اون روز غرق در افکار خودم بودم. از محل کارم به خونه برمیگشتم. در همون حال، سختیهای زندگی مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد میشد.
زندگی برام کسلکننده شده بود. اونقدر به خواستههای دلِ جوونم "نه" گفته بودم که روحم افسرده شده بود. البته چارهای هم جز "نه" گفتن نداشتم. یا میبایست قید همۀ اخلاقیات رو میزدم و میافتادم تو راه خلاف، یا اگه میخواستم درست زندگی کنم، میبایست این جواب منفی رو همیشه به خواستههای خودم میدادم. خستگی کار روزانه و سروکله زدن با مردم، زندگی مجردی، ناامیدی و نگرانی برای آینده، نداشتن تفریح و آسایش و استراحت، همه و همه انگار دست به دست هم داده بودن تا منو از پا دربیارن.
همینطور که در فکرهای خودم غوطهور بودم و راه میرفتم، صدای التماسهای زنی که کنار خیابون ایستاده بود، توجهم رو جلب کرد. سر و وضعش به گداها نمیخورد. میدیدم که مردم بدون هیچ توجهی از کنارش با عجله رد میشن. پیش خودم فکر کردم که عجب دوره و زمونهای شده و گویا انسانیت و رحم و مروت در کسی باقی نمونده. انگار نه انگار که این زنِ جوون با التماس و عجز و لابه از اونها کمک میخواد. حس کنجکاوی و ترحم باعث شد که برم به طرفش و در کنارش بایستم. همینکه دید دارم نگاهش میکنم، گفت: "آقا، تو رو به خدا کمکی بکن. از صبح تا حالا اینجا وایستادم. پاهام خشک شده، ولی هیچکس کمکی نمیکنه. من گدا نیستم. از روی احتیاج شدید مجبور به این کار شدم. من چند تا بچۀ قد و نیمقد دارم. شوهرم هم تو بیمارستان بستریه. آخه شما بگید منِ بدبخت چیکار باید بکنم. چطور باید شکم بچههام رو سیر کنم؟" و شروع کرد به گریه کردن. دلم سوخت. دست کردم تو جیبم. همۀ دار و ندارم چهار هزار تومن بود. شاید وضع من از این زن بدتر بود و بیشتر از اون به کمک دیگران نیاز داشتم.
خلاصه پونصد تومن جدا کردم که بهش بدم. همین که سرم رو بالا کردم و نگاهم تو چشماش افتاد و به فکر بچههای قد و نیمقدش و شوهر مریضش افتادم، از دادن این مقدار خجالت کشیدم. اما چه کاری میتونستم بکنم. خودم هم آه در بساط نداشتم. به این فکر افتادم که بعداً وقتی حقوقم رو گرفتم، به این خانواده کمک کنم. برای همین، شمارۀ تلفن محل کارم رو بهش دادم و گفتم: "با این شماره تماس بگیرین. ببینم از چه راهی میتونم بهتون کمک کنم. شاید بتونم برای شوهرتون کاری دست و پا کنم." با دیدن این زن، غم و غصهام بیشتر شد. پیش خودم فکر کردم که بعضی از مردم اونقدر پولدارن که نمیدونن پولشون رو چطور خرج کنن، یکی هم که میدونه پولش رو چطور خرج کنه، هیچچی نداره!
دو هفته از این ماجرا گذشت و من همه چیز رو فراموش کرده بودم. یه روز، تلفن شرکت زنگ زد. یکی از همکارام گوشی رو برداشت. بعد از چند لحظه، دیدم حالت چهرهاش تغییر کرد و رنگ صورتش سرخ شد. بعد، به من نگاه کرد و گفت: "بیا، با تو کار دارن!"
همینکه گوشی رو گرفتم، کلی بد و بیراه شنیدم. من که گیج شده بودم، گفتم: "آقا، درست صحبت کنین. فکر میکنم عوضی گرفتین." اما طرف دستبردار نبود. خلاصه، بعد از اینکه کلی حرفهای ناجور زد، بهم گفت: "خجالت نمیکشی؟ حالا تو خیابون جلوی زن منو میگیری. کاری میکنم که تا عمر داری، یادت نره که با زن مردم کاری نداشته باشی!" من که حسابی عصبانی شده بودم، گوشی تلفن رو محکم کوبیدم سر جاش. اعصابم حسابی ریخته بود به هم. گیج و منگ بودم. همکارم گفت: "چی کار کردی؟ این مَرده چی میگفت؟" گفتم: "چه میدونم کی بود. طرف عوضی گرفته بود. من اصلاً اونو نمیشناسم. من که اهل این حرفها نیستم!"
اون روز مرخصی گرفتم تا کمی زودتر برم خونه. حسابی حالم گرفته شده بود. جلوی همکارام کلی خجالتزده شده بودم. نمیدونستم الآن در مورد من چی فکر میکنن. اومدم کنار خیابون که سوار تاکسی بشم، اما یه مرتبه کسی منو از پشت سر هل داد و انداخت توی یه ماشین. داخل ماشین، غیر از راننده، یه زن جوون هم نشسته بود. اونها منو به جای خلوتی بردن و تا میتونستن، کتکم زدن. بعد، عکسی رو بهم نشون دادن که منو در حالی نشون میداد که دستم رو بهطرف یه زن دراز کرده بودم. من مرتب میگفتم که من نمیدونم این چیه.
در این وقت، اون زن جوون منو صدا کرد. وقتی چشمم به چشمش افتاد، همه چیز رو به یاد آوُردم. این همون زنی بود که دو هفته پیش، کنار خیابون دیده بودم و التماسکنان، کمک میخواست. اونجا بود که همه چیز رو فهمیدم. اونها یه باند بودن که از این راه از مردم اخاذی میکردن و باج میگرفتن. خلاصه، با هزار زور و زحمت، ماجرا رو فیصله دادم. اونها وقتی فهمیدن که من نه زن دارم و نه خانوادهای، و اینکه آه هم در بساط ندارم، دست از سرم برداشتن.
این اتفاق لطمۀ زیادی به روحم زد. وقتی دیدم که من با چه صداقتی خواستم به اون زن کمک کنم و بعد دچار چنین دردسری شده بودم، حالم از دنیا به هم خورد. تمام وجودم پر از کینه و نفرت و انتقام شد. دیگه نسبت به همه بدبین شده بودم. از اون به بعد، هر کسی رو که میدیدم که دست کمک به طرف مردم دراز میکنه، دلم میخواست بگیرمشون و حسابی کتکشون بزنم. دلم میخواست انتقام اون زن رو از دیگران بگیرم!
بله، ماجرای عجیبی بود! شخصی که از روی دلسوزی و شفقت میخواست نیکوکاری کند، با چنین مخمصهای مواجه شد! بهراستی که در دنیای آشفتهای زندگی میکنیم. یوحنای رسول چه نیک گفته است که "تمامی دنیا در آن شَرور (یعنی در شیطان) لمیده است." (رسالۀ اول یوحنا ۵:۱۹). ارزشهای جامعۀ کنونی ما تماماً واژگون شده است.
اما یک نکتۀ مهم را نباید از یاد ببریم، و آن این است که محبت کردن به دیگران و نیکوکاری، مستلزم پرداخت بهایی است. شما هیچ کارِ نیکويی را نمیتوانید بیابید که برای شخص نیکوکار هزینهای در بر نداشته باشد. اگر بخواهید به کسی کمک مالی بکنید، باید از پول خود هزینه کنید. اگر بخواهید به درد دل کسی گوش بدهید، باید از وقت و اعصاب خود مایه بگذارید. یا مثلاً، اگر بخواهید به دوستی در اسبابکشی کمک کنید، باید وقت و نیروی خود را صرف نمایید. در این زمینه، میتوان نمونههای بسیاری آورد. اما نتیجۀ همۀ اینها این است که نیکوکاری هزینهای در بر دارد. پولس رسول نیز دربارۀ محنت و رنجی سخن میگوید که محرک آن محبت است (ر.ک. رسالۀ اول به تسالونیکیان ۱:۳).
همچنین، باید به حکم کلام مقدس خدا توجه کنیم که میفرماید: "از انجام کار نیک خسته نشویم، زیرا اگر دست از کار برنداریم، در زمان مناسب محصول را درو خواهیم کرد. پس تا فرصت داریم به همه نیکی کنیم، بهویژه به اهل بیت ایمان." (رساله به غلاطیان ۶:۹-۱۰). نویسندۀ رساله به عبرانیان نیز میفرماید: "از نیکویی کردن و سهیم نمودن دیگران در آنچه دارید غفلت مورزید، زیرا خدا از چنین قربانیها خشنود است." (رساله به عبرانیان ۱۳:۱۶). پس، مشاهده میکنیم که نیکویی کردن، یک وظیفه است، نه یک اختیار. با وجود تمام محنت و رنج و هزینهای که نیکوکاری در بر دارد، باید به آن بپردازیم.
جای تأسف است که نیکوکاریِ این شخص، منجر به تجربهای بسیار تلخ شد و موجب گردید که نه فقط از نیکوکاری دست بکشد، بلکه آتش انتقام نیز در دلش شعلهور شود. باید توجه داشت که آنچه برای این شخص اتفاق افتاد، امری استثنایی بود. افراد محتاج در جامعۀ ما بسیارند. البته، باید هشیار بود. مسیح به شاگردانش فرمود: "همچون مارْ هوشیار باشید و مانند کبوترْ ساده" (انجیل متی ۱۰:۱۶). درست است که ما باید هشیار باشیم که چگونه و به چه کسی کمک میکنیم، اما یک تجربۀ تلخ نباید ما را مأیوس و دلسرد سازد، چه برسد به این که به فکر انتقام بیفتیم. اولاً مسیح ما را از انتقام گرفتن یا حتی معامله به مثل و تلافیجویی برحذر داشته است. راه مسیح، راه گذشت و بزرگواری است. او فرمود: "نیز شنیدهاید که گفته شده، چشم به عوض چشم و دندان به عوض دندان. امّا من به شما میگویم، در برابر شخص شرور نایستید. اگر کسی به گونۀ راست تو سیلی زند، گونۀ دیگر را نیز بهسوی بگردان. و هر گاه کسی بخواهد تو را به محکمه کشیده، قبایت را از تو بگیرد، عبایت را نیز به او واگذار. اگر کسی مجبورت کند یک میل با او بروی، دو میل همراهش برو. اگر کسی از تو چیزی بخواهد، به او بده و از کسی که از تو قرض خواهد، روی مگردان." (انجیل متی ۵:۳۸-۴۲). این راه و روش مسیح است. پس، نه فقط انتقام جایز نیست، بلکه باید با هشیاری، در پی نیکی کردن به دیگران، همراه با روحیۀ بزرگواری و گذشت باشیم.
و بالاخره، این فرمایش پولس رسول را ذکر میکنیم که فرمود: "به هیچکس به سزای بدی، بدی نکنید . . . ای عزیزان، خودْانتقام مگیرید، بلکه آن را به غضب خدا واگذارید. زیرا نوشته شده که خداوند میگوید: انتقام از آنِ من است؛ من هستم که سزا خواهم داد. برعکس، اگر دشمنت گرسنه باشد، به او خوراک بده، و اگر تشنه باشد، به او آب بنوشان. اگر چنین کنی، اخگرهای سوزان بر سرش خواهی انباشت. مغلوب بدی مشو، بلکه بدی را با نیکویی مغلوب ساز." (رساله به رومیان ۱۲:۱۷، ۱۹-۲۱). آمین.