صحبت کنم. مأمور نیز با بیمیلی سری تکان داد و تذکر داد که صحبتمان طولانی نشود. کمی طول کشید تا شهاب به من اعتماد کند و داستان زندگیاش را برایم بازگو نماید. شهاب درحالیکه از درد بهخود میپیچید، چنین گفت:
یه روز که توی مدرسه امتحان داشتیم، من و فرشاد تصمیم گرفتیم از مدرسه دربریم. خلاصه زدیم بیرون و با فرشاد بهطرف خونۀ دوستش حرکت کردیم. توی اتوبوس، فرشاد زد بهپهلوم و گفت، جیب اون آقاهه رو نگاه کن. شرطِ چند که کیفش رو بزنم؟ بهش گفتم، فرشاد، بیخیال شو بابا! امّا اون ولکن نبود. وقتی اتوبوس توی یه ایستگاه شلوغ توقف کرد، فرشاد پیرهنم رو کشید و گفت، زود باش، پیاده شیم. وقتی دیدم توی اون شلوغی، دستش رو کرد توی جیب اون مرد و کیفش رو زد، تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. از اتوبوس پریدم بیرون و از فرشاد فاصله گرفتم که اگه اونو گرفتن، من گیر نیفتم.
صدای خندۀ فرشاد توی خیابون پیچید. اون، کیف پول رو گشت و چندتا اسکناس درشت پیدا کرد و بهم نشون داد. باورم نمیشد که این کار اینقدر راحت باشه. اون روز یه ساندویچ چرب و نرم خوردیم. بعدش هم با دوستش، آقا فریدون آشنا شدم. دوستی من و فرشاد بیشتر شد و اکثر روزها که مدرسه میرفتیم، یکیدو ساعت بعد باهم فرار میکردیم و توی خیابونها کیف میزدیم یا با بَروبچهها فوتبال بازی میکردیم.
من همۀ این کارها رو فقط برای خنده و تفریح انجام میدادم. درضمن، میخواستم از بچههای دیگه کم نیارم. خونوادهای درست و حسابی هم نداشتم. یهبار نشد پدرومادرم از من دربارۀ درسومشقم سؤالی کرده باشن. اونها، کاری هم نداشتن که من با چه کسانی دوست میشم. هیچوقت هم نمیاومدن مدرسه که ببینن سر کلاس میرم یا نه. گاهی میشد که چند روز مدرسه نمیرفتم و عوضش توی کوچهها پرسه میزدم و چندتا بچه مثل خودم رو پیدا میکردم و باهم جیببُری و ولگردی میکردیم.
یادمه تصمیم گرفتم برم پیش دوست بابام و توی صافکاری اون کار کنم. همینکار رو هم کردم. اما فرشاد و آقا فریدون مرتب تو گوشم میخوندن و میگفتن، بابا این کارها حَمّالیه. یه کیف میزنی و چند روز راحت میخوری و میخوابی، چرا خودت رو اذیت کنی و از صبح کلۀ سحر تا نصف شب کار کنی برای چِندرغاز پول؟ خلاصه اونقدر تو گوشم خوندن که از کار کردن دلسرد شدم و یه خط درمیون میرفتم سر کار.
تااینکه یه روز بعدازظهر، فرشاد اومد دم مغازه و بهم گفت، آقا فریدون میخواد ببیندت، زود بیا بریم. اون شب، آقا فریدون نقشۀ یهدزدی حسابی رو با ما درمیون گذاشت. طمع پول چشمام رو بسته بود. برای این کار، احتیاج به یه ماشین تروتمیز داشتیم که تهیهاش با من بود.
چند روز بعد، یه ماشین مناسب رو آوردن به همون تعمیرگاهی که من اونجا کار میکردم. منم به فرشاد خبر دادم، اونم به آقا فریدون گفت و همه طبق نقشه عمل کردیم. من عمداً سوئیچ رو روی ماشین گذاشته بودم. آقا فریدون تا رسید، پرید پشت فرمون و ماشین رو از تعمیرگاه دزدید. منم الکی داد و بیداد کردم و میزدم تو سرم و میگفتم، ماشین رو بردن! خلاصه خودمو کلی ناراحت نشون دادم.
کمی که گذشت از اوستام مرخصی گرفتم و رفتم چند کوچه بالاتر، سرقرارمون. آقا فریدون با خواهرش، اختر خانوم و فرشاد توی ماشین منتظرم بودن. پریدم بالا و رفتیم. همهچیز طبق نقشه پیش میرفت. خواهر آقا فریدون ازقبل خونهای رو نشون کرده بود که زن مسن و تنهایی توش زندگی میکرد. آقا فریدون دستش رو برام قلاب کرد و من از دیوار رفتم بالا و از اونطرف، درِ حیاط رو براشون باز کردم. چون اختر خانوم با ما بود، کسی بهمون شک نمیکرد. رفتیم توی خونه. پیرزن بیچاره از ترس داشت میمرد. اختر خانوم دست و پا و دهن اونو بست و بهش گفت که اگه میخواد زنده بمونه، بهتره صداش درنیاد. بعد هرچی طلا و جواهر داشت، برداشت. ما هم شروع کردیم بهجمع کردن تلویزیون و ضبط و قالیچهها و گلدونهای نقره و خلاصه هرچیزی که بهدردبخور بود. همه رو توی ماشین جا دادیم. یکی دو نفر از کنارمون رد شدن، امّا وقتی دیدن یه زن همراهمونه، شک نکردن.
ما یکراست رفتیم جنوب شهر و همۀ اجناس رو به یکدهم قیمت اصلی رد کردیم و رفت. تو راه حسابی شنگول بودیم و غشغش میخندیدیم. اختر خانوم النگویی رو که دستش کرده بود، نشون میداد. فرشاد هم پولها رو میبوسید. خلاصه همه از شاهکاری که کرده بودیم میگفتیم و میخندیدیم که یکمرتبه صدای وحشتناک ترمز و جیغ و فریاد و آه و ناله بلند شد. ما اونقدر تو حال خودمون بودیم که آقا فریدون متوجه نشد یه کامیون داره از وسط چهارراه رد میشه و با همون سرعت بالا رفتیم زیر کامیون. آقا فریدون درجا مرد و اختر خانونم از ماشین پرت شد بیرون و با ضربۀ مغزی مرد. فرشاد قطع نخاع شد و منم که جای سالمی تو بدنم نمونده.
از گفتههای بعدی شهاب، پیبردم که او بسیار پشیمان است و سخت دچار عذاب وجدان شده است. او نمیتوانست خود را ببخشد. فکر میکرد که چون اتومبیل را خودش جور کرده، بنابراین مسؤول مرگ این افراد است.
ضربههای تکاندهنده معمولاً وجدان انسان را بیدار میسازند. برای همۀ انسانها چنین مواقعی پیش میآید که سبب میشوند از کردۀ خود پشیمان گردند. بیدار شدنِ وجدان انسان پدیدۀ بسیار خوبی است، امّا مهمتر از آن، این است که شخص با ندای وجدان خود چه میکند. بیدار شدنِ وجدان بهخودی خود کافی نیست، چراکه شخص، بعد از مدتی، با این ندا خو میگیرد و دراکثر موارد، آن را خاموش میسازد و به کار خود ادامه میدهد.
در انجیل مقدس، نمونههایی از ندای وجدان و واکنش انسانها درقبال آن ذکر شده است. یهودای اسخریوطی یکی از دوازده شاگرد عیسی مسیح بود. امّا او به شیطان اجازه داد تا وارد قلبش شود و او را بفریبد. بههمینجهت، او بهسراغ سران کاهنان یهودی رفت تا محل خلوت و امن گردهمآیی عیسی مسیح و شاگردانش را به ایشان اطلاع دهد. کاهنان یهودی نیز به یهودا اسخریوطی وعده دادند که سی سکۀ نقره به او پاداش دهند. یهودا نقشۀ شوم خود را اجرا کرد. امّا وقتی پیبرد که ایشان عیسی مسیح را محکوم به مرگ برروی صلیب کردهاند، وجدانش بیدار شد و دچار عذاب وجدان گردید. واکنش یهودا بهندای وجدانش این بود که رفت و خود را حلقآویز کرد. او خودکشی کرد.
در همان شب، با یکی دیگر از شاگردان عیسی مسیح مواجه میشویم که او نیز دچار عذاب وجدان شد. او پطرس بود، یکی از نزدیکترین افراد به عیسی مسیح. وقتی در همان شبِ آخر که یهودا رفته بود تا محل خلوت عیسی مسیح را افشا کند، پطرس با اصرار، اظهار میداشت که تا پای مرگ نیز دست از پیروی عیسی مسیح برنخواهد داشت. امّا عیسی مسیح به او فرمود که همان شب، تا پیش از بانگ خروس، او سه بار انکار خواهد کرد که شاگرد وی است. وقتی عیسی مسیح را محاکمه میکردند، پطرس در حیاط کاخ کاهن اعظم، درکنار خدمتکاران نشست و خود را با آتش گرم میکرد. خدمتکاران سه بار به او گفتند که او را همراه عیسی مسیح دیدهاند. امّا پطرس هر سه بار انکار کرد و گفت که اصلاً عیسی مسیح را نمیشناسد. در همین لحظه، خروس بانگ زد. پطرس ناگهان فرمایش عیسی مسیح را بهخاطر آورد و بیرون رفت و زارزار گریست. وجدان پطرس بیدار شد. امّا واکنش او با واکنش یهودا بسیار تفاوت داشت. او گریست و توبه کرد. عذاب وجدان او منجر به توبهای واقعی شد. بههمینجهت، وقتی عیسی مسیح در روز سوم پس از مرگش، دوباره زنده شد، از پطرس دلجویی کرد. پطرس نیز سه بار اعلام نمود که عیسی مسیح را دوست دارد و حاضر است او را خدمت کند. چه تفاوتی در واکنش یهودا و پطرس بهندای وجدان میبینیم!
شما وقتی با ندای وجدان خود مواجه میشوید، چه نوع واکنشی نشان میدهید؟ آیا وجدان خود را سرکوب میکنید و برای خطای خود عذروبهانه میتراشید؟ یااینکه از کردۀ خود پشیمان میشوید و درصددِ جبران برمیآیید؟ خدای مهربان، وجدان را در نهادِ ما قرار داده تا ما را متوجه خطاهایمان بسازد. ما نمیدانیم شهاب با ندای وجدان خود چه کرد، امّا میدانیم که همۀ ما باید این ندا را همچون نجوایی الهی بپذیریم و متوجه خطاهای خود شويم.
عیسی مسیح که پسر خدا است و چهرۀ دیدنیِ خدای نادیدنی میباشد و با او همذات است، بهصورت انسان به این جهان آمد تا خدای نادیدنی را به ما بشناساند. او در پایان زندگی بشری خود، درحالیکه هرگز هیچ خطایی مرتکب نشده و هرگز گناهی نکرده بود، مجازات گناهان ما را بر دوش خود گرفت و بهجای همۀ ما طعم مرگ را چشید. اما او در روز سوم پس از مرگش، باز زنده شد و ثابت کرد که مرگش بهراستی کفاره و تاوان گناهان ما بوده است. آغوش او هماکنون بهروی همۀ گناهکاران باز است. هر گناهی که کرده باشیم، میتوانیم مطمئن باشیم که اگر با دلی توبهکار بهنزد عیسی مسیح برویم، او ما را در آغوش میگیرد و با خون مقدس خود گناهان ما را پاک میسازد. شهاب نیز اگر بهندای وجدان خود پاسخ مثبت بدهد، میتواند بخشیده شود. پولس رسول میفرماید: "پس اکنون برای آنان که در مسیحْ عیسی هستند، دیگر هیچ محکومیتی نیست،" (رساله به رومیان ۸: ۱). بله، طبق این وعدۀ الهی، کافی است که از راه ايمان، در عیسی مسیح قرار بگیریم، یعنی با او متحد بشویم، تا بهاینترتیب، دیگر تحت محکومیت قرار نگیریم.
حقجویان عزیز، اگر مایلید به عیسی مسیح خداوند ایمان بیاورید و قلب خود را به او بسپارید، همین الآن در نام مسیح دعا کنید و به گناهکار بودن خود اعتراف نمایید و از او بخواهید که گناه شما را با خون مقدس خود بشوید و قلب شما را چون برف سفید گرداند. او همچنین به شما قوت خواهد بخشید که به گناهان گذشتۀ خود بازنگردید، بلکه زندگی پاک و مقدسی داشته باشيد. پس تا دیر نشده، بهندای وجدان خود پاسخ مثبت بدهید و قلباً به عيسی مسيح ايمان آوريد. آمین.