چشمای سعید و کامبیز و نیما از فرط هیجان برق میزد. اونها به اون اسلحۀ کمری خیره شده بودن. باورشون نمیشد که یه اسلحۀ واقعی توی دستشونه.
پدر نیما در کار قاچاق کالا بود و مرتب به غرب کشور سفر میکرد. طی یکی از این سفرها، نیما برای کمک به پدرش، با اون همراه شد. در این سفر بود که او تونست، این اسلحه رو به قيمت سیصد هزار تومن از دوستای پدرش بخره. این اسلحه البته فشنگی نداشت، اما داشتن همون هم برای خودش و دوستاش خیلی هیجانانگیز بود. وقتی اسلحه رو توی دستشون میگرفتن، به اونها احساس غرور و بزرگی دست میداد. ساعتها مینشستن و به این فکر میکردن که با اسلحه چه کارهایی میتونن انجام بدَن. هر کدومشون یه ماجرای تخیلی اختراع میکرد و با تعریف کردنش، کیف میکردن. کامبیز میگفت، میتونیم بریم بانک بزنیم وپولدار بشیم. سعید میگفت، نه بابا، بانک خطرش زیاده. بریم آدمای پولدار رو تهدید کنیم و ازشون پول بگیریم. خلاصه کلی نقشه میکشیدن و با هم میخندیدن و ماجرا به شوخی تموم میشد.
نیما، از اونها قول گرفت که موضوع رو با هیچکس در میون نذارن و اونرو مثل یه راز بین خودشون نگه دارن. همین موضوعِ مشترک باعث شده بود که دوستی اونها بیشتر بشه و احساس کنن که همعهد هستن و توی مرامشون نیست که زیر عهدشون بزنن. اونها در هر فرصتی که بهدست میآوردن، باهم پچپچ میکردن و هرروز نقشۀ جدیدی میکشیدن. اوایل، همهچیز برای شوخی و خنده و تفریح بود. اونها انگیزه پیدا کرده بودن که فیلمهای جنایی و پلیسی ببینن که در اونها، افراد با اسلحه دست به سرقت میزدن. اما با گذشت زمان، این فکرها کمکم جدی شد. اونقدراین ماجراها رو توی ذهنشون مرور کرده بودن که موضوع داشت براشون واقعی میشد.
یه روز، کامبیز یه نقشۀ جدیدی طرح کرد که برای همهشون هیجانانگیز بهنظر میاومد. طرح این بود که یکی از اونها در کنار خیابون مناسبی، خودش رو به بیماری بزنه و دو نفر دیگه بهعنوان همراهش، جلوی ماشین مدل بالایی رو بگیرن و وانمود کنن که دوستشون حالش بهشدت بد شده و باید به بیمارستان رسونده بشه. و بعد، در یه فرصت مناسب، راننده رو با اسلحه تهدید کنن و هرچی پول داره، ازش بگیرن و اونو پیاده کنن و خودشون با ماشین فرار کنن. اونها چندین بار این نقشه رو بررسی کردن. بهنظرشون نقشۀ مناسبی بود. خیابون خوبی رو هم در نظر گرفتن که به یه بزرگراه نزدیک بود و چندین خروجی داشت.
نیما، میگفت موفق نمیشیم. این کار خطر داره. اما کامبیز و سعید باهاش مخالفت میکردن. سعید میگفت، اسلحۀ ما فشنگ نداره که خطرناک باشه. فقط طرف رو میترسونیم و پولاشو میگیریم. از این راه میتونیم کلی پول به جیب بزنیم. چند روز مونده بود به روز مقرر. بچهها همه دلشوره داشتن. اما نیما از بقیه بیشتر ناراحت بود. او عصبی و کمحوصله شده بود و مدام میگفت، گیر میافتیم. عملی نمیشه. چون روحیۀ نیما خوب نبود، قرار شد کسی که خودش رو به مریضی میزنه، اون باشه. نیمههای شب بود که ماشین مدل بالایی از اونجا میگذشت. جلوی ماشین رو گرفتن و گفتن که دوستشون خیلی مریضه و باید اونو به نزدیکترین بیمارستان برسونن. طفلک راننده، دلش سوخت و اونها رو سوار کرد. همه چیز طبق نقشه پیش میرفت. وسطهای راه، نیما فریادی کشید و وانمود کرد که حالش بدتر شده. سعید و کامبیز هم از راننده خواستن که ماشین رو فوراً نگه داره. رانندۀ بیچاره هم که حسابی هُل شده بود، سریع ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و تا اومد نگاه کنه که چی شده، کامبیز سیمی دور گردنش انداخت و اسلحه رو روی شقیقهاش گذاشت و گفت، اگه سروصدا کنی، میکشمت. حالا هرچی پول داری، رد کن بیاد. راننده که از ترس شوکه شده بود، کیف پولش رو درآورد و به اونها داد. بچهها، گردنبند کلفت طلایی رو که به گردن اون بود و همینطور موبایلش رو ازش گرفتن. بعد دست و پا و دهنش رو بستن و توی بزرگراه ولش کردن.
نیما فوراً پرید پشت فرمون و سریع بهسمت خونۀ یکی از دوستای باباش که توی کار خرید و فروش ماشینهای دزدی بود، راه افتاد. از قیافۀ نیما میشد بهخوبی دید که چقدر سراسیمه بود. اما کامبیز و سعید با خوشحالی میگفتن، ما موفق شدیم. چیزی نمونده بود به مقصد برسن که ناگهان صدایی همۀ اونها رو سرِ جاشون میخکوب کرد. صدای آژیر ماشین پلیس بود. پلیس داشت درست در کنار اونها حرکت میکرد و از راننده میخواست که توقف کنه. نیما از ترس تمام بدنش میلرزید. سرعت بالای ماشین اونها، باعث شده بود که پلیس در حال گشتزنی، توجهش به اونها جلب بشه و بخواد به اونها تذکر بده. اما چهرۀ نیما حکایت از آیندۀ شومی داشت که انتظارشون رو میکشید.
دوستان عزیز، این ماجرای واقعی برای هیچیک از ما تازگی ندارد. بهاحتمال زیاد هم، چندان از آن تعجب نکردهاید. نوجوانی که پدرش قاچاقچی باشد، سرنوشتی بهتر از این نمیتواند داشته باشد. آنچه بر سر این نوجوانان آمد، نتیجۀ مستقیم تربیت غلط بود. ما همانی هستیم که پدر و مادرمان بودند، و فرزندان ما نيز همانی خواهند شد که ما هستیم. تربیت انسان در سالهای اولیۀ کودکی، سرنوشت او را شکل میبخشد. اگر این تربیت نادرست باشد، مانند خشت اولی است که معمار آن را کج مینهد؛ در این صورت، دیوار تا به آخر کج خواهد رفت. اگر امروز در وجود خود ناهنجاریهایی میبینید، بدانید که این نتیجۀ تعلیم و تربیت نادرست شما، در اوایل کودکیتان میباشد.
اما اگر چنین است، چه راهی وجود دارد برای آن عده از ما، که دچار چنین مشکلات و ناهنجاریهایی هستند؟ آیا امیدی برای این دسته از افراد وجود دارد؟ آیا میتوانیم دیوار کج شخصیت خود را از نو بنا کنیم؟ آیا میتوانیم خود را تغییر دهیم؟ آیا میتوانیم انسان جدیدی بشویم؟ واقعیت این است که اگر چنین کاری غیرممکن نباشد، دستکم بسیار دشوار است. این امر نیاز به یک انگیزه و یک تکان بسیار نیرومند دارد. شاید بعضی از شما که این مقاله را میخوانید، با داستان کتاب "بینوایان" آشنایی داشته باشید. این کتاب، حکایت زندگی مردی به نام "ژان والژان"است که، در قرن هجدهم در فرانسه زندگی میکرد. او در نوجوانی، به اتهام دزدی نان که برای رفع گرسنگیاش بود، دستگیر شد و به زندان افتاد. وقتی از زندان بیرون آمد، مرد میانسالی بود. در راه، در منزل اسقفی توقف کرد و مورد استقبال گرمی واقع شد. برای اولین بار بعد از سالها، شکم خود را سیر کرد و شب را در بستر نرمی خوابید. صبح روز بعد، وقتی به راه افتاد، باز به دست مأموران دستگیر شد. آنها در کولهبار او، شمعدانیهای نقرهای اسقف را یافتند. او را به خانۀ اسقف بازگرداندند تا اقلام مسروقه را تحویل دهند. اسقف در نهایتِ مهربانی و بزرگواری، به مأموران گفت که آنها را خودش به ژان داده است. و بعد، در خفا رو به ژان کرد و به او گفت، من با این کار، روح تو را خریدم. تو از این پس دیگر متعلق به خدا هستی. این بزرگواری اسقف، روح سرکش "ژان والژان" را منقلب کرد و شالودههای ویران شخصیت او را به لرزه درآورد. او تبديل به انسان جدیدی شد، انسانی که زندگی خود را صرف خدمت به همنوعانش کرد.
ما نیز مانند ژان والژان، گاه نیاز به انگیزهای نیرومند و تکانی شدید داریم. آثار و نتایج ویرانگر تربیت غلط دوران کودکی، میتواند در اثر یک تکان الهی برطرف گردد و شخصیت ما از نو بنا شود. و این کار را فقط خدا میتواند انجام دهد. او از مشکلات و تلاطمات زندگی استفاده میکند تا ما را بیدار سازد. سرنوشت تلخی که در انتظار نیما و دوستانش بود، میتواند بهمنزلۀ همین تکان الهی باشد. برای ایشان امیدی هست. برای من و تو نیز امیدی هست.
پولس رسول میفرماید: "شما آموختید که باید به لحاظ شیوۀ زندگی پیشین خود، آن انسان قدیم را که تحت تأثیر امیالِ فریبنده دستخوش فساد بود، از تن به در آورید. باید طرز فکر شما نو شود، و انسان جدید را در بر کنید، که آفریده شده است تا در پارسایی و قدّوسیت حقیقی، شبیه خدا باشد." (رساله به افسسیان ۴: ۲۲-۲۴). بله، خدا برای هر یک از ما، لباسی نو فراهم ساخته است که پولس رسول آن را "انسان جدید" مینامد. او میفرماید که، این انسان جدید را باید همچون جامه، بر تن کنیم و لباسِ انسانِ قدیم را از تن بهدر آوریم.
این جامۀ نو را عیسی مسیح، فرزند یگانۀ خدا فراهم ساخته است. او که با خدا همذات بود، از آسمان به زمین آمد و مانند یک انسان زندگی کرد و در آخر، جان خود را بر روی صلیب، برای بازخرید ما از اسارت گناه فدا نمود. اما خدا، عیسی مسیح را در روز سوم زنده کرد. او اکنون زنده است و میتواند این جامۀ نو را که به بهای خون خود فراهم ساخته، به ما ارزانی دارد. کافی است به مسيح خداوند ایمان بیاوریم و زندگی خود را به او بسپاریم و از او پیروی کنیم. آنگاه نتایج مخرب تربیت نادرست دوران کودکی، بهتدریج از وجود ما رخت برخواهد بست و ما روز به روز، بیشتر شبیه مسيح خواهیم شد. ما انسان جدیدی خواهیم شد، مانند عدۀ بسياری که همین تجربه را در اثر ايمان به مسيح داشتهاند. آمین.