همان دوران با کتاب مقدس آشنايی پيدا کردم. پس از ازدواج، همراه با همسر و فرزندانمان در يکی ازکشورهای اروپايی مستقر شديم. بعد از مدتی، برای انجام کاری به ايران مسافرت کردم. در آن موقع بخاطر موقعيت سياسی کشور ايران، تمام دارايی خود را از دست داديم و چيزی نگذشت که پدرم در اثر سکته درگذشت. من و مادر و نوه کوچکم در موقعيت بسيار بد و ناراحت کنندهای ايران را ترک کرده، زندگی جديدی را در يک کشور غريب و بيگانه شروع کرديم.
در ابتدا، از اينکه اعضای خانوادهام در کنارم بودند بسيار احساس راحتی و خوشحالی میکردم، اما طولی نکشيد که زندگی من دوباره زير و رو شد. يک روز نوه کوچکم بشدت مجروح شد و يک هفته بعد، در بيمارستان جان سپرد. پس از اين حادثه، دختر بيست سالهام در اثر يک تصادف رانندگی کشته شد. اين حوادث ناگوار ضربه روحی شديدی به من وارد آوردند و در وضع بسيار وخيمی قرار گرفتم و دچار افسردگی شديدی شدم، بطوریکه داروهای آرامش بخش هم کمکی بمن نمیکردند، بنابراين به بدگويی و نزاع با خداوند پرداختم.
در اين دوران، برای ادامه زندگی به شهر ديگری رفتم و متأسفانه مادرم هم در آنجا درگذشت و من کاملاً تنها شدم. آشفتگی، ناآرامی و افسردگی روز بروز در من شدت میيافت، تا اينکه روزی نياز خود را به خدا احساس کردم و او را تنها راه چاره دانستم. فکر میکردم که خدا را میتوان در خانقاه پيدا کرد اما در اين راه قدمی برنداشتم. چندی بعد، برای ديدار از دوستانم به شهر ديگری مسافرت کردم و در آنجا با يک کشيش ايرانی آشنا شدم. ايشان مطالبی از کلام خدا و عيسی مسيح با من در ميان گذاشتند اما من توجهی به صحبتهای او نداشتم. پس از بازگشت به محل زندگيم، کار، محل سکونت و هرچيزی را که داشتم از دست دادم. مغشوش و نگران، با آن کشيش تماس گرفتم و او مرا به کليسای ايرانيان شهرمان معرفی کرد. برای ملاقات با کشيش، به کليسا رفتم و پس از آن، شروع به خواندن کتاب مقدس کردم.
يک شب که بسيار ناراحت بودم، در حاليکه گريه میکردم روی به خداوند آوردم و از او تقاضا کردم که مرا ياری دهد و نزدم بيايد و کلامش را بمن بياموزد. همينطور که در دعا بودم کتاب مقدس را باز کردم و چشمم به آيهای افتاد که میفرمايد: " . . . خدا دعاهای تو را شنيده است . . . ". احساس کردم که خداوند با کلامش با من صحبت میکند و آرامش غيرقابل وصفی مرا فراگرفت.
بعد از مدت کوتاهی، به طرز معجزهآسايی شغل بسيار خوبی بدست آوردم و توانستم زندگی مرفهی برای خودم مهيا کنم. مرتباً به کليسا میرفتم و جواب تمام سؤالهايم را در کتاب مقدس پيدا میکردم و در حقيقت خود را به خدا کاملاً نزديک میديدم و او با کلامش همواره با من سخن میگفت. افکار و دل بيمار و افسرده من، به طرز معجزهآسايی شفا يافت و علاقه شديدی برای خواندن کتاب مقدس در وجودم احساس میکردم . قبل از غسل تعميد مسيحی، خداوند بار ديگر از طريق کلامش با من سخن گفت که میفرمايد: "خدای اجداد ما تو را انتخاب کرده است تا خواست او را بدانی و . . . سخنان او را بشنوی. از اين پس بايد پيغام او را به همه جا ببری و به همه بگويی که چه ديده و شنيدهای."
پس از تعميد مسيحی، با خدا عهد بستم که فقط برای او زندگی کنم و سعی کنم که کلام او را بدرستی درک کنم و در زندگی خود مورد استفاده قرار دهم. امروز قلب و زندگی من متعلق به خداوند است و مصمم هستم که پيام خداوندمان را در همه جا اعلام کنم. من هرآنچه را که امروز در دنيا دارم و فرزندانم را متعلق به عيسی مسيح میدانم.