يک خانم مسيحی که در يکی از کشورهای اروپايی زندگی میکند، تجربۀ روحانی خود و ماجرای تعميد گرفتنش را اينچنين تعريف کرده است:
زنی مجرد هستم و بچههايم بزرگ شدهاند و از پيشم رفتهاند و زندگی مستقلی دارند. من خدا را شکر میکنم که با خداوند عيسی آشنا شدم و با او زندگی میکنم. حضور دلنشين او، همۀ تنهائیهایم را پُر کرده و خواهران مسيحی در کليسايمان با من تماس دارند و محبت زيادی به من میکنند. خداوند به ايشان برکت فراوان بدهد. من هر روز اوقاتی را صرف گوش دادن به راديو مژده میکنم و درسهای زيادی میگيرم و چون به فارسی است میتوانم کاملاً بفهمم. کليسای ما در اروپا فارسی زبان نيست و بعضی وقتها حرفهایشان را نمیفهمم.
راديو مژده، خيلی برای رشد روحانی من مفيد بوده و من تابحال برکت زيادی از آن گرفتهام. همچنين شهادتهايی که تعريف میکنيد خيلی قلبم را لمس میکند. وقتی میشنوم که خداوند چطور با انسانها حرف میزند و آنها را نجات میدهد خيلی خوشحال میشوم. او هر کسی را با صبر و تحمل زياد خود و به شيوۀ خودش راهنمائی میکند و نجات میدهد. خدا را شکر برای صبر الهیاش.
اگر اجازه بدهيد میخواهم برايتان تعريف کنم که چطور با عيسی مسيح آشنا شدم. حدود ۳۵ سال پيش در ايران ازدواج کردم و ثمرۀ اين ازدواج، يک دختر و يک پسر است. اين دو، هديۀ خداوند برای من میباشند و من از آنها بسيار راضی هستم و هر روز برای نجاتشان دعا میکنم. حدود بيست و دو سال پيش بود که وارد اروپا شدم و با سختيها و مشکلات اجتماعی زيادی روبرو گشتم. درضمن، در خانواده هم مشکلات زيادی با همسرم داشتم. مشکلات زندگی روز به روز زيادتر میشدند و من ديگر طاقتم تمام شده بود. شوهرم در هيچ کاری کمک نمیکرد. حتی سر کار هم نمیرفت و درآمد من به تنهائی کفاف زندگیمان را نمیداد. بار همه چيز بر دوش من بود تا اينکه طلاق گرفتم و از او جدا شدم. خيال میکردم که با اين کار، باری از روی دوشم برداشته میشود، اما اشتباه میکردم. با اينکه در اروپا زندگی میکنم، با مشکلات ديگری روبرو شدم و چون زن بیشوهری بودم، دوستان زيادی با من قطع رابطه کردند و من تنها شدم. در قلبم دردهای زيادی داشتم و در تنهائی گريه میکردم و با خدا حرف میزدم. نماز میخواندم، روزه میگرفتم، نذری میدادم و فکر میکردم که از اين طريق میتوانم به خدا نزديک شوم تا او صدای گريه و نالههای مرا بشنود، اما بیفايده بود. هميشه اين احساس در من بود که صدای من به گوش خدا نمیرسد. تصور میکردم که او بالای يک کوهِ بلند است و من سعی میکردم به طرف او بروم، ولی هر قدمی که برمیداشتم ليز میخوردم و پايين میافتادم. من اينقدر اين کار را دامه دادم که ديگر خسته شدم.
هفت سال بود که از شوهرم جدا شده بودم. ديگر از همه چيز خسته و به انسانی بداخلاق، غُرغُرو و نااميد و ناتوان تبديل شده بودم. سر بچههايم غُر میزدم و گاهی اوقات پسرم را که کوچکتر بود، کتک میزدم. از زندگی سير شده بودم و اگر بخاطر وجود بچههايم نبود خودکشی میکردم. شبها با گريه میخوابيدم و به خدا میگفتم چرا صدای منو نمیشنوی؟ تا اينکه يک روز گفتم، من ديگر به خدا اعتقاد ندارم و فکر میکنم اصلاً وجود نداره. اگر خدايی هست پس خودش را يک طوری به من نشان دهد. زندگی سخت من همين جور ادامه داشت و کاری سخت با درآمدی کم داشتم. بچهها بزرگ شده بودند و مخارجشان زياد شده بود تا اينکه يک روز صاحب کارم مرا از کار اخراج کرد. مثل اين بود که دنيا روی سرم خراب شده بود. با گريه به خانه برگشتم. بچهها رفته بودند پدرشان را ببينند ومن در خانه تنها بودم. پس روی زمين نشستم و هقهق گريه میکردم و از زندگی خودم میناليدم. در همين حال احساس کردم کسی توی خانه هست! آرام بلند شدم و آهسته همه جا را نگاه کردم. فکر کردم دزد آمده و جايی خودش را پنهان کرده، ولی ظاهراً کسی نبود. فکر کردم به سرم زده و ديوانه شدهام. دوباره برگشتم و سر جای قبلیام نشستم و به گريه کردن ادامه دادم. اما بعد از چند دقيقه، دوباره احساس کردم کسی در خانه هست. اين بار همه جا را خوب گشتم، حتی داخل کمدها و زير تختها و هرجائی را که يک نفر بتواند خودش را مخفی کند، ولی کسی نبود. با تعجب بسيار برگشتم و باز سر جای قبلیام نشستم و فکر میکردم که اين چه میتواند باشد. در همين حال احساس عجيبی به من دست داد، احساس کردم کسی مرا نوازش میکند و مرا دلداری میدهد. خيلی برايم عجيب بود که کسی را نمیديدم ولی احساس میکردم حالم دارد تغيير میکند. آرام آرام غم سنگينی که بر دلم داشتم دور میشد و جايش را به اميدواری میداد. شادی به قلبم وارد شد. احساس کردم که بار سنگينی از دوشم برداشته شد و مثل اينکه شخصی به من میگفت که غصۀ هيچ چيز را نخور، همه چيز را به من بسپار. يک نيرو و قدرت عجيبی در دلم احساس میکردم. مثل اينکه درِ بزرگی به روی زندگی من باز شد و من وارد دنيای ديگری شدم. با خوشحالی زيادی برخاستم و متوجه شدم که مدتهاست هوا تاريک شده ولی من اين را احساس نکرده بودم. چراغها را روشن کردم و شروع به کارهای خانه کردم و در همين حال پيش خود فکر میکردم که اين کسی غير ازخدا نمیتواند باشد. هيچکس غير از او نمیتواند اين کار را بکند. پيش خود فکر میکردم که اين خدا چگونه میتواند باشد! خيلی در اين مورد فکر کردم ولی تنها چيزی که به فکرم رسيد اين بود که او خيلی بزرگ است و من آنقدر کوچک هستم که پهلوی کفشهای او ايستادهام و برای اینکه با او حرف بزنم بند کفشهای او را میتوانم تکان بدهم تا صدای مرا بشنود.
آن شب با هیجان زیادی خوابیدم و آرزو کردم که وقتی از خواب بیدار میشوم خدا خانۀ مرا ترک نکرده باشد. صبح وقتی بیدار شدم، وجود او را پیش خود احساس میکردم و با شادی زیادی از رختخواب بیرون آمدم. بعد از خوردن صبحانه، فکر کردم دوباره سر کارم بروم و اگر صاحب کارم باز هم گفت که دیگر سر کار نیا، به خانه برمیگردم. وقتی از خانه خارج میشدم، آرزو کردم که وقتی برمیگردم، خدا باز در خانهام باشد. وقتی به محل کار رفتم، صاحب کارم مرا دید، ولی چیزی نگفت. هر لحظه فکر میکردم الآن میآيد و به من میگويد از کار بیرون برو. ولی آن روز تا شب کار کردم و او چيزی به من نگفت. وقتی کارم تمام شد، از او پرسیدم که آیا فردا هم سر کار بيايم؟ او به من گفت، آره بیا ولی به من بگو چه اتفاقی افتاده! تو خیلی عوض شدهای! تو آن آدم بداخلاق و غُرغُروی قبلی نیستی. آیا اتفاقی افتاده؟ ولی من چیزی به او نگفتم. فکر کردم اگر تعریف کنم، همه چیز خراب میشود و خدا را از دست میدهم. با اشتیاق زیادی به خانه برگشتم و با حضور پر از محبت خدا روبرو شدم. شادی وصفناپذیری در من بوجود آمده بود. بعدها احساس کردم که خدا نه تنها در خانه بلکه در همه جا با من است و مرا کمک میکند. شادی و آرامش عجیبی در من بوجود آمده بود. سه سال از این موضوع گذشت و من در این مدت با خدایم زندگی میکردم، بدون اینکه به کسی چیزی تعریف کنم.
روزی با یک شخص مسیحی آشنا شدم و او از مسیح برايم تعریف کرد. از محبت عظیم مسیح و کار بزرگی که او روی صلیب برای نجات ما انسانها انجام داده است. آن شخص خیلی چيزها از مسیح به من میگفت. حرفهای او با خدای من مطابقت میکرد، ولی من پیش خودم فکر میکردم هیچکس نمیتواند مثل خدای من باشد. من به آن شخص هم از خدای خودم چیزی نگفتم، ولی حرفهایش افکار مرا خیلی مشغول کرد. یکبار او به من گفت، افراد زیادی هستند که به مسیح ایمان آوردهاند و غسل تعمید گرفتهاند. من در دلم خندیدم و گفتم غسل تعمید مال بچههاست که پدر و مادرشان آنها را میبرند تا در کلیسا تعمید بگيرند.
مدتی گذشت و من یک شب خوابی دیدم که با خدا در باغ بسیار زیبايی قدم میزديم و با شادی باهم آواز میخواندیم. در این حال به جلوی رودخانهای رسیدیم که آب زیادی داشت. او مرا به اسم صدا زد و گفت: "میخواهی به من نزدیکتر بشی؟". جواب دادم: "بله، ولی من خیلی کوچيک هستم.". او به من گفت: "باید در این رودخانه غسل تعمید بگیری.". در خواب به یاد حرفهای آن شخص مسیحی افتادم و پیش خود فکر کردم، حتماً خدای من، همان عیسی مسیح است که از من میخواهد تعمید بگیرم. با اشتیاق فراوان به او گفتم: "باشه، ولی من شنا بلد نیستم و آب این رودخانه هم خیلی زیاده.". او در جواب به من گفت: "کاری نداره.". و بعد، او دستهای مرا گرفت و مرا بلند کرد و داخل آب رودخانه فروبرد. بعدش هم، از آب بيرون آورد. وقتی از آب بیرون آمدم اولین چیزی که دیدم پاهای او بود ولی کفشی به پا نداشت. بعد او مثل پدری که فرزند تازه به دنیا آمدهاش را در آغوش خود میگیره، مرا روی سینهاش گذاشت و نوازش کرد و به من گفت: "من همیشه با تو هستم و هیچوقت تو را تنها نمیگذارم.". در این موقع از خواب بیدار شدم و از هیجان زیاد خیس عرق شده بودم. آن روز، من با آن شخص مسیحی صحبت کردم و گفتم که میخواهم در آب غسل تعمید بگیرم. فردای آنروز، با اعتراف به گناهکار بودن خود و اينکه مسیح با خون پاکش که بر صلیب ريخته شد، گناهان مرا شسته و قلب و زندگیام از آنِ او شده است، در رودخانهای نزدیک منزلم به کمک یک کشیش غسل تعمید گرفتم.
دوست عزیزی که با صبر زیاد داستان زندگی مرا خواندی. در دستهای خداوندی که مرا به آغوش خود کشید و همچنین بر روی سینۀ او، برای تو هم جا هست. او با اشتیاق فراوان منتظر توست که تو را هم در آغوش کشيده و به تو بگويد که بینهایت دوستت دارد.
دوست عزیز، بر روی آن کوهی که من همیشه لیز میخوردم و نمیتوانستم از آن بالا بروم، لجنی از گناهان من مالیده شده بود و اين مانعی برای رسیدن من به خدا بود. گناهان من، باعث نرسیدن صدايم به گوش خدا بود. اما خدا را شکر میکنم برای محبت عظیم مسیح، که بهخاطر مرگش بر صلیب، گناهانم را پاک کرد و مرا با خدای پدر آشتی داد. همچنين بهخاطر قیامش از مردگان، مسيح، به من زندگی جاويد بخشيد. من خدا را شکر میکنم که مسيح مرا به انسانی نو تبديل کرده است. حالا هرروز، با قوت و قدرتی که او به من میدهد جلوی مشکلات میایستم و هیچ چیز نمیتواند مرا از پا در آورد. خدای من، خداوندْ عیسی، خیلی قدرتمندتر از مشکلات این دنیاست و او مثل یک سپر، حافظ و نگهدار من میباشد.