در پارک قدم میزدم که از فاصلهای نهچندان دور، چشمم به خانمی افتاد که غمزده نشسته بود و مشخص بود که گریسته است. احساسم به من گفت که نزد او بروم و به درددلش گوش دهم.
بهمجرد اینکه کنارش نشستم، گویی منتظر بود کسی را بیابد تا غصههایش را با او درمیان بگذارد. بلافاصله، شروع کرد به گریستن. سنش را پرسیدم. گفت که ۲۳ سال دارد. اما چهرهاش چنان خـُرد و شکسته بود که شبيه زنی چهل ساله بود. پرسیدم که چرا گریه میکند! هقهقکنان گفت: "وقتی آدم تو زندگیش هیچ پناه و امیدی نداشته باشه، فقط با اشک ریختن تسلی پیدا میکنه." سپس، ماجرای زندگیاش را اینچنین برایم بازگو کرد:
اون موقع سیزده سالم بود. خونوادهام اهل شهری هستن که فرهنگ قومی و قبیلهای دَرِش خیلی قویه. همه تقریباً همدیگه رو میشناسیم و یه جورایی باهم فامیلیم. یه روز که میرفتم مدرسه، یه پسری سوار موتور اومد توی مسیرم و مرتب به من نگاه میکرد. اون روز خیلی ترسیدم. این ماجرا هرروز تکرار شد، طوری که من دیگه به اون عادت کرده بودم. ما فقط بههم نگاه میکردیم و هیچ حرفی بینمون ردوبدل نمیشد. اگه یه روز کمی دیرتر میاومد، غم دنیا تو دلم جمع میشد. تااینکه یه روز نامهای انداخت جلوی پام. توش نوشته بود که دلیل زنده بودنش فقط من هستم، و با فکر من روز رو شب میکنه و شب رو به روز میرسونه. اون از من خواستگاری کرد. اسمش بهرام بود. کمکم سرصحبت باز شد و ما باهم آشنا شدیم. اما من خیلی میترسیدم و عذاب وجدان داشتم، چون خونوادهام از این ماجرا خبر نداشتن. بهعلاوه، بهرام از قبیلۀ ما نبود، و محال بود برادرهام چنین وصلتی رو قبول کنن. اگه هم از ماجرا باخبر میشدن، حتماً بهرام رو میکشتن. بنابراین، قرارهای ما مخفیانه انجام میشد. بهرام که ترس منو میدید، منو تسلی میداد و میگفت که قصد اون ازدواجه، برای همین، هیچ مانعی برای دیدارهای ما وجود نداره.
تااینکه یه روز غروب، بهخاطر بارون شدیدی که میاومد، بهرام منو برد به خونهاش. کسی هم توی خونه نبود. چند ساعت گذشت. و در همین چند ساعت بود که سرنوشت من عوض شد. من دیگه اون دختر نجیبی نبودم که خونوادهام بهش افتخار میکرد. من با او رابطۀ جنسی برقرار کردم. حالا دیگه چارهای نبود جزاینکه بهرام بیاد به خواستگاری من. اما اون غروب، آخرین باری بود که بهرام رو دیدم. دیگه غیبش زد. داشتم دیوونه میشدم. به چهکسی میتونستم مشکلم رو بگم؟ اگر کسی از ماجرا بو میبرد، خون بهپا میشد و اولین کسی که بهقتل میرسید، خودم بودم. پس، از خونه فرار کردم، غافل ازاینکه فرار من مثل دراومدن از چاله و افتادن به چاه بود. از شهرم اومدم تهران. آواره و سرگردون بودم. در این شرایط، همه از من سوءاستفاده میکردن. هرچی به سرم اومده بود، تقصیر خودم بود. من روزبهروز بیشتر در باتلاق تباهی فرومیرفتم.
ازاون بهبعد، دیگه هیچوقت جرأت نکردم با خونوادهام تماس بگیرم. حتی یهبار، یکی از فامیلهای دورم رو دیدم. ذوقزده از خونوادهام خبر گرفتم. اون شخص گفت که پدر و برادرهام به همه گفتهان که من مردهام. درسته. مرده یا زندۀ من برای اونها یکی بود. من دیگه برای اونها وجود نداشتم، چون باعث شرمساریشون شده بودم.
زندگیم افتاده بود تو سراشیبی. بهخاطر یه لقمه نون، مجبور شدم با هر آدم معتاد و قاچاقچی سروکار پيدا کنم. بههمینخاطر، خودم هم معتاد شدم. بارها مجبور شدم دست به سرقت بزنم یا مواد بفروشم. برای همین، چند بار به زندان افتادم. من همه چیزم رو ازدست دادهام. همین روزهاست که شاید گوشۀ خیابون، در تنهایی و بیچارگی بمیرم. در این دنیا، هیچکس برای من ارزشی قائل نیست. مجبورم برای یه لقمه نون، تن به هر ذلتی بدم.
دراینجا، این خانم جوان که نامش سوگل بود، دیگر طاقت نیاورد و هقهقکنان شروع کرد به گریستن و اشک ریختن بهپهنای صورتش. من که عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بودم و اشک در چشمانم حلقهزده بود، دست بر شانۀ او گذاشتم و او را درآغوش گرفتم و گفتم: "اشتباه میکنی، سوگل جان. یه نفر هست که برای تو خیلی ارزش قائله. خدا رو میگم. درسته که خدا از گناه متنفره، اما گناهکارها رو دوست داره. او پسر روحانی خودش رو به این دنیا فرستاد، یعنی عزیزترین کس خود را. پسر خدا، عیسی مسیح، به این دنیا اومد تا بهدنبال افراد گمشدهای مثل من و تو بگرده و اونها رو نجات بده. او انسان رو اونقدر دوست داشت که جون خودش رو برای پرداخت تاوان گناهان ما فدا کرد. آیا محبتی بالاتر از این هست؟ آیا اینو باور میکنی؟" سوگل سرش رو به علامت منفی تکان داد و گفت: "من جام تو جهنمه. من هیچ ارزشی ندارم، حتی برای خدا."
به او گفتم: "نه عزیزم، اینطور نیست. عیسی مسیح بااینکه پسر مقدس خدا بود، اما وقتی توی این دنیا زندگی میکرد، دوستاش آدمهای خلافکار بودن. این افراد جذب محبت مسیح میشدن، چون مسیح اونها رو با آغوش باز میپذیرفت و اون احترام و ارزش اجتماعی رو که ازدست داده بودن، به اونها برمیگردوند. او الآن مشتاق اینه که ارزش و احترام شخصیت تو رو به تو برگردونه، ارزش و احترامی حتی بالاتر از زمانی که هنوز به این منجلاب نیفتاده بودی. او تمام گناهان تو رو با خون مقدسش پاک میکنه و تو میشی فرزند خدا. اما نه فقط این، بلکه میشی عضو خانوادۀ الهی. او در همین شهر، فرزندان زیادی داره که خیلی از اونها قبلاً مثل تو گرفتار گناه و خلاف و اعتیاد بودن، اما الآن زندگی تازهای رو شروع کردن. تو تنها نخواهی بود. سایر فرزندان خدا تو رو با آغوش باز میپذیرن و تو وارد اجتماع تازهای میشی، اجتماع فرزندان خدا. بهاینترتیب، میتونی زندگی شرافتمندانهای رو از صفر شروع کنی. آیا دلت میخواد باهم دعا کنیم و قلبت رو با ايمان به مسیح بسپاری؟"
سوگل که گویی حقایق تازهای برایش آشکار شده باشد، چهرهاش شروع به درخشیدن کرد. چشمانداز یک زندگی جدید با خدا و در جمع فرزندان او، به وی قوت قلب بخشید و ما باهم دعا کردیم. بعداز مدتی، سوگل وارد جمع مؤمنین مسیحی شد، کاری پیدا کرد و با یکی از ایمانداران مسيحی پیمان زناشویی بست.
عزیزان، آیا شما هم میخواهید این زندگی جدید را در اتحاد با عيسی مسيح تجربه کنید؟ آیا میخواهید همهچیز را از نو آغاز نمایید و فرزند خدا بشوید؟ اگر پاسختان مثبت است، در قلب خود به عیسی مسیح ایمان بیاورید. او برای پرداخت جريمۀ گناهان ما، برروی صلیب جان خود را فدا نمود، اما خدا او را در روز سوم روحاً و جسماً زنده کرد و او زنده است. مسيح زنده هماکنون آغوش خود را گشوده تا شما را بپذیرد. پس اگر مایلید، میتوانید اینطور دعا کنید: "ای پدرِ آسمانی، تو را شکر میکنم که پسر خود را به این جهان فرستادی تا با مرگ خود بر صلیب، جريمۀ گناهان مرا بپردازد، و اکنون نیز زنده است تا زندگی جدیدی به من عطا کند. من به گناهکار بودن خود اعتراف میکنم، از گناه توبه کرده و زندگی خود را به عیسی مسیح خداوند میسپارم. پدر آسمانی، مرا همچون فرزند خود بپذیر و به من حیات جاودانی عطا نما. به نام عیسی مسیح دعا میکنم. آمین."