هفت ساله بودم که پدرم رو اعدام کردن، اما مادرم با عفو مشروط آزاد شد. مادرم، بخاطر از دست دادن شوهر، مجبور شد مسئوليت پدر رو هم، برای من که تنها پسرش بودم و خواهر کوچکترم به عهده بگيره.
پس شروع کرد به کار کردن در بيرون از خونه و بعد از مدتی، فقط میرسيد که مسئوليت و سهم يه نانآور رو برای ما انجام بده. وقتی مادرم از سر کار به خونه میاومد خيلی خسته بود، با اين وجود میبايست برای ما غذا درست کنه و بعد از همۀ کارها استراحت کنه تا برای روز بعد، قوت کار کردن داشته باشه. ديگه فرصتی برای ابراز مهر و محبت مادرانه وجود نداشت، و منو خواهرم با اينکه خيلی کوچيک بوديم، نمیتونستيم از آغوش پرمهر مادر بهره ببريم.
به اين ترتيب، ما تقريباً بدون توجه خاص مادرانه بزرگ شديم. چون پدرمون رو هم به اون شکل و در اون سن و سال کم از دست داده بوديم، اينها باعث شدن که نسبت به همۀ اطرافيان مشکوک و بدبين باشيم و هرگز اجازه نديم که کسی به خلوت خونۀ ما راه پيدا کنه. من به دليل کشته شدن پدرم، نسبت به همۀ مردم کينه و نفرت داشتم و دلم میخواست به جای خلوتی پناه ببرم و تنها باشم.
کم کم به سنين نوجوانی رسيدم و در تلاطمهای اين دوران، ناهنجاريهای درونیام بيشتر خودشون رو نشون میدادن. پرخاشگری، يکی از چيزهائی بود که منو آروم میکرد و فکر میکردم که با اين کار، دارم حق خودم رو از گذشتۀ بدم میگيرم. برای اينکه ثابت کنم که بزرگ شدهام، به مشروب و سيگار، رو آوردم و چون کسی بالای سرم نبود، در اون افراط میکردم.
به خاطر اينکه دوستی نداشتم، پس سعی میکردم که بيشتر به خلوت خودم پناه ببرم. شنيده بودم که با مديتيشن و يوگا و يا حتی احضار ارواح، میشه قدرت پيدا کرد. دلم میخواست قدرتی بيابم که منو از انزوا بيرون بياره و چون تو زندگیام دوست واقعی نداشتم، میخواستم که در عوالم ديگه دوستانی پيدا کنم. پس شروع کردم به فکر کردن در عالم ماوراءالطبيعه. البته اولش، حتی از فکر کردن به اين چيزها میترسيدم، ولی کنجکاوی باعث شد که اين چيزها رو تجربه کنم، بطوری که يواش يواش برام کاری عادی شد. هرقدر بيشتر تو اين چيزها فرومی رفتم، پرخاشگرتر میشدم و تنفر بيشتری نسبت به همه داشتم. زندگیام پر از تاريکی و سرد و بیروح شده بود، تا اينکه يه روز احساس کردم که ديگه به آخر خط رسيدهام و اشتياقی برای ادامۀ زندگی ندارم، پس دست به خودکشی زدم.
بعداً باخبر شدم که خواهرم به موقع سرمیرسه و با کمک همسايهها منو به بيمارستان میبرن. اولش همه از زنده موندن من قطعاميد کرده بودن، ولی بعد از اينکه سه روز تو بيمارستان بودم دوباره سلامت خودم رو بازيافتم. چون به يک فرد افسرده و منزوی تبديل شده بودم، به دکترهای زيادی مراجعه میکردم، و قرصهای آرامبخش و اعصاب برام تجويز میشد. اما با اينکه مرتب اينجور داروها رو استفاده میکردم، دستهام هميشه میلرزيدن. ديگه از اين زندگی خسته شده بودم و بقول معروف بريده بودم. حتی مديتيشن و يوگا که اولش يه کم بهم آرامش میداد، ديگه منو آروم نمیکرد. دائماً تو ترس بودم، و احساس میکردم که دور و برم پر از موجوداتيه که قادر به ديدنشون نيستم. ديگه در هيچ جا و هيچ زمانی احساس آرامش نمیکردم.
تا اينکه، يه روز بطور اتفاقی، هرچند تو نقشۀ خدا اتفاقی نبود، يکی از دوستای قديمیمو ديدم. خيلی برام عجيب بود، چون از صحبت با او، آرامشی خاصی تو وجودم احساس میکردم که علتش رو نمیدونستم. حتی سعی کردم دليلش رو بفهمم، ولی به نتيجه نرسيدم. تا اينکه از دوستم پرسيدم: "اين چه نيروئیيه که بعد از صحبت با تو، آرامش پيدا میکنم؟ من تا ديروز حتی از سايۀ خودم میترسيدم، ولی حالا بعد از صحبت با تو احساس آرامش میکنم!". سؤال و کنجکاوی من باعث شد که او از زندگيش برام بگه. تازه فهميدم مدتیست که مسيحی شده. او از خدا و محبت خدا، و آرامشی که او میتونه به ما آدمها بده، صحبت میکرد. اولش چيزهائی که میگفت، برام قابل قبول نبودن و بعضی از حرفهاشو تو فکرم رد میکردم. ولی از طرفی هم نمیتونستم نسبت به آرامشی که حس کرده بودم، بی تفاوت باشم، پس دچار دوگانگی فکری شدم.
بعد، همون دوست هديهای بهم داد. اون هديه، کتابی بود که بعداً تمام فکر و زندگیمو دگرگون کرد. تو صفحۀ اولش مطلب زيبائی نوشته بود، که بعدها فهميدم از انجيل نقل شده. اون نوشته اين بود که: "به شما حکمی تازه میدهم که يکديگر را محبت نمائيد چنانکه من شما را محبت نمودم." محبت، چيزی بود که من در زندگی گذشتهام، چه تو خونواده و چه تو اجتماع، تجربه نکرده بودم. اگر هم محبتی ديده بودم، بيشتر حالت ترحم و دلسوزی داشت تا محبت، و همين مسئله بيشتر منو میرنجوند. به همين علت هم بود که همه رو از خودم میروندم و حتی نسبت بهشون احساس دشمنی و کينه میکردم. با خوندن اون کتاب، بيشتر به مفهوم اين محبت پیبردم. مخصوصاً عمق مفهومش زمانی برام روشن شد که خوندم مسيح بر روی صليب در حالی که زخمی و دردمند بود، به پدر آسمانی گفت: "ای پدر اينها را بيامرز زيرا که نمیدانند چه میکنند". به ياد گذشتۀ خودم افتادم، که چطور ديگران رو بدون اينکه کاری با من داشته باشند آزار میدادم. در اون لحظه بود که برای اولين بار در برابر خدا زانو زدم و گفتم: "منو ببخش، چون نمیدونستم چه میکردم". در همون لحظه، خودم رو کاملاً به خدا سپردم و انگار که يکباره ترس و تاريکی از زندگيم رخت بربست. اين تجربه، تجربهای عجيب ولی واقعی بود. امروز بدون استفاده از قرص و بدون ترس و واهمه، از زندگی شيرينی که دارم، لذت میبرم. حالا افسوس گذشته رو میخورم که چرا دوران کودکی و نوجوونی و حتی قسمتی از دوران جوونيم رو، بخاطر نفرت و کينه از ديگران از دست دادم و دائماً به دنبال صدمه زدن به اطرافيانم بودم.
امروز، می تونم بگم که طرز فکرم عوض شده و نه فقط از ديگران متنفر نيستم، بلکه واقعاً اونها رو دوست دارم و در صدد جبران گذشته هستم. از خداوند ممنونم که اجازه داد تجربيات تلخ گذشتهام وسيلهای بشن تا امروز بتونم معنای بخشش و محبت و عشق او را درک کنم. از او سپاسگزارم که اجازه نداد در اوج نااميدی، به زندگی خودم پايان بدم، بلکه او زندگی جديد و زيباتری از گذشته به من بخشيد. خدا را شکر که او چشمانم رو باز کرد، تا هم خودم رو، و هم او را که خالق منه اينطور بشناسم.
جوان عزيز، اين سرگذشت، نمونۀ بارزی از دردها و رنجهای ناخواستهایست که بدون نقش يا انتخاب ما، به زندگیمان وارد میشوند. بعضی از اين درد و رنجها خيلی نامفهوم و ناعادلانه بنظر میرسند چون دليل آنها را نمیدانيم. از آنجا که ما درک و ديدگاه درست و کاملی نسبت به وقايع، خصوصاً وقايع دردناک زندگی نداريم، آنها براحتی و بطورعميقی میتوانند ما را آزردهخاطر و دچار تلخی کنند. ولی اگر خدا پا به ميان بگذارد و بخواهيم که او به زندگیهای درهم ريختۀ ما وارد شود، او قادر است که تجربيات نامفهوم و تلخ زندگی ما را به چيزی زيبا و شيرين تبديل نمايد.
وقتی در عمق تجربيات سخت زندگی هستيم، بياد داشته باشيم که شخصی هست که میتواند و میخواهد اين کلاف سردرگم را از هم باز کند و کاری زيبا در زندگی ما انجام دهد. عيسی مسيح نيکو، مظهر خدای حقيقی، بخاطر محبت عجيبی که نسبت به ما انسانها داشت، از فدا کردن جان خود نيز در راه نجات ما دريغ نکرد. اما او از مردگان قيام کرد و زنده و توانا میباشد.
به کلام خدا توجه کن، میفرمايد: "خواست و ارادۀ من، سعادتمندی شماست و نه بدبختیتان، و کسی بجز من از آن آگاه نيست. من میخواهم به شما اميد و آيندۀ خوبی ببخشم" (کتاب مقدس، ارميا ٢٩: ١١).